با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
برج تاریک سائورون، باراد-دور در اصل طی قرنها، در میانهی دورهی نخست ساخته شده بود. پایههایش به کمک قدرت حلقهی یگانه در صخرهی موردور، کوفته شده بود ولی با این حال، برج دو مرتبه در مقابل دشمنان سائورون سقوط کرد. در پایان دورهی دوم، پس از آن که سائورون حملهای به سرزمین تازه تأسیس گوندور آغاز کرد، الفها و آدمیان آخرین اتحاد را در مقابله با سائورون تشکیل دادند. پس از شکست نیروهای سائورون در نبرد داگورلاد، حصر باراد-دور را تشکیل دادند که به مدت هفت سال طول کشید. در نهایت خود سائورون را مغلوب کرده و برج تاریک ویران کردند. اولین سقوط کامل نبود زیرا حلقه سالم ماند و به همین دلیل، نمیتوانستند بنیان باراد-دور را ویران کنند.
بیش از سه هزار سال، در پایان دورهی نخست، سائورون دوباره ظهور کرد ولی نه الفها و نه آدمیان حتی کسری از قدرتی را که از در زمان اولین سقوط باراد-دور داشتند در خود نمیدیدند. چون نمیتوانستند به اتکای قدرت سپاه مقابل دشمن از خود دفاع کنند در جنگ حلقه تدبیر جنگی آنها، فرستادن حلقه در خفا به قلب موردور و ویران کردن آن در اورودرویین، مکانی که حلقه در آن ساخته شد، بود. با وجود برتری عظیم نظامی سائورون، نقشه با موفقیت مواجه شد: با نابودی حلقه، بنیان باراد-دور سقوط کرد و برج تاریک با سقوط نهایی مواجه شد.
شعار نبرد دورفها، ارباب حلقهها، ضمیمهی ج، یک، در باب دیگر نژادها: دورفها
برخلاف الفها و انسانها، دورفها فرزندان الوواتار نیستند؛ آئولهی آهنگر جسم آنها را ساخت اگرچه در نهایت ایلوواتار به آنها زندگی بخشید. آئوله، هفت پدر دورفها را به وجود آورد و آنها، سالهای سال تا پس از بیداری الفها در خواب بودند. تقریباً تمام دورفهایی که در آثار تالکین آمدهاند از تبار پیرترین پدر، دورینِ بیمرگ هستند.
آنها نیز مانند آئوله، به صنعتگری و کارهای سنگی علاقهی بسیار داشتند؛ معدن حفر میکردند و از کوههای سرزمین میانه فلزات استخراج میکردند. دورفها خود را از دیگر نژادها جدا نگاه میداشتند. زبان آنها، خوزدول تقریباً رازی مطلق بود و اسامی واقعی خود را جز به خویشان به هیچکس نمیگفتند. (تمام اسامی دورفی تالکین، در زبان الفها یا انسانها هستند و اسامی واقعی ایشان به شمار نمیروند).
خاستگاه دورفها
اولین دورفها سالها پیش توسط آئوله خلق شدند. او به شکل مبهم، آمدن فرزندان ایلوواتار را دریافته بود و میل داشت فرزندان خود را داشته باشد تا به آنها هنر و صنعت بیاموزد.
اما کار آئوله محکوم به فنا بود چون قدرت بخشیدن زندگی مستقل به مخلوقات خود نداشت زیرا این قدرت تنها در اختیار خود ایلوواتار بود. وقتی که دورفها کامل شدند صدای ایلوواتار با آئوله سخن گفت و پذیرفت به آنها زندگی واقعی ببخشد و آنها در شمار طرحهایش برای آردا درآورد. ولی اجازه نداد دورفها تا پیش از نخستزادگان (الفها) بیدار شوند. پس آئوله، آنها را جدای از یکدیگر، زیر زمین تا زمان بیداریشان به خواب کرد.
تاریخ دورفها پیش از دورهی نخست
ایلوواتار به آئوله قول داده بود که «چون زمان آن رسید» پدران دورفها را بیدار کند. باید فرض کنیم که اندکی پس از بیداری الفها در کوئیویهنن چنین کرد. (قریب به ۴۳۰۰ سال پیش از شروع دورهی نخست)
ظاهراً زمان کوتاهی پس از بیداری دورینِ بیمرگ، پیرترین پدر، خزد-دوم را (که بعدها موریا نام گرفت) در کوهستان مهآلود بنا نهادند. قطعاً، به عنوان ارگ اصلی، در زمانی که اولین بار دورفها از کوهستان آبی به بلریاند رفتند به خوبی مستقر بود. تاریخ واقعهی مذکور را «طی دورهی دومِ اسارت ملکور» ذکر کردهاند که تقریباً آن را بین سالهای ۳۰۰۰ تا ۶۰۰۰ پیش از شروع دورهی نخست قرار خواهد داد.
دورفها در خود بلریاند اقامتگاهی نداشتند ولی دو دژ در کوهستان آبی ساختن: گبیلگاتول در شمال و تومونزاهار در جنوب. دژهای فوق را بیشتر با اسامی الفی میشناسند: بلهگوست و نوگرود. دورفها جادهی بلندی نیز ساختند که از کوهستان آبی به سمت غرب میرفت و در مسیر رود آسکار، در گدار آتراد، از شرق بلریاند میگذشت.
دورفها در بلریاند
برای الفهایی که در بلریاند زندگی میکردند ظهور اولیهی دورفها در کوهستان آبی واقعهای شگفتانگیز بود. تا آن زمان، الفها فکر میکردند خودشان تنها موجودات متکلم دنیا هستند.
در گذر سالهای بسیار، الفها و دورفها رابطهای بر مبنای احترام متقابل شکل دادند که اگرچه کاملاً دوستانه نبود با دشمنی نیز فاصلهی بسیاری داشت. پس بازگشت آنها به سرزمین میانه در آغاز دورهی نخست، نولدور با دورفها نزدیکترین رابطه را برقرار کردند. مردم هر دو نژاد به آئوله احترام میگذشتند و هر دو صنعت را دوست میداشتند به همین دلیل به متحدان طبیعی یکدیگر تبدیل شدند.
ولی در میان تمام الفهای بلریاند، یک الف سینداری، یک نه الف نولدوری بود که بیش از همه مورد احترام و اعتماد دورفها قرار داشت. ائول، الف تیرهی نان الموت که اغلب به شهرهای دورفی در کوهستان آبی سفر میکرد و پسرش مائگلین را نیز در خردسالی با خود میبرد.
طبیعت دورفها
وقتی که دنیای بیرون آمان هنوز تحت کنترل ملکور قرار داشت آئوله دورفها را ساخت. آئوله، دورفها را مقاوم و سختجان ساخت تا از خطرات و مشکلات روزگار جان به در ببرند.
ذات دورفها لجوج و مرموز است. دوستان وفادار و خوبی هستند ولی نژادی مغرور و سختگیر نیز هستند. شِکوه و توهین را برنمیتابند و دشمنی آنها دیرپاست. میگویند در یادگیری مهارتهای تازه با استعدادند. شاید مشهورترین وجه شخصیت دورفها مهارتهای بسیار و ذاتی آنها برای کار با سنگ و فلز است که بدون تردید از آئوله، سازنندهی ایشان میآید. والایی که اینها در تخصصش بود. میگفتند که در دوران باستان دورفها ترجیح میدادند با مس و آهن کار کنند ولی در روزگار اخیر با طلاه و نقره و میتریلی که در معادن خزد-دوم مییافتند کار میکردند.
مرگ و میر دورفها
گرچه دورفها بسیار بیشتر از آدمیان (معمولاً حدود ۲۵۰ سال) عمر میکنند موجودات فانی هستند. ولی این که پس از مرگ چه بر سر ایشان میآید از اسرار است. الفها میگویند دورفها به سنگهایی باز میگردند که از آن ساخته شدهاند ولی دورفها اعتقاد دیگری دارند.
بنابر سنن دورفی، دورفها نزد ماهال (Mahal) (نام دورفی آئوله) در بخشی از تالارهای ماندوس که برای آنها در نظر گرفته شده است جمع میشوند. میگویند که پس از پایان دنیا و نبرد آخرین، آئوله را در بازسازی آردا یاری میرسانند
آلادان و الروهیر پسران الروند، در سال 130 دوران سوم بدنیا آمدند. این دو برادر شبیه هم بودند، هردو قدی بلند، موهای مشکی، چشمانی خاکستری و چهره ای زیبا داشتند. مادرشان کلبریان و خواهر کوچکترشان آرون بود. پدر آنها، الروند دورگه ی انسان و الف بود، او اختیار انتخاب بین زندگی فانی انسان ها و زندگی فنا ناپذیر الفها را داشت. به فرزندان او هم اختیار این انتخاب داده شد. ادامه ...
در سال 2509 کلبریان در دروازه ردهورن در کوههای مه آلود توسط ارک ها اسیر شد. الادان و الروهیر موفق به نجات مادرشان شدند، اما بعد از اینکه او شکنجه شده و صدمه دیده بود. کلبریان بدلیل اینکه آزار و اذیت زیادی در زمان اسارت دیده بود، سال بعد سرزمین میانه را ترک کرد و به سرزمین های فناناپذیر رفت.
الادان و الروهیر هیچ وقت نتوانستند فراموش کنند که چه بلایی بسر مادرشان آمده و آنها سالهای زیادی را به تعقیب ارک ها پرداختند. اکثر اوقات این دو برادر در گروه دونه داین های شمال که آراگورن _ کسی که در ریوندل بعنوان پسر خوانده ی الروند بزرگ شده بود _ سردسته آنان بود، بودند.
بعد از مجلس الروند در اکتبر 3018، برادران بهمراه آراگورن بمنظور فهمیدن اینکه چه چیزی موجب پدیدار شدن اشباح حلقه در گذرگاه وارنین شده، تاختند. سپس برادران به لوثلورین برای آوردن اخبار تصمیمات شورا نزد گالادریل رفتند. بعد از آن گالادریل پیکی به ریوندل فرستاد که آراگورن به خویشاوندانش احتیاج دارد؛ در نتیجه گروه خاکستری_ 30 تکاور به فرماندهی هالباراد_ برای پیوستن به آراگورن به جنوب اعزام شدند. الادان و الروهیر به آنان پیوسته تا در جنگ با سارون شرکت کنند. برادران زره ها و ردا های نقره ای - خاکستری به تن کردند.
گروه خاکستری در اولین ساعات 6 مارس 1019 در نزدیکی گذرگاه آیزن در روهان به آراگورن رسید. الروهیر پیامی از الروند را به آراگورن داد که می گفت: " روزها کوتاه است. اگر عجله داری، مسیر مردگان را بخاطر بیاور ". آراگورن بعد از نگاه کردن در پالانتیر و اینکه دزدان دریایی از جنوب خطر بزرگی برای گاندور بشمار می آیند تصمیم گرفت به مسیر مردگان برود.
الادان و الروهیر بهمراه رنجر ها، آراگورن، گیملی و لگولاس به راه افتادند. در 8 مارس آنها از مسیر مردگان عبور کردند. سپاه مرگ گروه را تا پله گیر، جایی که آنها کشتی های دزدان دریایی را تصرف کردند همراهی کرد.
در نبرد دشت پلنور ( 15 مارس ) برادران با صورت های پوشیده جنگیدند. بعد از جنگ آراگورن نشان الندیلمیر، نشان سلطنتی پادشاهی را برای محافظت به الادان و الروهیر داد.
در مذاکرات سران غرب در 16 مارس، الروهیر اعلام کرد که او و برادرش آماده اند برای دادن زمان به فرودو برای نابود کردن حلقه به جنگ با سپاه سارون بروند. سپاه غرب در 18 مارس میناس تریث را ترک کرد. الادان و الروهیر با 500 سوارکار بهمراه رنجر ها و شوالیه های دول امروث به سوی سارون تاختند. آنها در اولین خط تا زمانی که حلقه و سلطنت سارون نابود شد جنگیدند.
برادران در دشت کورمالن در جشن پیروزی شرکت کردند ( 8 آوریل ). در 8 می، یک هفته بعد از تاجگذاری آراگورن برادران میناس تریث را بسمت شمال ترک کردند. آنها با خواهرشان آرون که روز بعد با آراگورن ازدواج کرد به میناس تریث بازگشتند. الادان و الروهیر در مراسم تدفین شاه روهان، تئودن، شرکت کرده و بعد در 18 آگوست خواهرشان را ترک کردند.
الروند در سال 3021 سرزمین میانه را ترک کرد، اما پسرانش سالهای زیادی در ریوندل ماندند. آنها انتخابشان را برای ماندن در سرزمین میانه یا رفتن به سرزمین فناناپذیر به تاخیر انداختند و در نهایت آنچه که انتخاب کردند معلوم نیست.
مقایسه ای میان عناصر سازندهی آردای تالکین و سرزمین جادوگران رولینگ این واقعیت که در داستانهای گونهی خیالی، به ویژه داستانهایی که از سرزمین انگلستان برآمدهاند عناصر مشترک بسیار به چشم میخورد بر کمتر کسی پوشیده است, اژدهایانی که پرواز میکنند و بر سر مبارزان آتش میبارند، وردها و افسونهایی که به کمک قهرمان میآیند، الفها و دورفها و گابلینها و دیگر موجوداتی که شباهت ظاهری به آدمیان دارند و گاه دوست و گاه دشمن وی محسوب میشوند، همه و همه ارکانی هستند که نه فقط در نوشتهی تالکین و رولینگ، که کم و بیش در تمام داستانهای خیالی مغربزمین –اروپا- یافت میشوند, به پندار من، همزمانی نسبی اکران ارباب حلقهها با فیلمهای هریپاتر و کم سن و سال بودن هر دو هنرپیشهی نقش اول، دنیل رد کلیف و الیجا وود – که در زمان بازی در فیلم یاران حلقه تنها نوزده سال داشت- به این گمان نزد طرفداران داستانهای خیالی افزود که میتوان این دو داستان را با یکدیگر مقایسه کرد, اگر زمانی، خوانندگان این داستانها در ایران پراکنده و جدای از هم، در دنیای درون خویش سیر میکردند اکنون به یاری شبکههای اجتماعی و پایگاههای اینترنتی تخصصی میتوانند به راحتی نظرات یکدیگر را جویا شوند, به عنوان مثال، در همین پایگاه آردا، بحثهای بسیاری در باب این دو مجموعه درگرفت, هر دو داستان، طرفداران پر و پا قرص و بعضاً متعصب خود را دارند و بعضی از این گروه متأخر حتی کوشیدند رولینگ را به تقلید از تالکین متهم کنند, مقالهی پیوست میکوشد ثابت کند این دو شاهکار به رقم شباهتهای ظاهری و مشترکات داستانی، در ریشه با چنان تفاوتهای عمیقی مواجهند که مقایسهشان با یکدیگر کاری اشتباه و ناثواب خواهد بود, فایل مقاله را از اینجا دانلود کنید, ,
یکی از رهبران اورک های موریا بود و جنگ دورف ها و اورک ها که در طی آن ترور یکی از سه پسر داین اول به خاک افتاد را آغاز کرد, آزوگ توسط داین پاآهنین در نبرد آزانول بیزار کشته شد, آزوگ بزرگ، قدرتمند و چابک بود, از ریشه و اصلیت آزوگ اطلاعات کمی موجود است, او فرمانده اورک های موریا و شاید مهمترین اورک مناطق شمالی بود, طول عمر اورکها مشخص نیست اما آنچه در اینجا مشخص است این است که آزوگ توسط سائرون در سال ۲۴۸۰ دوران سوم به موریا فرستاده شد, او همچنین پسری به نام بولگ داشت که پس از او فرمانده اورک ها شد, اولین حضور آزوگ در تاریخ، سال ۲۷۹۰ دوران سوم صورت گرفت, هنگامی که شاه ترور به همراه نار برای ملاقات و احتمالا تاسیس دوباره قلمرو ازدست رفته خزد-دوم شوق داشت و آزوگ در ویرانه های موریا حکمرانی میکرد, ترور توسط آزوگ دستگیر و کشته شد, آزوگ سر ترور را قطع کرد و نام خود را بر پیشانی او حک کرد و آنرا به نار نشان داد و کیسه ای طلا به نار داد و به او گفت که به تمام دورفها اطلاع دهد که آزوگ در موریا حکمرانی میکند, هنگامی که این خبر به تراین وارث ترور رسید، بسیار خشمگین شد و سپاهی گران متشکل از دورف ها را به دنبال انتقام از آزوگ فرستاد, و اینگونه جنگ دورف ها و اورک ها آغاز شد, دورف ها آزوگ را پیدا کردند و نبرد های بسیاری زیر زمین به وقوع پیوست, ۹ سال جنگ که اوج آن در نبرد آزانول بیزار، روبروی دروازه های موریا صورت گرفت, پادشاه تراین و پسرش تورین در این نبرد حضور داشتند, (در این نبرد بود که تورین از تنه درخت بلوطی به عنوان سپر استفاده کرد و از این پس به او تورین سپربلوط می گفتند), کمی به پایان جنگ مانده بود که خود آزوگ ظاهر شد و با ناین، پسرعموی تراین، جنگید و گردن ناین را شکست, آنگاه، داین، پسر جوان ۳۲ ساله ناین، تن آزوگ را از حمل سرش معاف کرد و اورا به هلاکت رساند, به این ترتیب آن روز جنگ به نفع دورف ها تغییر کرد, دورفها سر آزوگ را بر نیزه کردند و کیسه ی سکه هایی که به نار داده بود را در دهانش قرار دادند, دورف ها فشار بیشتری را به دشمن وارد نکردند چون داین، بلای جان دورین را در طول جنگ دیده بود و به دورف ها هشدار داد که وارد موریا نشوند, قلمرو زیرزمینی آزوگ در شمال، اگرچه به خاطر جنگ رو به نقصان گذاشته بود اما به پسرش بولگ رسید تا آن را ۱۵۰ سال نگه دارد و سرانجام اجلش را در نبرد پنج سپاه ببیند, ,
ملیان از نژاد مایا بود, گروهی فروتر از نژاد والار, مایار در خدمت والار بودند؛ و اما هر دو نژاد، آینور محسوب میشدند, قدسیانی که در آینولینداله، سرود آفرینش، همراه ارو و به فرمان او، نغمه سرائیدند, ملیان، با تعداد دیگری از مایار، در والینور اقامت کرد, در مکتب وانا و استهی والیر, باغهای لورین، مسکن اصلی ِ او بود؛ و طبیعت بکر آنجا، همیشه از وجود ملیان به خود میبالید؛ زیرا که وی زیباترین در میان آینور بود و آوازش بسیار بر دل می نشست, رقصی که با ترانههایش همراه بود، شوری غریب و مست کننده به بیننده میداد و خردی که ملیان از آن برخوردار بود، بعدها بسیار بی اعتنایی خورد… زمان بسیار درازی، ملیانِ مایا در لورین بود تا آنوقت که خواست بیشتر ببیند و حس کرد یکجا ماندن، برایش و برای اطرافیانش و برای آردا، سودی نخواهد داشت, پس منتظر ماند تا که الفها، در سرزمین میانه، بیدار شدند, پس آن روز او به راه افتاد, ملیان شاید میدانست چه در آنجا منتظر اوست؛ و یا شاید هم از تقدیرش بی خبر بود, کسی نمیداند, در هیچ ترانهای نیامده, روزها از پیِ هم میآمدند و الفهایی که پس از دیدن ستارگان، نامِ الدار بر خود نهاده بودند، به دعوتِ اورومهی والا، گروه گروه، عزمِ غرب کرده بودند, اقوام تله ری, نولدور, وانیار, هر کدام رهبری داشتند و الوه سینگولو، فرمانروای قوم تله ری بود, هر جای خوش آب و هوا و خرمی در بین مسیرشان، به اقتضای نیازشان بر میگزیدند تا استراحتی کنند؛ زیرا که سفر، بسیار طولانی و خسته کننده بود؛ اما این اقامت کردنهای کوتاه، در سرزمین میانه که هنوز دست نخورده و تازه و پر از شگفتیها بود، الدار را بسیار سرمست و مسرور میکرد؛ و ماجراجوییها به آنها انگیزهی ادامه دادن میداد, یکبار قوم تله ری به غرب سرزمین میانه که رسیدند، وارد بلریاند شدند, خطهای که بسیار از طراوت و گوناگونیِ گلها و درختها و دیگر مائدهها، بهرهمند بود, الوه خواست تا اندکی آنجا بیاسایند… الوه رفاقتی گرم با فینوه، رهبر نولدور، داشت؛ و خیلی وقتها به دیدن او میرفت, روزی همچو همیشه، از مردمش جدا شد تا برود فینوه را ملاقات کند؛ اما عجایب سرزمین میانه او را به خود مشغول کرد, راه کج رفت و همچنان که سراپا حیرت بود رفت تا به جنگل نان الموت رسید… اما گویی ملیان، قبل از او، او را دیده بود و خواسته بود باز هم ببیند! قدرت ملیان، زیاد بود و آنرا اطراف پیکر الوه، میپاشید, الوه در نان الموت، پیش میرفت و اما گم شد… در حینی که در جستجوی راهِ برگشت بود، آوازی شنید که متوقفش کرد, خواست کشف کند این صدای بی مانندِ بسیار لطیف، از که و از کجاست…پیِ نوا را گرفت تا به قلب جنگل که رسید، فضایی بود که انبوه درختان، از آن انگار گریخته بودند تا اتفاقی بیفتد, الوه پناهی گرفت چون در برابرش کسی نغمه سرایی میکرد که چهرهاش بیشتر به موجودی قدسی و خارج از وصفِ الدار، میمانست تا الفهایی که پیش از این دیده بود؛ و حنجرهاش، صدایی بیرون میداد که هیچ گوشی را هشیار نگه نمیداشت, و آن رقصِ او، عجب رقصی بود, الوه نمیتوانست چشم از او بردارد, وقار و متانتی چنان درخور ستایش، در جای جایِ پیکرِ بی نقص آن زن جریان داشت که فرمانروای تله ری را بی درنگ بر آن داشت تا تصاحبش کند؛ و این جسارتی بود! ملیان در میان شور و دلبری کردنهای خود، متوجه حضور الوه نبود تا آنکه الف پیش آمد و نزدیک شد, آنگاه بانو، به طرف او برگشت و تقدیر، اتصالِ آن دو نگاه را جرقهی تأیید زد, الوه دست خود را پیش برد و با صورتی مبهوت و ساکت، دست ملیان را گرفت, هر دو فقط خیره بودند, شاید آن لحظه که نسیم، در موهای خاکستری و خوش رنگ الوه، تاب میخورد و هر تارش را سخنگوش چیزی میکرد، ملیان نیز به سِحر خود، گرفتار آمد و تسلیم شد, شاخههای درختانِ بلند نان الموت، با اکراه، میلرزیدند و آخرین شعاعهای خورشیدِ مغرب، به داخل میغلتید و مکان عجب سرخ شده بود! و همه چیزِ دیگر…! به این ترتیب الوه دیگر هرگز نخواست که بار دیگر به نزد مردمش برگردد و نه حتی به غرب! وقتی تصمیم میگرفت با ملیان بماند، فینوه را نیز جا گذاشت, ملیان به ازدواج با یک الف، تن در داد و عشقی عظیم میان آن دو، تمامی سنتها و وعدهها و تعهدی که داشتند را پس زد, با هم بودن آنها، مهم شد! الوه با کمک ملیان پادشاهی یک منطقهی بزرگ را پیریزی کرد؛ و در جنگل نلدورت بود که پس از مدتی از ازدواجشان، لوتین به دنیا آمد تنها ثمرهی عشق آنها! دختری زیباتر از تمامی فرزندان ارو, ترانههایی بعدها از کردهها و سرنوشت او سرودند و او جاودانه ماند, بانو ملیان، شهبانوی الوه، بسیار دوراندیش و خردمند بود, به طوری که گالادریل دختر فینارفین، در جوارِ او دانستنیهای زیادی آموخت, ملیان حکمت و آموزههای خود را در اختیار الوه تینگول قرار میداد تا هر چه بهتر پادشاهی کند, بانو برای آنکه سرزمین مشترکشان از ویرانیِ مورگوت در امان بماند، با افسون خود، کمربندی نامرئی بر اطراف آن انداخت تا هیچکس، هیچ جنبندهای بی اجازه و میل او، راه یافتن نتواند, پس از آن نام سرزمین ِ در دست الوه تینگول، شاه کبود ردا، از اگلادور به دوریات تغییر کرد؛ یعنی سرزمین در حصار, سرزمین پنهان…این حلقه، کمربندی بود که سرگردانی و سایه را نصیب کسی میساخت که قصد ورود به آنجا را داشت و فساد و پلیدی با خود میآورد؛ و از چنان قدرت و استحکامی برخوردار بود که حتی اونگولیانت را بعد از جدال با مورگوت، که میخواست وارد شود، را عقب راند؛ و آن نیروی افسونی ملیانِ مایا بود, مایایی که مورگوت سخت از او میهراسید و آرزو داشت بیابدش و نابودش کند, چه همراه با یکی از بزرگترین شاهان الف، بر سرزمینی پنهان حکم می راندند و حصار دوریات، دست مورگوت را برای هر جسارتی در محضر ملیان، بسته بود, ملیان با آمدنِ برن، از چشمهای او تقدیر دخترش-لوتین- را خواند و اندوهی سنگین تر از هر چه، بر او آمد وقتی بصیرتش، نوید جدایی او را از تنها فرزندش، برای همیشه، داد, ملیان تینگول را نهیب زد که اگر سیلماریل را بهانهی کشتنِ برن میکنی، اما همانا آن گوهر موجبات نابودی دوریات را فراهم میکند؛ اما شاه الوهی کبود ردا، خردِ ملیان را گرچه بزرگ میشمرد و محترم، اما با آوردن نام سیلماریل، راه نفرین ماندوس را بر خود هموار کرده بود, سالهای بسیار طی شد و برن و لوتین دست در دست هم از آنجا رفتند؛ و هورین به فرمان مورگوت، از اسارت به درآمد و خواست تا برود نزد شاه الوه؛ زیرا که زن و فرزندانش مدت زیادی را در پناهگاهِ امنِ او، زیسته بودند, برای تشکر، به نارگوتروند رفت و نائوگلامیر، باارزشترین ساختهی دورفها برای فین رود را برداشت تا به الوه بدهد, گرچه این گردنبند هدیهای محسوب میشد اما همین، سبب مرگ پادشاه شد؛ اما هورین بعد از آزادیِ ظاهری از بند مورگوت، هر جا که رفت، تباهی با خود برد؛ و این جا نیز یکی… بانو ملیان وقتی خشم و نفرت هورین را که نتیجهی سالها بندگی خصم سیاه بود، دید، با او به نرمی سخن گفت و یادآور شد که دیدگان تو، همان دیدگان مورگوت است؛ اما اینجا در دوریات خبری از کین و سیاهی او نیست؛ و باز بیشتر با او گفت که زن و فرزندت به دلخواه خود اینجا مانده بودند و به دلخواه خود هم اینجا را ترک کردند؛ و یادِ تورین را در دل او زنده کرد که مانند شاهزادهای در دوریات، رشد یافت و همچو پسر شاه، محترم بود, هورین وقتی به چشمهای نافذِ ملیان نگاه میکرد، آخرین آثار سیاهی مورگوت از پیشش کنار میرفت و کم کم توانست راست را تشخیص دهد, پس از آن، پادشاه و بانو را تعظیم کرد و از تالارهای فراخ و مجلل و از دوریات بیرون رفت, هیچکس مانعِ او نشد؛ و آنچنان جنونِ نفرین بر او مستولی بود که زندگانی را دیگر نخواست و در دریای غربی آرام گرفت و ملیان از پایان کارِ او آگاه بود… هورین رفت اما مرگ را با به همراه آن گردنبند برای پادشاه دوریات جا گذاشت, دورفها از حرص آن – که مال خود میپنداشتند- الوه را کشتند و ملیان بر سر کالبد بی روح شوهرش بسیار نشست و سخن نگفت… اندوه آن جدایی، قدرت ملیان را سست کرد و بهزودی حلقهی امنِ آن سرزمین باشکوه در شرق دریای بزرگ، گسست, ملیان، نائوگلامیر را که سیلماریل بر آن تزئین شده بود، برای برن و لوتین فرستاد اما خودش طاقت نداشت بماند در حالی که الوه اش، جای دیگری بود… سرزمین میانه را وانهاد؛ و درد و غمِ هجران را خواست که به غرب ببرد, ملیان اگر تا آن هنگام مانده بود، تنها به خاطر عشقی بود که به الوه میورزید وگرنه که او مایا بود, از دستهی آن قدسیانی که بسیار برتر از فرزندان ایلوواتارند, پس وقتی روح الوه، به تالارهای ماندوس در والینور کوچ کرد، ملیان دلیلی برای ماندن نیافت, او نیز دوریات را برای بازماندگانش و کسانی که از نسل او و الوه- هر دو – بودند، باقی گذاشت و رها کرد و رفت, به غرب درآمد؛ و در باغهای بسیار خرم و وصف ناشدنی لورین –آنجا که پیشتر بود- مسکن گزید, آنجا به الوه نزدیک تر میشد…,
کشنده اسماگ؛ پادشاه دیل. بارد[۱] از نوادگان ارباب گیریون، ارباب دیل بود که در سال ۲۷۷۰ از دوران سوم هنگامیکه اسماگ دیل را ویران کرد و تنها کوه را تصاحب نمود، زن و فرزندش به شهر دریاچه گریختند. در سال ۲۹۴۱ وقتی اسماگ از تنها کوه بیرون آمد و به شهر دریاچه حمله کرد، این بارد بود که رهبری دفاع از شهر را به عهده داشت. او پل های شهر را شکست و دسته ای از کمانداران شهر را برای مقابله با اسماگ سازماندهی کرد.
بارد تیرهای زیادی با کمان سرخدارش به سمت اژدها روانه کرد. زمانی که یک توکا آمد و بر روی شانه اش نشست، برای او تنها یک تیر مانده بود. چون بارد از نژاد دیل بود، توانایی فهمیدن سخنان توکا را داشت. آن پرنده نقطه ضعف جوشن اسماگ را که بیلبو بگینز آنرا یافته بود، به بارد گفت. بارد تیر سیاه خود را رها کرد و به سمت چپ سینه اسماگ اصابت کرد و اژدها از آسمان به شهر دریاچه سقوط و آن را نابود کرد.
بارد به سمت دریاچه فرار کرد و شناکنان به سمت ساحل رفت. مردم او را پادشاه خود می خواستند، اما او این چنین اظهار داشت که می خواهد به خدمت به ارباب شهر دریاچه ادامه دهد. بارد مسئولیت سازماندهی پناهگاه و کمک به بازماندگان را بر عهده گرفت. همچنین او بود که به شاه تراندویل، پادشاه میرک وود درخواست کمک فرستاد. سپس بارد به همراه تراندویل سپاهشان را به سمت تنها کوه رهبری کردند تا سهمی از آن گنج را نصیب خود کنند.
وقتی آنها به تنها کوه رسیدند، با زنده یافتن تورین سپربلوط و همراهانش شگفت زده شدند. بارد به تورین توضیح داد که او بوده که اسماگ را نابود کرده و اینگونه ادامه داد که بخشی از گنج اژدها زمانی به دیل تعلق داشته است و مردم دیل زجر زیادی را متحمل شدند و نیاز به کمک دارند. تورین به بارد گفت که مسئولیت خرابی های شهر دریاچه با او نبوده و حتی مذاکره بین ارتش هایی که بیرون کوهستان اردو زده بودند را نیز نپذیرفت. بارد چند ساعت بعد هم به تورین پیغامی مبنی بر اینکه حاضر است یک دوازدهم از گنج را بردارد فرستاد، اما تورین آنرا نیز نپذیرفت.
بیلبو بگینز فکر می کرد که درخواست بارد منطقی است، بنابراین یک شب طوری که کسی نفهمد به اردوگاه مردان دریاچه و الف ها رفت. آن هابیت گوهر آرکن (گنجی که مورد علاقه ی بسیار تورین بود) را یافته بود و آنرا به بارد و تراندویل داد تا از آن برای مذاکرات استفاده کنند. او همچنین به آنها گفت که ارتشی به تعداد ۵۰۰ دورف به رهبری داین از تپه های آهن به این سمت روانه شدند.
روز بعد، بارد درخواست سهمی از گنج را در برابر مبادله گوهر آرکن به تورین کرد. تورین بسیار عصبانی شده بود اما با اکراه فراوان قبول کرد که سهم بیلبو که یک چهاردهم از گنج بود را به آنها دهد. روز بعد ارتش داین به آنجا رسید و بارد سعی کرد تا قبل از اینکه مبادله ی گوهر آرکن انجام نشده، نگذارد آنها به داخل تنها کوه بروند. به نظر می رسید که نبرد قریب الوقوع باشد، اما گندالف به آنها گفت که ارتشی متشکل از اورک ها و وارگ ها به سمت آنها در حال حرکت هستند. بارد، تراندویل و داین با هم مشورت کردند و در نبردی که به نبرد پنج سپاه مشهور شد، برای مبارزه به دشمن مشترکشان به یکدیگر ملحق شدند.
در این میان، تورین از تنها کوه بیرون آمد و به همراه دورف ها، انسان ها و الف ها به سمت دشمنانشان حمله برد، اما او به حد مرگ زخمی شد. زمانی که تورین را زیر کوه دفن می کردند، بارد، گوهر آرکن را روی سینه ی او گذاشت و داین موافقت کرد که یک چهاردهم از گنج را به آنها بدهد. به بارد زمردهای گیریون و به تراندویل و بیلبو یک صندوق کوچک از طلا و یکی از نقره داده شد. بارد طلا را برای کمک به شهر دریاچه هدیه کرد در عین حال ارباب شهر دریاچه با بیشتر آن طلاها فرار کرد، شهر دریاچه دوباره ساخته شد و مردمانش کامیاب شدند.
بارد به خانه ی اجدادی اش در دیل در کوهپایه ی تنها کوه رفت . او شهر نابود شده را دوباره ساخت و در سال ۲۹۴۴ به عنوان پادشاه دیل تاجگذاری کرد. بارد ارتباطات خوبی را با دورف های تنها کوه برقرار کرد و تجارتی آزادانه با نواحی بالا و پایین رودخانه روان به راه انداخت. مردم برای زندگی از مایل ها آن طرف تر به دیل آمدند و زمینی که بواسطه ی اسماگ پژمرده شده بود، دوباره سخاوتمندانه خود را به مردم ارزانی داد.
بارد در سال ۲۹۷۷ مرد. پادشاهی پس از او به پسرش بین انتقال یافت.
[۱] همچنین او را بارد کمانگیر می نامیدند. کلمه ی بارد احتمالا از کلمه ی اسکاندیناویایی Bárðr مشتق شده که شامل کلمه böð به معنی نبرد می باشد.
این دوران، دوران سال های تیره و تار آدمیان سرزمین میانه، اما سال های شکوه نومه نور بود , از وقایع سرزمین میانه گزارش ها معدود مختصر است، تاریخ های مربوط به رخدادها، غیرقطعی و مشکوک است, در آغاز این دوران بسیاری از الف های برین هنوز در سرزمین میانه باقی بودند, بسیاری از اینان در لیندون، غرب اردلوین سکنی داشتند؛ اما پیش از بنا شدن باراد- دور بسیاری از سیندار به طرف شرق کوچیدند و برخی، قلمروهایی را در جنگل های دوردست بنا نهادند که مردم اش بیشتر متشکل از الف های بیشه زار (سیلوان) بودند, تراندویل پادشاه شمال سبزبیشه بزرگ یکی از اینان بود, در لیندون، شمال لون، گیل-گالاد، آخرین وارث شاهان نولدور در تبعید سکونت داشت, همه او را به عنوان شاه برین الف های غرب به رسمیت م ی شناختند , در لیندون، جنوب لون، کلبورن خویشاوند تینگول مسکن گزیده بود؛ زن او گالادریل بزرگترین زنان الف بود, گالادریل، خواهر فینورد فلاگوند بود، یاور آدمیان و زمانی پادشاه نارگوتروند، که جان خود را در راه نجات برن پسر باراهیر از دست داد, بعدها گروهی از نولدور به اره گیون واقع در غرب کو ههای مه آلود و نزدیک دروازه غربی موریا کوچیدند, دلیل این اقدام آنان این بود که شنیده بودند میتریل در موریا یافت شده است, نولدور صنعت گرانی ماهر، و با دورف ها صمیمی تر از سنیدار بودند؛ اما آن دوستی که میان مردم دورین و فلزکاران الف اره گیون به وجود آمد، صمیمانه تر از هر دوستی بود که تا به آن هنگام میان دو نژاد به وجود آمده بود, کلبریمبور فرمانروای اره گیون و بزرگ ترین صنعت گران الف بود؛ وی از اعقاب فیانور بود, سال ۱ دوران دوم: بنیاد قلمروهای الفی «میتلوند» و «لبندون» در غرب سرزمین میانه, سال ۳۲ دوران دوم : ورود خاندان اداین به سرزمین نومه نور, الروس برادر الروند، با نام «تار-مینیاتور» اولین فرمانروای نومه نور می شود, سال ۴۰ دوران دوم: بسیاری از دورفها شهرهای قدیم خود را در ارد لوین ترک م یگویند و به موریا می روند و جمعیت آنجا رو به افزایش می گذارد, سال ۴۴۲ دوران دوم : مرگ الروس, پسر وی «واردامیر» فرمانروای نومه نور می شود, و او بلافاصله پسر خودش «تار-آماندیل» را از ارث محروم می کند, سال ۵۰۰ دوران دوم: آغاز تحرک دوباره سائورون در سرزمین میانه, سال ۶۰۰ دوران دوم : «وانتور» اولین فرد نومه نوری می شود که به سرزمین میانه بازگشت, سال ۷۳۰ دوران دوم: دومین سفر «آلدارین» به سرزمین میانه, سال ۷۵۹ دوران دوم: تاسیس قلمرو «اره گیون», تاسیس اتحادیه «ماجراجویان» توسط آلداریون, سال ۷۷۱ دوران دوم : تولد «ارندیس», سال ۸۷۰ دوران دوم: ازدواج آلدارین و ارندیس, سال ۸۷۷ دوران دوم: کشتی رسمی آلداریون به آب انداخته می شود, سال ۸۸۵ دوران دوم: غرق شدن ارندیس و مرگ او, سال ۱۰۰۰ دوران دوم: سارون در سرزمین موردور اقامت کرده و شروع به ساخت برج تاریک باراد-دور می کند, سال ۱۰۷۵ دوران دوم: تار-آنکالیمه نخستین ملکه ی حکمران نومه نور می شود, سال ۱۲۰۰ دوران دوم: سارون با تغییر شکل و با ظاهری زیبا به نزد الف های اره گیون آمده و شروع به آموزش دادن به ایشان می کند, سال ۱۵۰۰ دوران دوم: اولین حلقه های قدرت در اره گیون ساخته می شوند, سال ۱۵۶۰ دوران دوم: تکمیل ساخت “سه حلقه” در اره گیون, سال ۱۶۰۰ دوران دوم: سارون حلقه یگانه را در «اوردورین» می سازد، و الف ها ذات واقعی او را می شناسند, اولین بنای باراد-دور کامل شده است, سال ۱۶۹۳ دوران دوم: جنگ بین الف ها و سارون شروع می شود, سال ۱۶۹۷ دوران دوم: اره گیون توسط نیروهای سارون نابود شده و «کلبریمبور» به قتل می رسد, تاسیس سرزمین ریوندل, سال ۱۷۰۱ دوران دوم: ارتش سارون پس از تسخیر بخش عظیمی از اره گیون، توسط ارتشی از نومه نورها به شرق رانده می شوند, سال ۱۷۳۱ دوران دوم: «تار-میناستیر» پادشاه نومه نور می شود, سال ۱۸۰۰ دوران دوم: نومه نورها شروع به استعمار و بهره برداری از سرزمین میانه می کنند, سال ۱۸۶۹ دوران دوم: تار-میناستیر چوگان سلطنتی خود را تسلیم می کند, سال ۱۹۸۶ دوران دوم: تولد وارث «تار-آتانامیر»، که به نام «تار-آنکالیمون» شاه شد, سال ۲۲۵۰ دوران دوم: ظهور اولین نزگول ها, سال ۲۲۵۱ دوران دوم: سال احتمالی به سلطنت نشستن «تار-آنوالیمون», پیدایش فرقه های مختلف سیاسی در نومه نور, سال ۲۳۸۶ دوران دوم: مرگ تار-آنکالیمون, وارث او «تار-تلمیات» به تخت می نشیند, سال ۲۸۹۹ دوران دوم: «آر-آدوناخور» شاه نومه نور می شود, سال ۳۱۱۸ دوران دوم: تولد «فارازون»، که به اسم «آر-فارازون» زرین شاه نومه نور شد, سال ۳۱۱۹ دوران دوم: تولد «الندیل», سال ۳۲۰۹ دوران دوم: تولد «ایسیلدور», سال ۳۲۱۹ دوران دوم: تولد «آناریون», سال ۳۲۵۵ دوران دوم: آر-فارازون آخرین پادشاه نومه نور، به زور نومه نور را غصب می کند, سال ۳۲۶۱ دوران دوم: آر-فارازون به سرزمین میانه بادبان می کشد و سارون را دستگیر کرده و به نومه نور می آورد, او شروع به منحرف کردن نومه نوری ها می کند, سال ۳۲۹۹ دوران دوم: تولد «منلدیل», سال ۳۳۱۹ دوران دوم: آر-فارازون به قصد حمله به والارها به غرب بادبان می کشد، خشم والارها, سقوط جزیره نومه نور, سال ۳۳۲۰ دوران دوم: ساخت برج ها و قلعه های بسیار: شامل میناس ایتیل و ایزنگارد, سارون مخفیانه به سرزمین موردور بازمی گردد, قلمرو «آرنور» و «گوندور» توسط الندیل و پسرانش ایسیلدور و آناریون تاسیس می شود, سال ۳۴۲۹ دوران دوم: سارون به گوندور هجوم آورده و «میناس ایتیل» را تسخیر می کند, سال ۳۴۳۰ دوران دوم: شکل گیری «آخرین اتحاد» میان الف ها و آدمیان, تولد «والاندیل» جوانترین پسر ایسیلدور, سال ۳۴۳۴ دوران دوم: ارتش سارون در جنگ «داگورلاد» شکست می خورد, محاصره باراد-دور شروع می شود, سال ۳۴۴۰ دوران دوم: آناریون در محاطره باراد-دور کشته می شود, سال ۳۴۴۱ دوران دوم: شکست سارون در جنگ آخرین اتحاد, باراد-دور نابود می شود, گیل-گالاد و الندیل کشته می شوند, نزگول ها به سایه ها می روند, حلقه از آن ایسیلدور می شود, ,
زبان کوئنیا (Quenya): در دوران دوم توسط نولدورهایی که به تول-ارسیا بازگشتند استفاده می شده و هنوز نیز استفاده می شود, این نوع کوئنیای اولیه (که طرز نوشتن آن فرق می کند) در بخش فرهنگ لغت کوئنیا، در کتاب های «داستانهای گمشده» آمده است, زبان کوئنیای نومه نوری (Numenorean Quenya): نوعی از کوئنیا زبان ادبی خاندان نومه نورها در دوره دوم بود و برای همین از عبارت «کوئنیای نومه نوری» برای متمایز ساختن آن از دیگر شاخه های زبان کوئنیا استفاده می شود, همچنین این زبان به عنوان زبان ادبی برتر توسط گیلگالاد و دیگر الف های نولدور در سواحل سرزمین میانه استفاده می شد، همینطور توسط کلبریمبور و نولدورهای اره گیون، الروند و خانواده اش در ریوندل، و گالادریال در لوتلورین, زبان نومیش (Gnomish): با اسم دیگر «گولدوگرین» در دوره دوم توسط نولدورهایی که به تول-ارسئا بازگشتند استفاده میشده، و با توجه به دیدگاه تالکین این یک حالت اولیه از زبان سیندار بوده است, از نظر زبان شناسی، این زبان بیشتر به لهجه های ایلکورین شباهت دارد تا به نولدورین یا به سیندارین (که در کتاب ارباب حلقه ها استفاده شده), به هرحال در بخشی از کتاب های «داستاهای گمشده» به این زبان اشاره شده است, نولدورین (Noldorin): در دوره دوم و سوم در سرزمین میانه استفاده می شده است, ممکن است که زبان معمول نولدورهای اره گیون، اهالی خاندان الروند و نیز دونه داین (در هردوی سرزمین های نومه نورها قبل از سقوط و پادشاهی آرنور در شمال و گوندور در جنوب) بوده باشد, زبان نولدورین توسط دورف ها در دوره دوم زیاد استفاده می شده است, به خصوص در موریا، و می توان این زبان را در نقشه اصلی «تور» پیدا کرد که در «اره بور» ساخته شده, ناندورین (Nandorin): نام زبانی است که توسط الف های سبز در شرق کوههای مه آلود در دوران دوم استفاده می شده است, آدوانیک (Aduanic): در نومه نور در دوران دوم استفاده می شده، به خصوص در قشر پایین جامعه, به نظر می رسد که این زبان دارای فرمهای مختلفی باشد, این زبان قبل از نابودی نومه نور دوباره به سرزمین میانه بازگشت, و منبع بسیاری از لهجه هاست که به نام وسترون (Westron) شناخته شده اند و در اومبار، تارباد، گوندور و نقاط میانی آنها استفاده می شده اند, زبان سیاه (The Black Speech): سازنده آن والار ملکور بوده و در دوره دوم توسط سارون استفاده می شده و او بوده که آنرا تکمیل کرده, او میخواست این زبان را جایگزین زبان عمومی سرزمین میانه سازد, ,
در ترجمهی جناب علیزاده، از الفاظ مرکب نزگول و نزگول بالدار استفاده شده است اما خود تالکین نیز به طور کامل نژاد موجودات مذکور را معین نمیکند. آنچه در سهگانهی پیتر جکسون آمده بیشتر به نوعی اژدهای بالدار میماند –که البته باعث اشتباهات مکرر در بینندگان شده- و نزگول بر آنها سوارند.
آنچه مسلم است منظور تالکین از «winged creatures» اژدها نبوده. بالهای این موجودات بیشتر به خفاش میماند و این تصور را به ذهن متبادر میکند که سائورون –که خود قادر به خلق موجودی مستقل نبود و تنها میتوانست ساختههای ارو را تغییر دهد- با ایجاد تغییراتی مخوف در خفاشها آنها را به این شکل درآورده است.
با این حال طبق آنچه در کتاب آمده، میدانیم که نسل آنها به دوران قبل بازمیگردد که اکنون منقرض شده و شاید مشابه همان کاری که ملکور با کارخاروت انجام داد، سائورون نیز با خوراکی خوفناک آنها را پرورش داد و بزرگ کرده باشد[۲].
نکتهی قابل توجه دیگر در مورد مرکب بالدار نزگول، این است که به رغم جثهی بزرگ، مانند ابری به سرعت حرکت میکردند و با وجود خوفی که در دیگران ایجاد میکردند -و شاید این تنها سلاح ایشان بود و حتی از خود ایشان نشأت نمیگرفت و نزگول مسبب آن بودند- نسبت به حملهی مستقیم به شدت آسیبپذیر بودند. میبینیم که لگولاس یکی از آنها را با تیر به زمین میکشد و ائووین نیز با شمشیر سر یکی دیگر را میزند!
طبق آنچه در دانشنامهی آردا آمده سائورون طی روزهای نخست جنگ حلقه، از اینها برای پیام فرستادن و جمعآوری اطلاعات به شکل پنهانی سود میبرد تا آن که گندالف ماهیت پیامرسان بالدار را برای مبارزان فاش کرد.
برای اطلاعات بیشتر به مدخل موجودات بالدار در فرهنگنامه رجوع کنید.
[۱]در این بحث، به عنوان یک مطلب نه چندان بیارتبط آمده که کلمهی نزگول، اسم جمع است و از «نازگ» (با ز ساکن) به معنی حلقه و «اول» به معنای شبح گرفته شده و در ترکیب با هم به معنای «اشباح حلقه»(Ringwraiths) است. پس ترکیب نزگولها صحیح نیست.
[۲] به این ترتیب، تعداد آنها محدود خواهد بود و پرورش دوبارهی آنها به دلیل ناتوانی سائورون در خلقت، ممکن نیست. ظاهر آنها را برهنه و بیپر با بالهایی مثل بال پوستی خفاش و گردنی دراز توصیف کردهاند و به جهت خوفی که در بیننده برمیانگیختند سایههای بالدار نیز نام گرفته بودند.
حلقهی معروف باراهیر در سهگانهی ارباب حلقهها نقش بارزی ندارد ولی پیتر جکسون به طور مشخص در فیلم به آن میپردازد. صحنهای در فیلم دو برج هست که مارزبان در مورد همراهان گندالف، به سارومان اطلاعات میدهد و ویژگیهای حلقهی آراگورن را به درخواست سارومان بازگو میکند. سارومان از این حلقه، به هویت حقیقی آراگورن، وارث ایزیلدور پی میبرد اما نمیخواهد حقیقت را باور کند.
به هر جهت، حلقهی مذکور، در اصل حلقهای بود که فینرود فلاگوند[۱] در اختیار داشت. حلقه، از برن به دیور رسید و از او به الوینگ و الروس. اما از الروس به دونهداین نرسید.
نسل آراگورن به ایزیلدور و الندیل بازمیگردد. و تبار الندیل، به سیلمارین، دختر بزرگ تار-الندیل میرسید که از برادرش تار-منلدور بزرگتر بود ولی به واسطهی دختر بودن بر تخت ننشست. این اتفاق در نسلهای بعد رخ نداد و فرزند شاه، فارغ از جنسیت به حکومت میرسید. بدین ترتیب، اگر مقام به درستی میگردید آر-فارازون هرگز پادشاه نمیشد. به هر جهت، بر خلاف چوگان، حلقه به آر-فارازون نرسید.
حلقهی باراهیر، حلقهای جادویی نبود و قدرتی خاص به دارنده نمیداد. بلکه بیشتر نشان تبار و خاندان برن بود. وقتی شاه جادوپیشهی آنگمار به پادشاهی آرنور حمله برد، پادشاه ناگزیر به سرزمینهای برفی شمال گریخت. مردان برفی فروخل، او را نجات دادند ولی شاه جز حلقه چیزی برای سپاس نداشت. شاه در بازگشتی ناموفق به سرزمین خود جان سپرد و حلقه نزد مردان برفی ماند. بعدها، وارثان او، در قبال هدایای بسیار حلقه را پس گرفتند.
چندان که در منابع آمده هنگامی که پادشاهی گاندور و آرنور از بین رفت و دونهداین مخفی شدند الروند از حلقه، تکههای نارسیل و چوگان سلطنتی مراقبت کرد تا پادشاه بعدی برگردد. هنگامی که آراگورن به سن و سالی رسید، الروند، حلقه و شمشیر را به او داد ولی چوگان تا وقتی که آراگورن در مبارزات خود به پیروزی نرسید و تاج بر سرننهاد نزد الروند ماند.
[۱] {پانویسها از نویسنده است.} در اصل ماجرا چنین بود که وقتی در داگور براگولاخ، باراهیر و مردمش، فینرود فلاگوند، شاه نارگوتروند را در محاصرهی دشمن دیدند برای نجات شاه کوشیدند. فلاگوند نیز با باراهیر و خانوادهاش سوگند دوستی یاد کرد و به نشانهی اتحاد با وی، حلقهاش را به او بخشید. در هر حال، وقتی خود باراهیر در شبیخون ارکهای ملکور کشته شد، برن، پسرش، انتقام وی را گرفت و دوباره انگشتر را به دست آورد. چنین بود که حلقهی مذکور، تا هزارهها میراث خاندان باراهیر گشت و دست آخر نیز به آراگورن رسید.
مقالهای که پیش رو دارید در واقع بخشی است از یک کتاب بزرگتر که برخی از درونمایههای شاهنامه را با سهگانهی ارباب حلقهها مقایسه میکند, نمیدانم کی بتوان به قول دوستان این کتاب را «جمع کرد» چون هر چه پیشتر میرود بیشتر نکاتی به چشم میآید که نگفتن از آنها مایهی دلسوزی میشود, بنابراین فکر کردم چه بسا اگر بخشی از آن را در اختیار دوستان عزیز آردایی قرار دهم شاید نظرها و انتقادهاشان موجب سرعت کار شود!,
شاهکار جی.آر.آر. تالکین، نه تنها یک گونه ی ادبی را از خطر ناشناخته ماندن نجات داد بلکه با معرفی شکل تازه ای از داستان های خیالی (فانتزی) بر نسل نویسندگان پس از خود نیز تأثیری پایدار به جا گذاشت. مقاله ی زیر می کوشد به طور خلاصه، اشاره ای به عوامل تأثیرگذار در شکل گیری سه گانه ی معروف وی داشته باشد.
گندالف (به انگلیسی: Gandalf)، شخصیتی افسانهای با نقشی اصلی در داستانهای هابیت، یا آنجا و بازگشت دوباره و ارباب حلقهها از جان رونالد روئل تالکین است, او یکی از پنج ایستاریبود که در دوران سوم توسط والار به سرزمین میانه فرستاده شد, او در والینور به نام اولورین معروف است, گندالف نقش اساسی در فروپاشی سلطهٔ سائورون در سال ۳۰۱۹ ایفا کرد, او به طور عمده با روحیه دادن و استفاده از حکمتش برای راهنمایی دیگران در موقعیتهای مناسب باعث تغییر روال جنگ شد, گندالف معمولاً ملبس به ردایی خاکستری بود و بعد از سارومان دومین فرد بین جادوگران بود, بعد از سقوط گندالف در موریا او دوباره به سرزمین میانه فرستاده شد و این بار به عنوان سردستهٔ جادوگران در ردایی سفید ظاهر شد, نکتهٔ قابل توجه در مورد گندالف علاقهٔ شدیدش به نژاد هابیتها بود, آمدن به سرزمین میانه اولورین مایای بود که در باغهای ایرمو در والینور منزل داشت, به عنوان شاگرد نیهنا، اولورین به عنوان خردتمندترین مایا معروف بود, او ترحم و صبر را از آموزگار خود آموخت, وقتی والار پنج فرستاده را در دوره سوم از بین مایار انتخاب مینمودند،مانوه اولورین را برگزید, چهار نفر دیگر سارومان، راداگاست، پالاندو و آلاتار بودند, فرستادگان به عنوان مشاوری برای مردم آزادی که علیه سائورون، که هنوز به عنوان یک شبح سیاهی از نفرت وجود داشت، به سرزمین میانه آمدند, اگرچه بدن سائورون در ویرانی نومهنور از بین رفت ولی بیشتر قدرتش در حلقهٔ یگانه جایی در سرزمین میانه وجود داشت, اولورین به تصمیم مانوه گردن نهاد و والینور را به مقصد میتلوند در سال ۱۰۰۰ دوران سوم ترک نمود, او پس از دیگران تقریباً مصادف با ظهور سایهٔ سیاه (Necromancer) در میرکوود به سرزمین میانه رسید, در میتلوند گندالف توسط گلورفیندل، دوستش از والینور که در ماموریتی مشابه قبلاً به سرزمین میانه فرستاده شده بود و گیردان کشتیساز صاحب حلقهٔ ناریا (یکی از سه حلقهٔ الفی) مورد خوشآمد قرار گرفت, گیردان با وجود ظاهر خمیده و پیر اولورین در او قدرت و توانایی بالایی دید, گیردان حلقهٔ ناریا را با پیشگویی درگیریهای آیندهٔ اولورین با نیروهای شر به او بخشید تا در کوششهای آیندهاش حافظ و یاریکنندهٔ او باشد, بعد گیردان گفت:«ولی قلب من با دریاست و من در لنگرگاههای خاکستری زندگی میکنم تا هنگام درگذشتن آخرین کشتیغرب، من تا آن موقع منتظر تو خواهم نشست, » بعد از آن اولورین اقامتش در سرزمین میانه را آغاز کرد, او در سالهای زیادی که در سرزمین میانه زندگی کرد با نامهای زیادی شناخته شد: الفها او را میتراندیر نامیدند، زائر خاکستری، مردمان آرنور اورا گندالف خواندند که به معروفترین نامش تبدیل شد, او همچنین در جنوب به نام اینکانوس و در میان دورفها به نام تارخون معروف بود, گندالف همچون ساحران دیگر ظاهر یک پیر مرد را برای خود برگزید, او در ردایی خاکستری از جایی به جای دیگر سفر میکرد و هیچگاه یکجا برای مدت زیاد ساکن نمیشد و به رایزنی با مردمان مختلف میپرداخت, برعکس سارومان، گندالف به شرق سفر نکرد و جایی دائمی را برای اقامت برنگرید, ظاهراً گندالف فعالیتهای خودش را در شمال غرب سرزمین میانه محدود کرده بود جایی که بازماندگان دونهداین و الدار به عنوان دشمنان سائورون زندگی میکردند, مراقبتهای اولیه حدود سال ۱۱۰۰ د, س, ، ایستاری و الدار متوجه شدند که موجودات شریر در دولگولدور و میرکوود رو به افزایش هستند, بعضی فکر کردند که نزگول برای مقابله برگشتهاست و بعضی نیز فکر میکردند که شیطان جدیدی ظهور کردهاست, گندالف مطمئن نبود و فکر میکرد که ممکن است خود سائورون برگشته باشد, در طی ۲۰۰ سال نیروهای پلید در میرکوود گسترش پیدا میکردند و واضح بود نیرویی آنها را هدایت میکند, اورکها در کوهستان مهآلود و جاهای دیگر زیاد شدند, ویچکینگ، قویترین ِ نزگول، قلعهای را در آنگمار در سرزمینهای شمالی ِ غرب سرزمین میانه بنا کرد و جنگی ناتمام را علیه پادشاهای آرنور آغاز کرد, در این ضمن بر روی موریا و میناس ایتیل سایه گسترش یافت و طاعون بلایا ناگهان سرزمین میانه را تحت تاثیر شدید قرار داد, گندالف در سال ۲۰۶۳ به دولگولدور رفت تا راز آن را کشف کند, ولی روحی که در آنجا ساکن بود و به سایهٔ سیاه (Necromancer) معروف شده بود قبل از رسیدن گندالف از آنجا فرار کرده بود و هویتش مخفی ماند, بعد از آن به نظر رسید که دشمن عقبنشینی کرده و دوران صلح توام با انتظار شروع میشود, این صلح حدود ۴۰۰ سال پایدار ماند ولی سایهٔ سیاه در سال ۲۴۶۰ دوباره به دولگولدور بازگشت, در مقابل خردمندان ۳ سال بعد شورایی را به نام شورای سفید پایهگذاری کردند, اگرچه گالادریل صاحب یکی از حلقههای الفی و قویترین در بین الدار گندالف را به عنوان رئیس شورا در نظر داشت ولی این منصب در انتها به سارومان داده شد, (به خاطر دانش بیکران سارومان و همچنین رد کردن این وظیفه از طرف گندالف که میخواست آزادی و استقلالش را حفظ کند) در سال ۲۸۵۰ گندالف دوباره وارد دولگولدور شد ولی این بار پنهانی این کار را کرد, در آنجا او بسیاری چیزها را متوجه شد, اول و مهمترین چیز این بود که سایهٔ سیاه، نزگول نیست بلکه خود سائورون است, دوم گندالف تراین (دورفی از خانوادهٔ سلطنتی ارهبور) را در سیاهچال دولگولدور پیدا کرد, آخرین (هفتمین) حلقهٔ دورفی از او گرفته شده بود و سائورون تمام حلقههای قدرت را برای خود جمع میکرد و احتمالاً به دنبال پیدا کردن حلقهٔ یگانه بود, گندالف از دولگولدور فرار کرد و به شورای سفید بازگشت, او بعد از بازگو کردن کشفیاتش از شورا درخواست کرد که به سائورون قبل از اینکه حلقهٔ یگانه را بیابد و قدرتش کامل شود حمله کنند ولی سارومان گفت که بهتر است دست نگه دارند و تماشا کنند, چرا که میگفت حلقه مدتها پیش در آندوین افتاده و آب آن را به دریا بردهاست, اکثریت شورا با سارومان موافق بودند, الروند نیمالف یکی ار قویترین اعضای شورا بعداً به صورت خصوصی به گندالف گفت که غیبگویی داشته که در آن حلقه پیدا میشود و جنگ نهایی دوران بر سر آن به وقوع میپیوندد و اضافه میکند که او میترسد که نتیجهٔ این جنگ پیروزی تاریکی و نابودی جهان باشد, گندالف به او روحیه میبخشد و میگوید که شانسهای عجیب بسیاری وجود دارد و «کمک از طرف ضعیفترین افراد میرسد», گندالف آن موقع هنوز نمیدانست که سارومان حلقه را برای خود میخواهد و پنهانی کف آندوین را برای یافتن آن جستجو میکند, جستجو برای ارهبور در سال ۲۹۴۱ هنگامی که گندالف شبی را در مهمانخانهٔ بری میگذراند با تورین سپر بلوط یکی از فرمانروایان دورف برخورد کرد, تورین بحثی را آغاز نمود, او احساساتی عجیب داشت که او را مجبور به رایزنی با گندالف و جستجوی او کرده بود, گندالف نیز متعاقباً در جستجوی تورین بود ولی این امر را آشکار نکرد, آنها متوجه شدند که راهشان تا مدتی با هم مشابهاست (تورین از شایر عبور میکرد تا به اردلوین برود, ) و آنها موافقت کردند که با هم سفر را ادامه دهند, تورین در جستجوی مشاورت گندالف بود و گندالف میخواست با تورین در مورد اسماگ اژدها صحبت کند, سرانجام گندالف نقشهای طراحی کرد که تورین اسماگ را نابود کند و خوشبختی نژادش را محقق سازد البته با انتخاب یکی از عاملین نقشه توسط خود گندالف, گندالف حس میکرد که در این کار باید هابیتی را دخالت دهد و در ذهن هابیتی ماجراجو که چند سال پیش او را ملاقات کرده بود به نام بیلبو بگینز در نظر داشت, اگرچه در آن زمان بیلبو هنوز فاصلهٔ زیادی با ماجراجو داشت, در انتها گندالف بگینز بیمیل را به این کار ملزم کرد و بعد از آن گندالف تورین و یارانش را تا ریوندلهمراهی کرد, در طی این سفر گندالف شمسیری به نام گلامدرینگ را از گنجینههای یک ترول بدست آورد و تا آخر عمر آن را به همراه داشت, در حین گذر از کوهستان مهآلود گندالف گروه را بسیار یاری کرد و چندین بار آنها را از بلایای مختلف و از شر اورکها رهایی داد, در این موقع بود که بیلبو حلقهٔ جادویی را یافت, او ادعا کرد که حلقه را از موجودی به نام گالوم هنگامی که گروه در زیر کوه بودند، برنده شدهاست, تاثیر حلقه بر روی بیلبو این بود که هنگامی که آن را به انگشت میکرد نادید میشد و کسی یارای دیدن او نبود, بیلبو این راز را تا مدتها از گندالف پنهان ساخت, در این سفر گندالف از هابیت بسیار شگفت زده شد, تا آن هنگانم خردمندان به هابیتها توجه چندانی نداشتند و در مورد آنها بسیار کم میدانستند, گندالف در ادامهٔ سکونتش در سرزمین میانه تحقیق زیادی در مورد هابیتها نمود و علاقهٔ زیادی به نژاد آنها و مخصوصا خانواده بگینز نشان داد, گندالف سردستگی ماموریت را در نیمه کار به خود گروه سپرد و آنها را ترک کرد, ماموریت با موفقیت انجام شد، اسماگ کشته شد و اورکها و وارگهای کوهستان مهآلود توسط اتحاد دورفهای ارهبور، مردمان دیل و الفهای ناندور از میرکوود در جنگ پنج سپاه شکست خوردند, گندالف به هدفش برای کشتن اسماگ که سائورون میتوانست از او به عنوان خطری بزرگ استفاده کند، رسید و همچنین تعداد زیادی اورک و وارگ کشته شدند که باعث شد ریوندل و لوتلورین از تهدید اورکهای کوهستان مهآلود در امان بماندند, جنگ حلقه بازگشت سایه گندالف تورین و گروه را قبل از رسیدن به مرز میرکوود ترک گفت تا به جلسهٔ شورای سفید که در جنوب برگزار میشد برود, شورا بدلیل اوضاع نابسامان دوران دور هم جمع شده بودند, قدرت عظیم سائورون حتی بدون داشتن حلقهاش بازگشته بود, گندالف بالاخره شورا را راضی به حمله به دولگولدور کرد با این تفاوت که این بار سارومان نیز با این کار موافق بود زیرا میخواست سائورون را از جستجو برای حلقه باز دارد چرا که او را رقیب خود میپنداشت, شورا قوای خود را بر روی دولگولدور متمرکز کرد و سائورون را از میرکوود راند, برخلاف امید شورا، سائورون با این حمله ضعیف نشد چرا که از قبل چنین عملی را پیشبینی کرده بود و عقبنشینیاش تظاهری و دروغین بود, ده سال پس از اینکه از میرکوود رانده شد در سال ۲۹۵۱ حضور خود در موردور را علناً اعلام کرد و برج باراد-دور را دوباره بنا کرد, پس از آن سائورون به جمعآوری و افزایش نیروهایش پرداخت تا آخرین ضربه را به خصم قدیمیاش، بازماندگان نومهنور و باقیماندهٔ الدار وارد سازد, سائورون ایسترلینگها را از خاند در آن طرف دریای رون برای تقویت مواضعش در موردور احضار کرد, آنها همچنین توسط نیروهای هاراد تقویت میشدند, اورکها، ترولها و دیگر موجودات شریر در موردور رو به افزایش بودند, در این حال خادمان سائورون آندوین را برای یافتن حلقهٔ یگانه جستجو میکردند, با وجود وحشتی که موردور در سرزمین میانه بوجود آورده بود، ساپورون در سال ۳۰۱۸ نزگول را برای یافتن حلقه به شمال فرستاد, در حین این مدت گندالف بارها به شایر رفتوآمد کرد و از آنجا بازدید میکرد به خصوص از دوستش بیلبو بگینز و برادرزادهٔ او فرودو, او متوجه جوانی غیر عادی بیلبو با وجود افزایش سنش شده بود, در این زمان گندالف در مورد آن حلقهٔ جادویی که بیلبو در ماجراجوییاش یافته بود مظنون شد و ذهنش را مشغول کرد, گندالف داستان اول بیلبو مبنی بر اینکه حلقه را به حق بدست آورده بهیاد میآورد - بعدها بیلبو اعتراف کرد که حلقه را از گالوم دزدیدهاست, رفتار و کردار و مشغلهٔ بیش از حد بیلبو به حلقهاش ظن گندالف را بیشتر کرد, گندالف بیلبو را ملزم به سپردن حلقه به فرودو کرد و همچنین به فرودو اخطار داد که از حلقه استفاده نکند, گندالف به این موضوع که حلقهٔ جادویی یکی از حلقههای قدرت است بدگمان شده بود, در سال ۲۹۵۶، گندالف، آراگورن (وارث پنهان تاج و تخت آرنور) را ملاقات کرد و سریعاً با او دوست شد, آن دو بعد از آن بسیاری کارها را با کمک یکدیگر انجام دادند تا پایان دوران و تابودی سائورون, گندالف با کمک آراگورن گالوم را پیدا کرد و اطلاعات مهمی از او بیرون کشید و او در سال ۳۰۱۷ با کنار هم گذاشتن اطلاعات گالوم و اسنادی که در میناستریت بدستآورده بود تاریخچهٔ گمشدهٔ حلقه را تدوین و کشف کرد, ترسی عظیم بر گندالف چیره شد هنگامی که فهمید گالوم توسط سائورون زندانی شده و بعد از شکنجه نه تنها از سرگذشت حلقه آگاه شده بلکه حالا نامهای شایر و بگینز را هم شناختهاست, در این موقع گندالف با عجله به شایر برگشت و مطمئن شد که حلقهٔ فرودو فقط یکی از حلقههای قدرت نیست بلکه خود حلقهٔ یگانهٔ سائورون است, خیانت سارومان پس از اینکه ترسهای گندالف به واقعیت پیوست او به شایر رفت و فرودو را تفهیم کرد که شایر دیگر جای امنی برای او و حلقه نیست وباید سریعاً آنجا را ترک کند و قول داد که قبل از سالگرد خداحافظی بیلبو برای همراهی و کمک به فرودو در سفرش به ریوندل به شایر بازگردد, بعد از آن گندالف برای یافتن مشاورتی از سارومان که هنوز رئیس شورا و جادوگران بود عازم شد, گندالف بعد از شنیدن خبرهای راداگاست، نامهای خطاب به فرودو به بارلیمن باتربار داد (که هیچگاه به مقصد فرستاده نشد) و در آن گفته بود که سریعاً و بدون تاخیر نقشهاش را اجرا کند, وقتی گندالف به آیزنگارد رسید و با سارومان مشورت کرد سارومان بالاخره میلش به حلقهٔ یگانه را آشکار کرد و به دوست قدیمی و یاریدهندهاش پیشنهاد کرد که در یافتن و تصاحب حلقه به او کمک کند, گندالف این پیشنهاد را با ترسی عظیم پس زد و توسط سارومان در نوک برج اورتانک زندانی شد, گواهیر سردستهٔ عقابان به زودی سر رسید و گندالف را از زندانش فراری داد, گندالف میدانست که باید به سرعت به شایر برود چرا که حالا فرودو هم از طرف نزگولهای سائورون و هم از طرف سارومان خیانتکار در خطری بزرگ قرار داشت, گندالف به روهان رفت تا مرکبی سریع برای خود پیدا کند, آنجا او شدوفکس را از شاه تئودن گرفت که بعدها او را پس فرستاد, این ارباب اسبها و گندالف ارتباطی عجیب با هم پیدا کردند و گندالف توانست با او به سرعتی عظیم و باورنکردنی دست یابد, گندالف با سرعت به شایر رفت و متوجه شد که فرودو خوشبختانه آنجا را قبل از رسیدن گندالف ترک کرده و به طرف ریوندل رفتهاست, وقتی گندالف به آنجا رسید متوجه شد که نزگول در لباس سوارانی سیاه منطقه را جستجو میکنند, او وحشتزده به بری رفت و متوجه شد که هابیتها شهر را همراه استرایدر (نام محلی آراگورن در آن مناطق) ترک کردهاند و این امیدی فراتر از انتظاراتش بود, گندالف به ودرتاپ رفت مکانی بلند و قدیمی تا از آنجا زمینهای اطراف را بررسی کند و در آنجا توسط نزگول در شب غافلگیر شد و جنگی بزرگ از نور و آتش بین آنها درگرفت که در انتها آنها مجبور به عقب نشینی شدند, بعد از آن گندالف مستقیم به ریوندل رفت و چند روز پس از رسیدنش گلورفیندل، آراگورن و چهار هابیت به ریوندل رسیدند, فرودو به شدت زخمی بود ولی همچنان حلقه را در تصاحب خود داشت, یاران حلقه بعد از بهبودی فرودو، الروند شورایی را برپا کرد تا در مورد حلقه تصمیمی اتخاذ شود, از روی شانس نمایندهای از تمام مردمان آزاد سرزمین میانه به دلایل مختلف خود در آن زمان در ریوندل حضور داشتند, الروند و گندالف پیشنهاد کردند که حلقه باید در آتش اردوروین همانجایی که بوجود آمدهاست نابود شود, دیگران نظرات و صحبتهای دیگری داشتند ولی سرانجام با نقشهٔ گندالف موافقت کردند, الروند ۹ نفر را برای همراهی حلقه انتخاب کرد که از نظر عدد با تعداد نزگولهای سائورون برابری میکردند, تعداد کم یاران به این دلیل بود که الروند و دیگر اعضای شورا فکر میکردند که موفقیت در این ماموریت به زور بازو و قدرت بیشتر نیست بلکه باید در خفا و داشتن شانس زیاد پیش رود, گندالف به عنوان رهبر گروه انتخاب شد و اعضای دیگر گروه آراگورن، برومیر، لگولاس الف، گیملی دورف، فرودو بگینز، سموایز گمجی، پرهگرین توک و مریادوک برندیباکی بودند, موانع زیادی بر سر راه گروه بود, کوهستان مهآلود عظیم باید پشت سر گذاشته میشد چرا که گندالف نمیخواست گروه را به آیزنگارد نزدیک کند, گندالف تصمیم گرفت که گروه را جنوب را پیش گیرد و از ردهورنپس گذشته و از کنار کارادراس کوهستان مهآلود را رد کنند و در این صورت از نزدیکی به آیزنگارد بپرهیزند, این نقشه عملی نشد زیرا قلهٔ کوه را طوفانی سهمگین در بر گرفت و راه گروه بسته شد و باعث شد که گروه راهش را به سمت موریا و گذر از آن تغییر دهد, موریا بازماندهٔ شهر بزرگ دورفها خزد-دوم بود که ویران شده و اکنون لانهٔ اورکها و موجود دیگری بود که با نام بلای جان دورین شناخته میشد, گروه از گذشتن از موریا نفرت داشت, گروه مقابل دروازهٔ دورین در جناح غربی کوهستان مدتی معطل شد تا گندالف رمز و گذرواژه دروازه را پیدا کرد و گروه را به تاریکی موریا راهنمایی کرد, گندالف قبلاً یک مرتبه از موریا عبور کرده بود و با راه زیرزمینی آشنا بود, گروه در میانه راه بهاتاق مزربول وارد شدند جایی که گندالف کتابی یافت که در آن داستان حرکت بالین برای متحد کردن دوبارهٔ موریا و شکست او را شرح داده بود, بزودی گروه مورد حملهٔ اورکها قرار گرفتند و مجبور به فرار از حفره شدند, در آن موقع گندالف به خوبی از موقعیت و مکانشان آگاه بود و به سرعت گروه را به سمت خروجی شرقی راهنمایی کرد, متأسفانه بلای جان دورین در نزدیکی پل خزد-دوم به گروه رسید, گندالف و لگولاس بیدرنگ فهمیدند که آن چیست: بالروگ، خادم اولین ارباب تاریکی, در یک حرکت تماشایی گندالف مقابل بالروگ ایستاد و پل را درست در زیر پای او نابود کرد و بالروگ با فریادی دهشتناک فرو افتاد و سایهٔ آن به پایین شیرجه رفت و ناپدید شد, اما در همان حال که میافتاد تازیانهاش را تاب داد و تسمههای آن جنبید و دور قوزک پای ساحر حلقهزد و او را به مرز پرتگاه کشاند, تلوتلو خورد و افتاد و به عبث به سنگ چنگ انداخت و درون مغاک فرو غلتید, و به سمت گروه فریاد زد:«فرار کنید احمقها!» و از نظر ناپدید شد, گندالف و بالروگ هر دو در مغاک ژرف و بیپایان سقوط کردند, با این حال گندالف نمرد, آنها در حفرههای زیرزمینی آردا و تونلهایش با هم جنگیدند و گندالف با چسبیدن به دشمنش از پلههای بیپایان گذر کرد تا به قلهٔ زیراکزیگیل رسیدند، جایی که او با بالروگ به مدت دو شبانه روز جنگید, شعلهٔ آتش ِبدن بالروگ، باد، برف و یخ در قلهٔ کوه به هم پیچیده بودند, گندالف از آخرین نیرویش استفاده کرد و بالروگ را به پایین قله انداخت, بعد از آن روح گندالف بدنش را ترک کرد، او جانش را قربانی یاران کرده بود, ادامه دارد, , , , , , ,
گندالف سفید روح گندالف برای همیشه سرزمین میانه را ترک نکرد, به عنوان تنها کس از ۵ ایستاری که بر ماموریت خود وفادار ماند، اولورین/گندالف توسط ارو به سرزمینهای میرا بازگردانده شد و او دوباره همان گندالف شد, به عنوان یگانه مامور والار در سرزمین میانه به او اجازه داده شد که قدرت ذاتیاش به عنوان یک مایار را بیش از پیش نمایان و استفاده کند, این قدرت که در او وجود داشت در باقیماندهٔ زندگیاش در سرزمین میانه کمتر استفاده شد چرا که ماموریت او کمک به کسانی بود که در برابر سائورون میایستند و نه مقابلهٔ رو در رو, با اینحال مواقعی که خشم او برافروخته میشد خادمان اندکی از سائورون بودند که میتوانستند در برابر آن تاب بیآورند, هنگامی که او لخت بر قلهٔ کوه ایستاده بود گواهیر آمد و او را به لوتلورین برد, او در آنجا ملبس به لباسی جدید شد و گالادریل به او چوب دستی جدید هدیه داد, گندالف بزودی متوجه شد که فرودو و سام گروه را به قصد موردور ترک کردند تا تنها به آنجا سفر کنند, فرودو هماکنون خارج از دسترس و دانش او بود پس به سرعت به جنوب و به سمت جنگل فنگورن سفر کرد جای که سه شکارگر (آراگورن، لگولاس و گیملی) را ملاقات کرد و پیغام گالادریل را به آنها رساند, سپس اوشدوفکس را فراخواند و با آن سه به طرف ادوراس راند, در آنجا آنها جاسوس سارومان، گریمای مارزبان را یافتند که با فریفتن تئودن شاه به عنوان مشاورش او را به فردی ضعیفالاراده و سست تبدیل ساخته بود, گندالف به سرعت گریما را عزل کرد و تئودن را به رفتن به غرب و جنگ علیه سارومان تشویق کرد, گندالف در این موقع از روی تیزهوشی متوجه شده بود که جنگ آخر این دوران بزودی سر میگیرد, اگر سارومان روهان را تسخیر میکرد، گاندور باید تنها علیه دشمن از همه جناحها مواجه میشد, با تشویق گندالف، تئودن به سمت غرب و استحکامات گودی هلم حرکت کرد و بلافاصله در آنجا تحت حملهٔ آیزنگارد قرار گرفت, در این حین گندالف در جستجوی ارکنبراند و ارتش وستفولد بود، ارتشی که او به سمت گودی هلم رهبری کرد و محاصره آنجا را درهم شکست, در این هنگام انتها (همراه با مری و پیپین) علیه سارومان شوریدند و هورنها را علیه اورکها فرستادند و منجر به نابودی کامل اورکهای سارومان و نابودی تجهیزات و مقر سارومان شدند (برج اورتانک توسط نومهنوریها ساخته شده بود لذا هیچ سلاحی بر نابودی آن کارساز نبود و خسارتی ندید), بعد از جنگ گندالف همراه آراگورن و تئورن و گروهی کوچک به اورتانک رفت, سارومان پیشنهاد گندالف را مبنی بر چشم پوشی از کارهای شریرانهاش با شرایط خاص نپذیرفت, گندالف چوبدستی او را شکاند و او را از ریاست جادوگران و شورا عزل کرد, گندالف مراقبانی از انتها را بر اورتانک گذاشت و به تئودن شاه پیشنهاد کرد که بدون فوت وقت به سمت گاندور براند, هماکموم تمام ذهن جادوگر به سمت شرق و جنگ میناستریت معطوف شده بود, محاصرهٔ میناستریت به عنوان پاداش برای کار احمقانهٔ پیپین و نگاه کردنش در پلانتیر، گندالف او را با خود به میناستریت، آخرین استحکامات آدمیان آزاد در سرزمین میانه برد, بعد از رسیدن آنها به شهر، گندالف با دنتور دوم کارگذار شهر ملاقات کرد و متوجه شد که او بهخاطر مرگ پسر بزرگش رو به افسردگی و زوال است, در ظاهر آنها با هم متحد بودند ولی دنتور با گندالف با بیاعتمادی و بیاحترامی برخورد کرد, وقتی فارامیر، پسر کوچکتر کارگذار از اوزگیلیات که تحت حملات شدید موردور بود عقبنشینی کرد و توسط نزگولها تعقیب میشد گندالف سوار بر شدوفکس با نیروی جادویی عظیمی آنها را پس زد, بعداً فارامیر به او گفت که فرودو و سام زندهاند و به سمت موردور رفتهاند, شهر بزودی توسط نیروهای عظیم موردور که توسط ویچکینگ رهبری میشد، محاصره شد, تصمیم ضعیف و خودپسندانهٔ دنتور مبنی بر ضدحمله به اوزگیلیات نتیجهای جز زخمی شدن شدید فارامیر توسط تیری زهرآلود نداشت و او طی جنگ در حالت وخیمی در برج میناستریت خوابیده بود, در عوض گندالف مردمان و سربازان شهر را به مقاومت و پایداری تشویق میکرد, وجود او در قسمتهای مختلف شهر ترس و وحشت مردم از اشباح حلقه را خنثی میکرد, ولی منجنیقهای سائورون گلولههای آتشین را به داخل شهر پرتاب میکردند و بزودی حلقهٔ اول شهر در آتش سوخت, در این حال دنتور تمام عقلش را از دست داد چرا که شهر را در آتش مخرب و پسرش را مرده میپنداشت پس رهبری شهر را ترک کرد و زیر دستانش را به فرار دعوت کرد, بعد از آن گندالف رهبری شهر را بر عهده گرفت و هدایت کرد, وقتی که دژکوب بزرگ سائورون، گروند، دروازهٔ شهر را نابود کرد گندالف تنها در ورودی شهر ایستاد, از میان ویرانههای دروازه ویچکینگ سوار بر اسبی سیاه نمایان شد و گندالف را به مرگ تهدید کرد, ولی گندالف از جای خود تکان نخورد, او سوار بر شدوفکس قویترین خادم سائورون را به مبارزه میطلبید, اما رویارویی آن دو هیچگاه شکل نگرفت چرا که صبح فرا رسید و اولین شعلههای خورشید همراه با صدای ژرف تعداد زیادی شیپور روهریمها که بالاخره برای کمک به شهر رسیده بودند همراه شد, با شنیدن صدای شیپورهای سواران روهان ویچکینگ دروازه را ترک کرد, ولی گندالف او را تعقیب نکرد، چرا که پیپین اخباری را از برج برای او آورد که دنتور قصد دارد خودکشی کند و خودش و فارامیر را زندهزنده همچون شاهان کافر قدیم، بسوزاند, گندالف با عجله برای جلوگیری او رفت تا شاید بتواند فارامیر و نه دنتور را از این دیوانگی رها سازد چرا که دیگر امیدی به دنتور نبود, گندالف در این هنگام دلیل شکست دنتور را یافت چرا که او هنگامی که خود را میسوزاند پلانتیری را در دست داشت, او گاهی از آن پلانتیر استفاده میکرد تا چیزهایی را فراتر از دید مردم عادی ببیند و در این هنگام اسیر ذهن سائورون شد, اگرچه سائورون نمیتوانست ذهن او را کاملاً اشغال کند ولی توانست قدرت عظیم موردور و نابودی نزدیک روشنایی را به او تلقین کند و او را به دیوانگی بکشاند و تاریکی از این راه به برج میناستریت راه یافت, برخلاف انتظار، محاصره شهر شکسته شد, ائوین و مری، ویچکینگ را شکست دادند و آخرین ضجحهٔ او را بسیاری شنیدند, صدای او دیگر در آن دوران جهان شنیده نشد, کمی بعد از آن لرد آراگورن با دلیری بیانتهایی از طرف جنوب توسط ناوگان دریایی دزدان دریایی که شکست داده بود فرارسید, نیروی مردمان غرب بهسرعت نیروهای موردور را شکست داد و داخل شهر شد و تمام دشمنان را بیدرنگ کشت, کارهای و نقشههای گندالف همراه با اعمال قهرمانهٔ دیگران که تا آن زمان دیده نشده بود باعث شد که میناستریت از موج اول حملهٔ موردور زنده بیرون آمد, آخرین جنگ جنگ میناستریت تنها یکی از نقشههای سائورون برای ویرانی غرب و فرمانروایی بر سرزمین میانه بود, سپاههای دیگری به طرف ارهبور، قلمرو جنگلی شاه تراندویل، لوتلورین و نقاط دیگری از آندوین فرستاده شده بودند, با این حال که سپاهیان عظیمی به آننقاط فرستاده شده بود ولی سائورون بزودی حملهٔ دیگری را به گاندور ترتیب میداد, باقیماندهٔ اداین و متحدین آنها در برابر منابع بیپایان ارباب تاریکی امید چندانی نداشتند, در میناستریت، گندالف توسط آراگورن، ایمراهیل و ائومر (آخرین فرماندهان غرب) به عنوان رهبر آخرین جنگ پیش رو انتخاب شد, این میتوانست اوج کوششهای گندالف در سرزمین میانه بهحساب بیایید, با دانستن کامل این موضوع که نابودی و زندگی مردمان آزاد سرزمین میانه تماماً به نتیجهٔ ماموریت فرودو وابستهاست، او فرماندهان را به رفتن به سمت شمال موردور و مورانون تشویق کرد تا شاید با این کار چشم سائورون به طرف آنها برگردد و فرودو و حلقه را پیدا نکند و از این راه فرصت کوتاهی برای فرودو ایجاد شود, این یک باخت مصیبتبار را در مقابل سپاه بیشمار موردور به همراه داشت ولی میتوانست فرودو را در ماموریتش یاری کند و شانسی برای او بخرد, با رهبری گندالف و آراگورن آخرین سپاه غرب از آندوین گذر کرد و به سمت شمال حرکت کرد و به ندرت و برای اعلام وجود و فرستادن تعداد اندکی به امور دیگر، در راه میایستادند, وقتی که سپاه به دروازهٔ سیاه رسید ایستاد و آمادهٔ جنگ شد, هنگامی که آنها سپاهیان را نظم میداند، زبان سائورون خادم پلید سائورون برای مذاکره بیرون آمد, او زره میتریل فرودو و شمشیر آرنور او، استینگ، را به عنوان مدرکی که اسیر شدن فرودو را ثابت میکرد نشان داد, و بعد پیشنهاد کرد که سپاه غرب بدون جنگ تسلیم شود, ولی گندالف بیواهمه آن وسایل را گرفت و پیشنهادها سائورون را رد کرد, با حیرتی عظیم زبان سائورون به سمت دروازهٔ سیاه بازگشت که آرام آرام باز میشد و سپاه عظیم موردور را در پس آن نمایش میداد که به سمت اربابان غرب حرکت میکردند, تلهٔ سائورون اثر کرد, با اینحال خود سائورون نیز در تلهٔ گندالف افتاد, فرودو و سام بیخبر از همهجا بالاخره به کوه هلاکت رسیدند و هنگامی که جنگ آغاز شد فرودو در آستانهٔ شکاف هلاکت ایستاده بود, ولی طمع حلقه بر هدفش چیره شد و آن را به انگشت کرد, نزگولها بیدرنگ توسط اربابشان به سمت شکاف احظار شدند چرا که او بالاخره در وحشتی عظیم به اشتباه فاحشش پی برده بود و فهمید که دشمن قصد از بین بردن حلقهاش را داشته, ولی پیشبینی گندالف به واقعیت پیوست و گالوم که همیشه حامل حلقه را تعقیب میکرد به فرودو حمله کرد و حلقه را از دست او درآورد اما هنگامی که برای بدست آوردن دوبارهٔ عزیزش خوشحالی میکرد سهواً به درون آتش اورودروین افتاد, نابودی حلقه با فوران آتشفشان همراه شد و برج باراد-دور و برجهای نیش از بن نابود شدند, اشباح حلقه همچون ستارگان سوختند و سائورون تا حد سایهای سیاه از نفرت تحلیل رفت و دیگر جهان را تحدید نکرد, با نابودی سائورون نیروهایش همچون حشرات وحشت زده متفرق شدند و مردمان غرب با خشم آنها را از بین میبردند, گندالف پیروزی حامل حلقه و نابودی سائورون را اعلام کرد و برای بار سوم بر گواهیر سوار شد تا بدنبال فرودو و سام بگردد که اگر هنوز زنده باشند آنها را از خطر آتشفشان نجات دهد, گندالف باور داشت که آنها زندهاند پس آنها را در کوهپایهٔ آتشفشان بر روی صخرهای یافت, ماموریت بزرگ به پایان رسیده بود, پایان ماموریت فرقه عضوهای باقیماندهٔ یاران در میناستریت دور هم جمع شدند, در مراسم تاجگذاری شاه الهسار گندالف (به درخواست خود آراگورن) تاج را بر سر او گذاشت و گفت:«اکنون روزگار حکومت شاه رسیدهاست و تا تخت والار پابرجاست این حکومت متبرک باد!» و بدین صورت دوران جدید مردمان سرزمین میانه آغاز شد, بعد از تاجگذاری و ازدواج آراگورن با آرون، گندالف شهر را همراه با دیگر یاران به مقصد خانههایشان ترک کرد, برای گندالف این آخرین سفر طولانیاش در سرزمین میانه به حساب میآمد, او ماموریتش در آردا را با موفقیت به اتمام رسانده بود، سائورون شکست خورده بود, او یک به یک از دوستانش خداحافظی کرد تا اینکه فقط چهار هابیت در کنارش ماندند, در مرز شایر او آنها را ترک گفت تا خودشان مشکلات شایر را که افراد پلیدی کنترل آنجا را بدست گرفته بودند، حل کنند, او دیگر به مسائل سادهٔ جهان اهمیتی نمیداد, گندالف پس از ترک هابیتها به جنگل قدیمی رفت تا با تام بامبادیل صحبت کند, اینکه گندالف در دو سال پس از آن چه کرد نامعلوم است, ممکن است که کل آن را به صحبت طولانیاش با تام بامبادیل گذرانده باشد, در هر حال در ۲۹ سپتامبر سال ۳۰۲۱ دوران سوم او فرودو را در میتلوند ملاقات کرد که آمادهٔ رفتن به آمانتوسط کشتی سفید از راه دریا بود, گندالف ناریا را در انگشت داشت و شدوفکس پشت او ایستاده بود, (احتمالاً آن را نیز با خود بردهاست) ماموریت او به اتمام رسیده بود و اکنون بعد از ۲۰۰۰ سال عازم بازگشت به خانه و وطنش بود, او به گرمی با سام وایز، مری و پیپین (که آن دو را از قبل برای همراهی با سام خبر کرده بود) خداحافظی کرد و پس از فرودو، الروند و گالادریل وارد کشتی شد, آن کشتی از دریا گذر کرد و وارد راه مخفی به سمت والینور شد: گندالف دوباره اولورین شد و احتمالاً دوباره در باغهای لورین سکونت کرد, اولورین، خردمندترین مایار و تنها ایستاری که بر ماموریت خود وفادار ماند، با موفقیت قلب مردمان آزاد سرزمین میانه را روشن کرد و آنها را در شکست دادن شیطان زمانهشان یاری داد, در کل، این پیروزی از برای او بود, شخصیت در ارباب حلقهها گندالف شخصیتی توصیف شدهاست که زود عصبانی شده و در عینحال زود میخندد, دانش و خرد عمیق او ناشی از صبریست که وی در والینور آموخت و توجهاش به تمام موجودات خوب از روی حس ترحمش به ضعفا است, صبر و حس ترحمش بارها و بارها دیده شد و این حس را در مورد دشمنانش داشت, تیزبینان در او قدرت تحت حجاب را مخصوصا در چشمانش میدیدند که بسیار عمیق بود, او هم مهربان و هم خشن بود, او دیگران را هنگامی که وقت تنگ بود با لحن تند و بیتعارفش شگفتزده میکرد, گندالف بهشدت با رفتارهای احمقانه برخورد میکرد ولی در مقابل کارهایی که به قصد خوب انجام میشد را تشویق و تائید میکرد, هابیتها در چشم او چیزی بیش از دیگر ساحران بودند, او معمولاً در فاصلهٔ بین ماموریتهایش به شایر میرفت, این رفتار ممکناست به دلیل طبیعت آنجا که بیشتر در کتاب هابیت توصیف شدهاست باشد, و همچنین ممکن است که بهدلیل معصومیت آنها و نرسیدن دست نیروهای پلید به آنها تا آن موقع بوده, شاید نحوهٔ زندگی و شکل آن در آنجا او را به یا باغهای لورین در والینور میانداخت, قدرت و تواناییها در کتاب هابیت، گندالف دانش عظیم خود را در مورد سرزمینها و طبقهبندی مختلف قدرتهای جادویی به نمایش میگذارد, او میتواند حلقهای از دود درست کند که دور اتاق به چرخش دربیاید, بیلبو آتشبازیهای فوقالعادهٔ او را همیشه بهیاد میآورد, به طور عمده او در ایجاد نورهای کورکننده و دیگر جادوهایی که به آتش مربوط باشد سررشته دارد و توانست دورفها را از دالان گابلین ها برهاند, او چوبهای درخت کاج را مشتعل کرد و به سمت دیگر شلیک کرد و آتشی میسازد که به آسانی خاموش نمیشود, او همچنین میتوانست با گروه تورین همراه باشد و رفتوآمد کند بدون اینکه کسی متوجه وجود او شود, در سه گانه ارباب حلقهها، او دوباره قدرتش در آتشبازی را در جشن بیلبو نمایش داد, او همچنین میتوانست در شرایط باد و طوفان آتش درست کند و نوری قابل تنظیم را در سفرشان از موریا ایجاد کند, درها را به طور جادویی امن و بسته میکرد و در پل خزد-دوم را نابود کرد, وقتی که در جنگها عصبانیت بر او چیره میشد به نظر میآمد که بزرگتر شده و ظاهری ترسناک برای دشمنانش میگرفت, او همچنین با بالروگ جنگید و او را کشت, اگرچه خود نیز در این جنگ کشته شد, بازگشتش به سرزمین میانه به عنوان گندالف سفید با تغییراتی در او همراه بود, او جذبهٔ بیشتری را داشت و دارای بصیرتی عمیقتر شده بود اگرچه نتوانست از این قدرت برای ورود به سرزمین موردور و موقعیت فرودو و سام را ببیند, قدرت و تواناییهایش به قدری شده بود که چوبدستی سارومان با یک دستور که از دهانش خارج شد شکست و آن ساحر خیانتکار را از فرقه اخراج کرد, وسایل ویژه همچون همهٔ ساحران، گندالف چوبدستی با خود به همراه داشت, این چوبدستی برای ایجاد جادوهایی خاص لازم بود, بیشتر اوقات این چوبدستی برای متمرکز کردن جادویش در یک نقطه بکار میآمد مثل ایجاد نور ثابت, اینکه این وسیله چقدر در قدرت ساحران تاثیر میگذارد نامشخص است ولی گریمای مارزبان تاکید کرده بود که به او اجازه ندهید که چوبدستیاش را همراه خود به تالار ادوراس بیاورد چون بدون آن قدرتش محدود خواهد شد, و احتمالاً او این قضیه را از سارومان آموخته بود, وقتی گندالف به سرزمین میانه وارد شد یکی از سه حلقهٔ الفی، ناریا، توسط گیردان کشتیساز به او بخشیده شد و این واضح است که او تا وقتی که در سرزمین میانه بود آن را در دست داشت, در سال ۲۹۴۱ او شمشیری به نام گلامدرینگ را از گنجینههای ترولی پیدا کرد و او را تا آخر به همراه خود داشت و در جنگهای عادی و همچنین جنگش علیه بالروگ استفاده میکرد, او همچنین در سرزمین میانه همراه پیپش شناخته میشد که احتمالاً استفاده از آن به او لذتی عظیم میداد, ریشهیابی نامها اولورین، نامش در والینور و دوران کهن «هنگام جوانی اولورین بودم در غرب که اکنون فراموش شدهاست» این کلمهای کوئنیایی است و به معنای رویا یا بینندهٔ رویا میباشد, میتراندیر، نام سینداری او که در گاندور استفاده میشد به معنای زائر خاکستری, اینکانوس، نامش در جنوب بود در زبانی و معنیای ناشناس, تارخون، نامش در میان دورفها به معنی مرد چوبدستی یا مرد خاکستری, سوار سفید، نامش هنگامی که بر اسب بزرگش شدوفکس مینشست, مرغ طوفان، که بر مبنای این که رسیدنس همیشه در اوقات بدبختی و مشکلات بود به او داده شد, لتاسپل، نامی که گریمای مارزبان به او داد به معنای بد خبر, ,
خازاد-دوم (به زبان انگلیسی: Khazad-dûm ) که به آن موریا، پرتگاه سیاه، گودال سیاه، دوارودلف، هادودروند، کاساروندو و پورونارگیان میگویند، بزرگترین و معروفترین عمارت دورفها در سرزمین میانه بود, در آنجا بود که برای هزاران سال، جامعه دورفی بزرگترین شهری که تابحال شناخته شده را بنا نهادند, این شهر در بخشهای مرکزی کوهستان مه قرار داشته و آن را در دل صخرههای زنده کوهستان حفر و ایجاد کرده بودند, تا دوران دوم مسافران میتوانستند از طریق تونلهای آن از غرب کوهستان به سمت شرق آن حرکت کنند, ایجاد این شهر در روزهای بسیار کهن توسط دورین بی مرگ بنیان نهاده شد, دورین در کوه گونداباد واقع در کوهستان مه از خواب بیدار شد و سپس به سمت دریاچه درخشان و شفافی که در پایین کوه کلبدیل قرار داشت آمد و انعکاس تاجی از ستارگان را در آب دریاچه دید, او آن دریاچه را به زبان دورفی، خلد-زارام یا میرورمر نامید, این مکان نزد تمام خاندانهای دورف از احترام فراوانی برخوردار بود, در آنجا او شروع به ساخت غارهای خازاد-دوم کرد، جاییکه انسانها آنرا دوارودلف، سیندار آنرا هادودروند و نولدور کاساروندو مینامیدند, دوران اول دورین بی مرگ پادشاه خازاد-دوم شد, پس از آن، دیگر حاکمان خازاد-دوم نام دورین را بر خود مینهادند، و گمان میرفت که روح دورین بی مرگ در وجود آنها حلول کردهاست، زیرا دورفها این اعتقاد را داشتند که او دوباره برای زندگی به میان مردمش آمدهاست, همانطورکه یک هزاره از تأسیس این مکان گذشت، نوادگان دورین بر تاج و تخت خازاد-دوم تکیه زدند و این شهر غارمانند تبدیل به مشهورترین شهر دنیا شد, دوران دوم در سال ۴۰ دوران دوم، پس از اینکه بلریاند در نبرد خشم از بین رفت، بخش اعظمی از دورفهای نوگرود و بلهگوست شروع به ترک شهرهای ویران خود کرده و عازم خازاد-دوم شدند, این شهر نه تنها از نظر جمعیت غنی شد، بلکه صنعتگران،آهنگران و معماران زبده و ماهر خاندانهای غربی در آنجا سکونت پیدا کردند, تمام این عوامل باعث شد که رنسانسی در تاریخ خازاد-دوم اتفاق بیافتد و ثروت و شهرت آنرا به نقطه اوج خود برساند, بعد از نابودی بلریاند، الفهای نولدور کشوری را در مرز دروازههای غربی خازاد-دوم ایجاد کردند با نام ارهگیون, ارتباط دوستانه نادری بین دورفها و الفهای این دو منطقه رخ داد که در تاریخ کم نظیر است, حاکم ارهگیون، کلهبریمبور با کمک دورفها توانست دروازه جادویی و مشهور خازاد-دوم را که بعدها به دروازه غربی موریا معروف گشت، ایجاد کند, همچنین با کمک آنها توانست یکی از حلقههای قدرت را به پادشاه دورین سوم اهدا کند, با این وجود دوستی ارهگیون و خازاد-دوم در سال ۱۶۹۷ دوران دوم ناگهان خاتمه یافت, سائورون به سرزمین الفها حمله برده و علیرغم تلاشهای ستودنی دورفها برای کمک به الفها، وی توانست سرزمین ارهگیون را نابود کرده و بازماندگان آن را متواری سازد, با کشته شدن و یا فرار کردن الفها، دروازههای خازاد-دوم نیز در مقابل نیروهای سائورون بسته شد و این شهر به انزوا کشیده شد, همچنین در این دوران بود که اورکها دوباره به کوهستان حمله بردند و نبردی را بر علیه دورفها به راه انداختند, یکی از این جنگها ستاندن کوه گونداباد از فرمانروایی دورین بود, انزوا و گوشه نشینی آنها با آغاز نبرد آخرین اتحاد شکسته شد, دورفها که از سوی پادشاه دورین چهارم رهبری میشدند، در کنار الفها و انسانها برای نابودی و شکست سائورون و برای آخرین بار جنگیدند, نتیجه جنگ این چنین بود که دورفها به سرزمین خود بازگشته و زندگی جدیدی را به دور از انزوا آغاز کردند, دوران سوم در این دوران گنجینههای خازاد-دوم فزونی یافت، با این وجود جمعیت آن نیز رو به کاهش گذاشت, بخش اعظمی از ثروتهای آن بر اساس میتریل بود که در معادن آنجا به وفور یافت میشد، و با گذشت چندین قرن، دورفها اعماق بیشتر و بیشتری از معادن را برای یافتن فلزات با ارزش تر کاوش کرده بودند, در سال ۱۹۸۰ دوران سوم، آنها دست به حفر بیش از حد معادن کردند، و به طور ناخواسته تهدید فوق العاده خطرناک و ناشناسی را در اعماق شهر از دل خاک آزاد کردند, این موجود که با کار معدنچیان از خواب بیدار شده بود، موجب ویرانی و خرابی وحشتناکی شد, او پادشاه خازاد-دوم دورین ششم را به قتل رساند و از آن پس به بلای جان دورین معروف گشت, سال بعد از این فاجعه، پسر دورین، ناین یکم نیز به دست همین موجود اهریمنی از بین رفت و اینگونه بود که دورفها خانه و کاشانه باستانی خود را ترک کردند, این هیولای اهریمنی کسی نبود جز یکی از بالروگهای مورگوت، کسی که پس از نبرد خشم در دوران اول به مدت هزاران سال در اعماق شهر به خواب رفته بود و پس از بیدار شدن حدود پانصد سال در شهر باقی ماند, پس از این زمان، شهر کهن خازاد-دوم دوباره پر از جمعیت شد، اما این دفعه این دورفها نبودند که در آن ساکن میشدند، بلکه موجوداتی اهریمنی به نام اورکها بودند که در آن خانه میکردند, اورکهای شمال شروع به وارد شدن به شهر کردند تا گنجینههای بی پایان آنرا به تاراج ببرند, آنها همچنین بالروگ را به عنوان خدایشان پرستش می کردند, پس از مدت کوتاهی، سائورون شروع به گسیل مخلوقات اهریمنی خود به آن شهر کرد و موریا مملو از اورکها و ترولهای موردوری شد, اگرچه در نبرد ناندوهیریون که در دره تحتانی دروازه شرقی موریا در سال ۲۷۹۹ دوران سوم روی داد، از تعداد اورکها به شدت کاسته شد، اما هرگز نتوانستند بر بالروگ چیره شوند و بدین ترتیب خازاد-دوم برای مدتهای طولانی مکانی هولناک و تاریک باقی ماند, در سالهای بین ۲۸۴۱ و ۲۹۴۱ دوران سوم، گندالف جادوگر وارد شهر شد و به جستجوی پادشاه تراین دوم که در سفر به ارهبور ناپدید شده بود پرداخت, سفر بالین در سال ۲۹۸۹ دوران سوم، لانگبردها در تلاشی سعی کردند خانه باستانی خود را بازپس گیرند, این سفر از سوی بالین که در سفر به ارهبور بیلبو بگینز را همراهی میکرد، رهبری میشد, او وظیفه هدایت دورفهایی از سرزمین ارهبور را بر عهده داشت, این گروه در ابتدا موفق بودند و توانست تعداد قابل توجهی از اورکها را از بین ببرند و بسیاری از تالارهای شرقی را از دست دشمن رهانیده و گنجینههای مفقودشده از جمله تبرزین دورین را پیدا کنند, با این حال در سال ۲۹۹۴ دوران سوم، شکست خورده و به دست اورکها کشته شدند, احتمالا چند سال بعد از این اتفاق، آراگورن فرمانده دوناداین به دلایل نامعلومی وارد موریا شد, عبور یاران حلقه زمانیکه فرودو بگینز همراه با یاران حلقه از ریوندل خارج شدند، ابتدای امر اینگونه برنامه ریزی کردند که از کوهستان مه عبور کنند, زمانیکه در کوه کارادراس به دلیل برف سنگین متوقف شدند، از سوی گرگها و اورکها مورد تعقیب قرار گرفته و به سمت موریا که در پایین کوهستان بود فرار کردند, در تالارهای آنجا، کتاب مازاربول را پیدا کردند و از گزارشات بالین از سرنوشت سفر گروه او باخبر شدند, سپس در همان جا تعداد زیادی از ترولها و اورکها به آنان حمله برده و پس از فرار از دست آنها فهمیدند که با خطر اصلی موریا، یعنی بالروگ مورگوت روبرو شدهاند, گندالف بر روی یک پل باریک با بالروگ به نبرد پرداخت و توانست با شکستن بخشی از پل بالروگ را به اعماق درههای موریا پرتاب کند, اما در حین سقوط بالروگ توانست با شلاق آتشینش پای گندالف را بگیرد و او را نیز به قعر دره بکشاند, بقیه اعضای گروه توانستند از مهلکه جان سالم به در برده و به لورین پناه ببرند, گندالف و بالروگ هر دو پس از سقوط زنده ماندند و در نبردی طاقت فرسا و طولانی از اعماق موریا تا نوک کوهستان به ستیز و جدال پرداختند، درحالیکه یاران حلقه از این اتفاق هیچ اطلاعی نداشتند, آن دو در پلکانهای بیپایان به تعقیب یکدیگر پرداخته و این بنای افسانهای را نابود کردند تا اینکه به قله کوه رسیدند, در آنحا گندالف بالروگ را از فراز کوه به پایین پرتاب کرد و آنقدر زنده ماند تا مردن این هیولا را به چشم خود ببیند، اما داستان در همین جا به پایان نمیرسد, علی رغم اینکه گندالف بالروگ را از بین برد، اما موریا تا دوران چهارم جایگاه و مکان موجودات اهریمنی بود بازپس گیری و سلطنت دورین هفتم اگرچه اطلاعات کمی از این اتفاق در دست است، اما به نظر میرسد بازپس گیری خازاد-دوم به دست دورین هفتم در دوران چهارم رخ دادهاست, او پادشاه خاندان دورین شده و بازگشت نهایی آنان به شهر باستانی شان را رهبری میکرد, وی در این کار موفق بود و مدت زمانی طولانی پس از نبرد حلقه توانست قلمرو موروثی خود را باز پس بگیرد، و پتکهای آهنین دورفها از نو در تالارهای عظیم کوهستان مه به صدا در آمد تا اینکه نژاد دورفها نیز از صحنه روزگار محو گشتند, شکل ظاهری خازاد-دوم مجموعه عظیمی از تالارها، دالانها، خزانهها و گودالهای بزرگ بود, در کل فضاهای موجود در آن را میتوان به صورت معادن یا شهر دسته بندی کرد, معادن محل کار دورفها در خازاد-دوم بود، درحالیکه شهر محل زندگی آنان بود, بخش شهری خازاد-دوم در قسمت شرقی آن قرار داشت، این بخش را میتوان کهن ترین قسمت قلمرو دورفها دانست که به دروازههای بزرگ نیز دسترسی داشت, بخش شهری به هفت طبقه و هفت عمق تقسیم بندی میشد, طبقات در بخشهای فوقانی دروازهها قرار داشتند درحالیکه عمقها در بخشهای عمیق تر و تحتانی کوهستان و زیر سطح دروازه شرقی قرار میگرفتند, بسیار محتمل است که سطح اول (که دروازههای بزرگ در آن قرار داشتند) و عمق اول به طور پیچیدهای در هم تنیده شده بودند, بخش شرقی فضای شهری به گونهای ساخته شده بود که دارای ستونهای نوری بود تا تالارهای عظیم آن نورانی و روشن باشند, به عنوان مثال میتوان به تالار مازاربول اشاره کرد که در حاشیه شرقی سطح هفتم قرار گرفته بود, نواحی معدنی خازاد-دوم با فضای شهری در تلاقی بود، اما اکثراً به جانب غربی و به سمت دروازههای دورین کشیده شده بودند, دورفها معادن خود را بسیار عمیق تر از دیگر تونلهای آن ساخته بودند، و به نظر میرسد عمقهای پایینتر بیشتر به کار معدنی اختصاص یافته بود, در پایینترین قسمت موریا، مغاک قرار داشت، فضاها و تونلهایی که حتی توسط دورفها نیز مورد شناسایی قرار نگرفته بود، اما بالروگ آنها را به خوبی میشناخت, موجودات ناشناخته در این قسمت زندگی میکنند، موجوداتی که هیچ موجودی بر روی آردا از وجود آنها خبر ندارد, ریشه یابی نام واژه خازاد-دوم در زبان خوزدول به معنای "عمارتهای دورفها" است, خازاد جمع کلمه خوزد یا "دورف" است در حالیکه "دوم" (و یا "توم") کلمهای به معنای "تالار، عمارت، حفره" است, الفها این کلمه را در زبانهای خود اینگونه ترجمه کردهاند: کاساروندو (کوئنیایی) و هادودروند (سینداری), این کلمه در زبان وسترون به صورت پورونارگیان ترجمه شدهاست, نام معمول موریا واژهای الفی برای "گودال سیاه" است زیرا الفها میدانستند که معادن مکانهایی به این صورت هستند که البته دورفها این واژه را توهین آمیز تلقی میکردند, ,
بعد از پایان دوران اول و جنگ خشم (دوران اولو خلاصشو شاید بعدن براتون بنویسم!) و بندی شدن مورگوت پشت دروازه های شب والار دسته ای از آدمیان را که در جنگ الفها را یاری کرده بودند هبه هایی بخشیدند, , , در میان دریای بزگر , , دریای فاصل میان سرزمین میانه و آمان , , جزیره ای بالا آوردن که نو مه نور نامیده شد (حتما اسم نو مه نور را شنیده اید , , یادمه که الراند به گندلف می گفت خون نو مه نور در رگهایمان جاری نیست و , , ) و در روزی بزرگ اداین (آدمیانی که گفتم!) را به سوی آنجا راهنمایی کردند و خورشید و باد موافق را همراهشان کردند تا بالاخره به نو مه نور در آمدند , , , والار به اینان هبه های زیادی بخشیدند و الف ها نیز از آمان می آمدند و دانش و هدایایی ارزانی شان کردند , سرکرده و فرمانده ایشان , , , الروس نیم الف , , برادر الروند , , , , پسر ائارندیل رتگار بود , , ارو ایلوواتار تقدیر نیم الفها را به والار وا نهاد و والار نیز تصمیم گرفتند که به انتخاب خود ایشان عمل کنند , , , الروس انتخاب کرد که از آمیان شمرده شود و مانند آنان میرا گشت , , اگر چه عمرش بارها بیشتر از خود نو مه نوریان بود , , , و نو مه نوریان (دونه داین) هم به خواسته والار از عمری طولانی تر از سایر آدمیان بر خورداد شدند (مثال عینیش همین آراگورن خودمون!!) , , , در اولین سال های حیات نو مه نور با سرکردگی الروس که دونه داین از هر لحاظ بالیدند , , الفها از آمان با کشتی هاشان می آمدند و بسی هدایا و گوهر ها که از آنان بدیشان رسید , , و از حکمت و دانش خود به دونه داین آموختند و داستان های دوران کهن را بدیشان تعریف کردند , , و طاق هایشان را بنا کردند و در این دوران دو نه داین بالیدند و شهرهاشان را به سبک و ثیاق شهریاران الف بنا کردند , , و معبدی هم بود که برای ستودن ایلواتار بنا کردند و همه ساله در بهار هدایایی بدانجا می بردندو, , و رابطه خوبی با والار و الف ها داشتند , , , از میان هبه هایی که بدیشان ارزانی گشت , , , می توان درخت سپید را نام برد! , , در آمان , , یاوانا کمنتاری , , , شهبانوی بیشه ها , , از آخرین بذر های تلپریون جمع آوری کرد و درختی سپید را در امان به نشان دوران باستان و روزگار بهجت والینور با نور درختان بنا کرد , , , و از بذر های این درختان الفها به نو مه نور اوردند و در آنجا کاشتند و درخت در خاک نو مه نور بالید و نشانی برای سرزمینشان تبدیل شد, , , اما, , , گرچه پلیدی رفته بود و مورگوت بندی بود , , اما بذر پلیدی و تاریکی که اون در دل ها نهاد نمی مرد و هر از چندی می بالید و دل های آدمیان را تیره می کرد , , دونه داین که در کشتی سازی مهارت بسزایی داشتند به شرق و غرب بادبان می کشیدند و گاهی به سرزمین میانه می آمدند , , , و پلیدی هنوز در آنجا بود , , و سائرون بر خلاف اربابش که دیگر نمی توانست برگردد , , هنوز کامل نابود نشده بود , , و نژاد اورک ها و اهریمنان خوف ناک (که از میان این اهریمنان , , بالروگ ها , , , نیروی آتش و تاریکی , , هنوز در ژرفناهای دل زمین به سر می بردند و منتظر , , , (بعضی در جنگ خشم به ژرفناها غلتیده و پنهان شده بودند و والار نیز که توجهشان معطوف مورگوت بود , , سائرون و این اهریمنان را از قلم انداختند) و دو نه داین از غرب به سرزمین میانه می آمدند و با خود هدایای به دیگر آدمیان که هنوز در خانه هاشان بودند می آوردند , , و آنان نیز دو نه داین را به سان فرستاده های والار می پنداشتند و آنان را دوست خود می انگاشتند , , , مدتی به این منوال گذشت , , اما کم کم ضمضمه های شوم در میان دو نه داین پدیدار گشت … ,
در ابتدا پوچی بود و هیچ, «ایلوواتار», که به او «اِرو» ی یگانه می گویند, با آهنگ افکارش به «آینور» زندگی بخشید, آنگاه راهنمای آنان شد و اندیشه هایشان را به سویی هدایت کرد, سپس به هرکدام یک «نت» آموخت, و به آنان گفت که با این نت ها یک موسیقی عظیم بنوازند, آنگاه کلمه ای گفت و این موسیقی را به دنیا تبدیل کرد؛ او گفت: «اِئا: این چیزها بباشد, » I والا, مایار و «مکلور» آردا را ساختند, II اولین اختلاف بین آینور و تصمیمشان برای ساخت آردا (دنیا), «تولکاس», یکی از والار, به آردا می آید, «ملکور» از بقیه جدا شده و در جای دورافتاده ای سکنی می گزیند, تکمیل آردا, III بهار در آردا شروع می شود, «آئوله» به در خواست «یاوانا» فانوس های آردا را می سازد و «واردا» آنان را پر کرده و «مانوه» متبرکشان می سازد, «تولکاس» با «نِسا» ازدواج می کند, «ملکور» مخفیانه به آردا باز می گردد و قلعه «اتومنو» را می سازد و تپه های آهن را بر فراز آن قرار می دهد, و بهار را تا حدی پژمرده می سازد, V «ملکور» فانوس های آردا که دو چراغ و روشنایی سرزمین «آلمارن» بودند را از بین می برد و سرزمین «آلمارن» نابود می شود, پایان بهار در آردا, VI والار «پلوری» را برپا کرده و در «آمان» قرارشان می دهد, VII یاوانا «دو درخت را می سازد, که از روز اول شروع به درخشیدن می کنند, شروع حساب کردن «زمان», VIII واردا ستارگان جدیدی روشن می کند, الف ها در «کوئی وینن», آب بیداری, در شرق سرزمین میانه بیدار می شوند, ملکور بارها به آنان حمله می کند, ملکور عده ای از الف ها را می رباید, اولین دسته «اورک»ها پرورش می یابند, IX «اورومه» الف ها را پیدا می کند و آنها را «الدار» یعنی مردمان ستاره ها می نامد, جنگ قدرت ها و به زنجیر کشیده شدن ملکور, سفر بزرگ الف ها به «والینور» شروع می شود, «تینگول» و «ملیان» ازدواج می کنند, X اولین دوره به زنجیر کشیدن ملکور, جدا افتادن گروه های مختلف الف ها, بسیاری از الدار به والینور می آیند, دوران اوج والینور, الف های «سیندار» در «بلریاند» اقامت می کنند, در آخر این دوره, «لوتین» بدنیا می آید, XI دومین دوره به زنجیر کشیده شدن ملکور, دورف ها وارد بلریاند شده و در «اردلیون» اقامت می کنند, در آخر این دوره, تینگول سرزمین «منگروت» را می سازد, XII سومین دوره به زنجیر کشیده شدن ملکور, جنبش های مخفیانه چیزهای شیطانی در «سرزمین میانه» شروع می شود, گروهی از الف های نولدور به بلریاند آمده و با نام «لای کودنی» یا الف های بیشه معروف می شوند, «دائرون» خط «کیریت» را می سازد, XIII ملکور آزاد شده است, او بین پسران «فینوه» نفاق می اندازد, XIV تاریکی والینور, ملکور و «اونگولیانت», «دو درخت» را مسموم می کنند, فینوه کشته شده و سیلماریل ها دزدیده می شوند, ملکور از والینور ناپدید می شود, شورش الفهای «نولدور», اولین خویش کشی, سوگند نولدرو بر سر سیلماریل ها, XV شب طولانی, ملکور و اونگولیانت در «لاموت» اقامت می گزینند, ملکور دوباره «آنگباند» را بازسازی می کند, ملکور به بلریاند حمله می کند, XVI فئانور در «لوسگار» کشتی هایش را آتش می زند, جنگ «داگور-ناین-گیلیات», زندانی شدن «مایدروس», مرگ فئانور, «فینگولفین» به «هلکراکس» پیشروی می کند, والار ماه را تدارک می بینند, XVII ماه بر می خیزد, پایان شب طولانی, دومین بهار در آردا, «فینگولفین» وارد سرزمین میانه می شود ماه هفت بار از آسمان عبور می کند, دوران نخست با نبرد بزرگ به پایان رسید, که در آن سپاه والینور تانگورودریم را فروشکست و مورگوت را برانداخت, آنگاه غالب نولدور به غرب دور بازگشتند و در ارسیا, در محدوده دید والینور ساکن شدند, و بسیاری از سیندار به آن سوی دریا رفتند, دوران دوم با سقوط سائورون خادم مورگوت برای بار نخست, و گرفتن حلقه ی یگانه از او خاتمه یافت, دوران سوم با جنگ حلقه پایان گرفت؛ اما دوران چهارم رسماً پیش از عزیمت ارباب الروند آغاز نشد, و پس از این عزیمت, زمان تسلط آدمیان و زوال دیگر مردم ناطق سرزمین میانه فرا رسید, در دوران چهارم, دوره های قبلی را غالبا روزگار پیشین می نامیدند؛ اما دقیقتر آن است که این نام فقط به روزگار پیش از سقوط مورگوت اطلاق می شد, تواریخ آن روزگار در اینجا ثبت نشده است, ,
«در ابتدا ارو بود، خدای یگانه، و او بود که آینور ها را خلق کرد، فرشتگان مقدس، که چکیده ای از افکارش بودند…» فرشتگان مقدس (انسان ها آنان را به اشتباه خدایان می خوانند) «در آغاز ارو، آن یکتا، که در زبان الفی ایلوواتار نام دارد، آینور را از اندیشه خویش آفرید…» اولین جملات «آینولینداله»، سیلماریلیون, ارواح نخستین، که با ایلوواتار همراه بودند و با او دنیا را در «موسیقی آینور » خلق کردند, پس از ساخت آردا، بسیاری از آینور به آن وارد شدند تا دنیا را هدایتگر و پیشرو باشند، و آنان پانزده تن از قدرتمندترین آینور بودند, چهارده «والار»: نیروهای دنیا و پانزدهمی، ملکور، که راه دیگری را برگزید و اولین ارباب سیاهی شد, آینور های کوچکتر، که والار را در ورود به آردا همراهی کردند، مایار نامیده می شوند, تولد آینور: آینور اولین بودند و قدرتمند ترین و در اعماق زمان، پیش از خلق دنیا، توسط ایلوواتار خلق شدند, آنان آگاه به «بخش های مختلف ذهن» ایلوواتار بودند، و هر کدام تنها آن بخش ذهن او را می فهمیدند که او به آن ها هدیه داده بود؛ و تنها ملکور در این میان استثنا بود، چون از او هدیه تمام آینور سهمی داشت, آینور از «شعله زوال ناپذیر» پرداخته شده بودند، که این معنی از آن دریافت میشود که خالقشان آنان را اختیار داده بود, ایلوواتار به آنان هنر موسیقی را آموخت، و آنان را گرد هم آورد تا موسیقی آینور را بسازند؛ موسیقی بزرگی که جهانی مثالی در اندیشه ایلوواتار بود و در نهایت دنیای واقعی را خلق کرد, آینور و دنیا: ایلوواتار از طریق موسیقی آینور نمایی از دنیا را خلق کرد، و به آینور نشان داد و شرحی مبسوط درباره ماهیت و سرانجام آن به ایشان آموخت, پس آینور دانش بسیاری از دنیا داشتند، اما هنوز همه چیز را نمی دانستند, سپس ایلوواتار به دنیا هستی بخشید, ملکور و تمام قدرتمندترین آینور به آردا داخل شدند و آن را برای آمدن فرزندان ایلوواتار (الف ها و آدمیان) آماده ساختند, آینوری که وارد دنیا شدند تا پایان آن در دنیا می مانند، به جز ملکور که به دلیل اعمالش توسط دیگران به زنجیر کشیده شد، به پوچی تبعید شد، هرچند پیشگویی کرده اند که پیش از پایان بر خواهد گشت, درباره سرانجام آینور اطلاعات زیادی در دست نیست، اما گفته می شود که پس از «جنگ عظیم» در پایان دنیا، آینور موسیقی دومی و هستی عظیمتری را با فرزندان ایلوواتور (الف ها و آدمیان) خلق خواهند کرد, شجره «ملیان»: در میان آینور بسیاری که زمان های پیش وارد دنیا شدند، یکی از آن ها از دسته مایار بود به نام «ملیان», او تنها آینوری بود که با یکی ار فرزندان ایلوواتار ازدواج کرد: «شاه تینگول» اهل دوریات، که اِلف بود, ملیان مادر «لوتین تینوویل»، زیباترین بانوی اِلف هاست, از طریق ملیان نژاد آینور نسل به نسل در میان اِلف ها و آدمیان پخش شد و در «جنگ حلقه» هنوز این نسل باقی بود, الروند نوه نوه اوست و آراگورن نیز از نوادگان دور ملیان به شمار می رود, گونه های آینور: آرتار: قدرتمند ترین ها در آردا «مانوه»، «واردا»، «اولمو»، «یاوانا»، «آئوله»، «ماندوس»، «نیه نا»و «اورومه» هشت تن از قدرتمند ترین والار بودند, در این میان مانوه فرمانروای آردا بود، ولی با این حال نیروی هر هشت تن با هم برابر, آراتار ها در ابتدا ۹ تن بودند، اما ملکور (که از همه برتر بود) پس از شورش از لیست این گروه خارج گشت, والار: نیرو های دنیا «والار» اسمیست برای چهارده روح مقدس، که شکل فیزیکی گرفته و وارد آردا شدند تا آن را نظم بخشند و با نیرو های شیطانی «ملکور» مبازره کنند, آنان در ابتدا در جزایر «آلمارن» می زیستند اما پس از انهدام آن (در زمانی دراز پیش از برخواستن الف ها) آنان به آمان مهاجرت کرده و قلمرو والینور را برگزیدند, نامهای زیر، آنانی هستند که الدار در والینور، والار را به آن می شناسند, در سرزمین میانه آنان را با نامهایی به زبانهای دیگر، از جمله «سینداری» شناخته می شوند, مانند: «البریت» برای واردا و «آراو» برای اورومه, مانوه: ارباب قلمرو آردا، مهم ترین والار، همسر «واردا»، فرمانروای آردا, او در تالارهایش در کوههای مقدس «تانیکوئتیل» زندگی می کند، بلندترین کوهها, و باد و نسیم آردا به فرمان او هستند, اولمو: فرمانروای آب ها و دریا ها، یکی از قدرتمند ترین والار, در دوارن تاریک «دوران اول»، هنگامی که بقیه در والینور ماندند، او در سرزمین میانه مراقب الف ها و آدمیان بود, شهرت او به دلیل آوردن «تور» به سرزمین گوندولین است، کاری که به «سقوط مورگوت» در «جنگ خشم» منتهی شد, آئوله: آهنگر و سازنده سرزمین میانه, یکی از «آراتار»، هشت تن از قدرتمند ترین والار, او والاری بود که وجوه اصلی آردا را ساخت, سنگ خارا و آهن, همانگونه که از اسمش پیداست، او سازنده و صنعتگر والار بود, او بود که زنجیره های ملکور و صفحه خورشید و ماه را خلق کرد, هنگامی که الف ها و آدمیان، فرزندان ایلوواتار، می بایست در دنیا به وجود می آمدند، آئوله فراتر از آنها پیش رفت و خواست موجوداتی برای خودش بسازد: «دورف» ها, ایلوواتار به آنان زندگی بخشید، ولی اجازه نداد که آنان پیش از الف ها به دنیا بیایند, پس آن ها را در سرزمین میانه به خواب برد تا زمانی که الف ها بیدار شوند, هنگامی که الف ها به والینور آمدند، نولدور ها مجذوب دانش آئوله شدند و شاگردان او گشتند, «فیانور» بهترین شاگرد آئوله بود و از او هنری را یاد گرفت که به ساخت «سیلماریل» ها منجر شد, اورومه: شکارچی والار ها، برادر «نسا»، و یکی از هشت والار قدرتمند, در دوران پیشین، او همواره در جنگل های سرزمین میانه می راند، و او بود که برای اولین بار الف ها را کشف کرد و آنان را «الدار» نامید, ماندوس:«ارباب رستاخیز» در میان والار و محافظ کشته شدگان و مردگان در تالار هایش در «والینور», اسم اصلی او «نامو» ست, لورین: «خدای رویا ها»، در باغ های والینور به همراه همسرش «استه» زندگی می کرد و اسم این باغ ها بر او نهاده شده است, اسم اصلی او «ایرمو» است, تولکاس: قویترین والار، آخرین والاری که وارد آردا شد, جنگجوترین والار، او بود که در سالهایی که هنوز جهان جوان بود با ملکور جنگید و او را به بند کشید, ملکور: قدرتمند ترین ساکن آردا است، ابتدا ملکور جزو والار بود و قدرتش با مانوه یکی بود, هنگامی که والار ها وارد آردا شدند تا آن را عاقلانه نظم بدهند و حکومت کنند، ملکور خواست تا همه قدرت را برای خودش بگیرد، و کاری کرد که همه چیز بر خواسته خودش پیش برود, هر چه والار ها ساختند او نابود کرد و زمانی دراز پیش از بیدار شدن الف ها، «چراغ های والار ها» را بر انداخت و زندگیشان در «آلمارن» را نابود کرد, آن ها به والینور رفتند، و چون می ترسیدند که در این میان الف ها بیدار شوند، با ملکور جنگیدند و او را برای سه دوره به زنجیر کشیدند, پس از آن که او آزاد شد، الف ها به والینور آمده بودند, ملکور به سودای شیطانی اش بازگشت، و «فینوه» را کشت و سیلماریل ها را دزدید, او بود که «دو درخت» والینور را نابود کرد و به دژ قدیمی اش «آنگباند» در شمال سرزمین میانه فرار کرد, واردا: ملکه ستارگان، همسر مانوه فرمانروای آردا، برترین ملکه در میان ملکه های والار, او ستاره ها را در آسمان قرار داد و از این رو الف های سرزمین میانه او را مقدس می شمارند و «البریت»ش می خوانند, یاوانا: ملکه زمین، او را «میوه دهنده» می خوانند, هر آنچه بر زمین می روید به فرمان اوست, او همسر آئوله ی آهنگر است, نیهنا: «بانوی اشکها»، ملکه والار ها، خواهر ماندوس، که به تنهایی در مرز های غربی دنیا زندگی می کند, او یکی از آراتار، هشت والار قدرتمندتر، است, غم و عزا وظیفه اوست، او در تالارهایش در دورترین نقطه غرب، برای رنج های آردا می گرید, او در «موسیقی آینور» غصه عمیقی نواخت، و از طریق آن در شروع دنیا غم و اندوه با آن همراه شد, هر کس مویه ی او را می شنود، ترحم و صبر در امیدواری را می آموزد, او به ندرت به شهر «والیمار» سفر می کند, اکثر سفر های او به تالار های برادرش ماندوس است، تا به مردگانی که در «تالارهای انتظار» هستند دلداری دهد و آنان را راهنمایی کند, مایار «اولورین»، که با اسم گندالف به سرزمین میانه سفر کرد، از او بسیار آموخت, نیهنا در ساخت «دو درخت» نیز نقش مهمی داشت, او بر تپه «ازه لوهار» اشک ریخت و با اشک هایش آن را آبیاری کرد و دو درخت رشد کردند, پس از انهدام دو درخت توسط ملکور، او دوباره بر باقیمانده آن ها اشک ریخت و آلودگی های «اونگولیات» را پاک کرد، و کمک کرد که آخرین میوه و گل دو درخت را نگه دارند؛ که تبدیل به خورشید و ماه شدند, دلر حمی او بدان حد بود که هنگامی که ملکور از والار تقاضای بخشش کرد او را حمایت کرد، حتی با وجود اینکه تمام دوران در آردا به غصه خوردن برای زخم هایی که ملکور به آردا وارد کرده بود گذراند, از ظاهر نیه نا نشانه ای در دسترس نیست, جز آن که در سیلماریلیون گفته شده که: «او کلاه روپوش خاکستری اش را به عقب انداخت», استه: بانوی والار، همسر لورین یا همان اورومه، که با او در باغ های لورین در والینور زندگی می کرد, وایره: بافنده تارهای داستان, ملکه ای از والار ها، همسر ماندوس، که داستان های تاریخچه آردا را از مردگان گرفته و آن ها را «می بافد» وانا: بانوی از مرتبه پایینتر والار، خواهر یاوانا و همسر اورومه, می گویند که با گذشتن او گلها غنچه می دهند و پرنده ها می خوانند, لقب او «بانوی همیشه جوان» است, نسا: همسر تولکاس و خواهر اورومه، که عاشق رقصیدن بر روی چمنزار های سبز والینور بود, (والار در فرهنگنامهی آردا) والیر: لقب هفت ملکه والار است: «واردا»، «یاوانا»، «استه»، «نیه نا»، «وایره»، «وانا» و «نسا», اسم «والیر» فقط در کتاب سیلماریلیون بخش «والاکوئنتا» آمده که آن هفت ملکه را توصیف کند، و هیچ جای دیگری استفاده نشده است, مایار: آینور کوچکتر: از بین ارواح بسیاری که هنگام شروع دنیا پا بر آن نهادند، آنانی که از حیث مقام پست تر از والار، ولی باز قدرتمند بودند، به نام «مایار» شناخته می شوند, هر کدام از مایار در دسته «مردمان» یکی از والار بودند, مثلاً مایار «اوسه» که روح دریا بود، به مردمان والار «اولمو» تعلق داشت، و مایار دیگری به نام «کورومه» که در سرزمین میانه با نام «سارومان» شناخته می شود، متعلق به مردمان «آئوله»ی آهنگر بود, مایار مشهور: جادوگران (جادوگران آبی، گندالف، سارومان، راداگاست)، سارون، بالروگ ها و…,
آردهل آر-فینیل، بانوی سفید نولدور، و دختر فینگولفین در سرزمین نوراست با برادرش تورگان روزگار سپری میکرد و او بود که در گام نهادن به «قلمرو پنهان» همراهش شد, لیک چندی بعد محافظه کاری شهر گوندولین بر او تنگ آمد، بدان حد که هر چه ایام میگذشت بیش از پیش میل سوارکاری دوباره در سرزمینهای پهناور و گام برداشتن در جنگلها در او رشد میکرد، بسان حسرتی که از والینور داشت, با گذشت دو هزار سال از تکمیل گوندولین، با تورگان سخن گفت، و اجازه او را برای رفتن طلب کرد, تورگان بر این درخواست راضی نبود و زمانی دراز نادیدهاش گرفت؛ لیک سرانجام تسلیم شد، گفت: «گرچه حکمت من خلاف این امر رای میکند برو، اگر میخواهی, گر چه دلم گواه است که این ترک گفتن، تو را و نیز مرا تیره روزی همراه خواهد داشت, باید برای دیدار برادرمان فینگون تنها راهی شوی، و بر آنان که با تو همراه میکنم، امر خواهد بود تا به تمام سرعتی که در آنها است به گوندولین بازگردند» آردهل گفت: «من خواهرت هستم نه خدمتکارت، اگر لازم شود پا فراتر از مرزهای تو خواهم گذاشت, و چون از گسیل کردن محافظان با من خودداری کنی، تنها عازم خواهم شد, » آنگاه بود که تورگان پاسخ داد: «من آن چه دارم هیچ تو را کوتاهی نمیکنم, لیک میلم نیست در آن سوی دیوارهایم فردی ساکن باشد که راه گام نهادن بر این سرزمین را آگاهی یافته باشد, اگر از بابت تو اطمینان دارم، خواهرم، دیگران را چندان اطمینان ندارم که سخنان خویش را نگاهبان باشند», و تورگان سه ارباب از خاندان نولدور را به همراهی آردهل گماشت و آنان را امر کرد که او را به نزد فینگون در هیتلوم راهنما باشند، البته اگر توانستند بر او غالب شوند, «و هشیار باشید, » و چنین ادامه داد: «با آن که مورگوت در شمال مقر است، با این حال خطراتی عظیم در سرزمین میانه پنهان است که بانو را بر آنها آگاهی نباشد», آنگاه بود که آردهل سرزمین گوندولین را ترک کرد، حالی که دل تورگان از عزیمتش متلاطم بود, زمانی که آردهل به گدار «بریتیاج» در کنار رود «سیریون» رسید، همراهانش را گفت: «بازمیگردیم و سوی جنوب روانه خواهیم شد، نه شمال, چرا که من به جانب هیتلوم نخواهم شد، ترجیح میدهم که پسران فیانور را بیابم، دوستان دیرینهام را», و چون او بر حرفش سرسختانه استوار بود، آنان به دستور او راه جنوب در پیش گرفتند و به جستجوی نشانهای به قصد وارد شدن به «دوریات» پرداختند, اما پیشقراولان بر ورود آنها ممانعت نمودند، چرا که فرمان تینگول بر این بود که احدی از نولدورها اجازه عبور از «حلقه» دوریات را نداشت، جز خویشاوندان او از خاندان فینارفین، و یا کسانی که پسران فیانور را دوست بودند, از این رو پیشقراولان آردهل را گفتند: «بانو، اگر بر آن شدهاید تا به سرزمین «کلگورم» روانه شوید، به هیچ وسیلهای عبور از میان قلمرو تینگول شاه ممکن نخواهید گشت, می باید از کناره حلقه ملیان راهی شوید، به سوی شمال یا جنوب, سریعترین مسیر جادههایی است کز میان دیمبر و قراولان شمالی این سرزمین، به سوی شرق بریتیاچ رهنمون میشوند، تا بدان حد که از پل اسگالدوین و گدار آروس گذار خواهید کرد و بر سرزمینهایی گام خواهید نهاد که در ورای تپه هیمرینگ واقع شدهاند, گمان میبریم در آنجا کلگورم و کوروفین اقامت گزیدهاند، و امیدواریم که آنان را بیابید؛ بسا که جاده ناامن است, آنگاه آردهل بازگشت و راه پرخطر میان برجها و استحکامات شبح زده «ارد گورگورت» و حصارهای شمالی دوریات را جستجو کرد؛ و همچنان که به زمینهای شیطانی «نان-دانگورتب» نزدیک میگشتند، سواران بیش از پیش به اعماق سایهها فرو میرفتند، تا جایی که آردهل آنان را گم کرد و سرگردان گشت, آنان زمانی دراز بی فایده جستجویش کردند، و ترس از این داشتند که به دام افتاده باشد یا از نهرهای مسموم آن سرزمین نوشیده باشد, اما مخلوقات مهیب «اونگولیانت» که در درههای تنگ و عمیق میزیستند آنان را برانگیخته و تعقیبشان کردند و آنان به سختی توانستد زنده فرار کنند, آنگاه که بازگشتند و داستانشان گفته شد، اندوهی عظیم گوندولین را فرا گرفت و تورگان مدتها به تنهایی نشسته بود و دیر زمانی در اندوه و خشمی خاموش باقی ماند, و اما آردهل، او که بیهوده همراهانش را جستجو کرده بود، به راهش ادامه داد, چرا که بی باک بود و دلی متهور داشت، آن گونه که تمامی فرزندان «فینوی» چنین بودند, همچنان که به راهش میراند، در گذرگاه اسگالدوین و آروس به سرزمین هیملاد در میان آروس و کلون رسید، جایی که در آن روزها، پیش از شکستن محاصره آنگباند، کلگورم و کوروفین اقامت داشتند, اما در این هنگام آنان به همراه کارانتیر به سوی تارگلیون در شرق میراندند؛ با این حال مردم کلگورم آردهل را خوشامد گفتند و تا بازگشت اربابانشان، او را در میان خودشان با احترام پذیرا گشتند, آردهل از اوقاتی که آنجا سپری میکرد خشنود بود و گردش آزادانه در جنگلها او را بسیار لذت بخش بود؛ اما چون سالی گذشت و کلگورم بازنگشت، دوباره بی قرار گشت و بر آن شد به تنهایی، هر چه بیشتر به میان سرزمینهای ناشناس براند، و راهها و بیشههایی را بیابد که کسی بر آنها گام ننهاده بود, و سرنوشت آردهل چنین گونه شد، که در سالی که او به شمال هیملاد آمد و برفراز کلون گذر کرد، پیش از آن که بفهمد در «نان-اِلموت» به دام افتاد, در روزگاران گذشته «ملیان» در سپیده دم آغاز سرزمین میانه بر آن جنگلها گام نهاده بود، آنگاه که درختها جوان بودند و هنوز جادو برفراز آن آرمیده بود, اما حال درختان نان-اِلموت بلندترین و تاریکترین درختان سراسر بلریاند بودند، و هرگز آفتاب بر آن سرزمین نمیتابید, و «اِئول» آنجا زندگی میکرد، آن که او را «اِلف سیاه» میگفتند, از زمانهای پیشین در میان خاندان تینگول بود و زمانی در دوریات زندگی آرامی داشت و آن هنگام که حلقه ملیان بیشههایی را که در آن زندگانی داشت در بر گرفت، از آنجا به نان-اِلموت گریخت, در آن سرزمین در عمق سایهها سکنی داشت، عاشق شب و تاریک-روشن شامگاهی نور ستارگان بود, از نولدوریها میگریخت و آنان را بر بازگشت مورگوت و آشفته ساختن آرامش بلریاند گناهکار میدانست؛ اما بر دورفها بیش از تمامی مردمان الف قدیم علاقه قائل بود, از او بود که دورفها از آن چه در سرزمینهای اِلدار رخ میداد بسیار آموختند, حال گذرگاه دورفها به زیر کوههای آبی بود و دو مسیر را در بر میگرفت که بر بلریاند شرقی راه داشتند, راه شمالی به سوی گدارهای آروس رفته و به نزدیک نان-الموت میرسید؛ و آنجا ائول، «نوگریم»ها – لقب دورف ها- را ملاقات بود و با آنان به گفتگو مینشست, همچنان که دوستی شان فزونی میگرفت اجازه یافت به عنوان مهمان در عمارات عمیق «نوگرود» یا «بلگوست» اقامت گزیند, در آنجا بود که بسیاری فنون فلزکاری را فرا گرفت و در این کار مهارت بسیار یافت؛ او بود که فلزی ساخت به سختی فولاد دورفها، اما بسی قابل انعطاف، چنان که میتوانست نازک و مرتجعاش نماید و باز برای تمام تیغهها و نیزهها همچنان مقاوم بود, بر آن نام «گالورن» نهاد، چرا که به سان کهربا سیاه و درخشان بود، و هر وقت به جایی میشد لباسی از آن بر تن مینمود, و ائول، با آن که بر اثر کارهای آهنگری خمیده گشته بود، لیک دورف نبود، بلکه الفی بود بلند قامت از خاندانی عالی مقام از میان الفهای تِلری، با وجود چهره درهم رفتهاش، باجذبه و اصیل بود؛ و چشمانش تا اعماق سایهها و فضاهای تاریک را میکاوید, و چنین شد که او آردهل آر-فینیل را دید، او را که در میان درختان سر به فلک کشیده اطراف سرزمین نان-الموت سرگردان بود، پرتوی روشن در سرزمینی تاریک, او به نظرش بسیار زیبا آمد و خواهانش شد؛ افسونش کرد تا او را بر مسیر خروج امکانی نباشد و در مقابل به منزلگاه او در اعماق جنگل نزدیک گردد, مکانی که آهنگریاش بود، و تالارهای تاریکش، و نیز خدمتکارانی، بی صدا و مرموز به سان اربابشان, چون آردهل، خسته از سرگردانی، سرانجام به درهای او رسید، او خویش را آشکار ساخت و آردهل را خوش آمد گفت و بر درون خانهاش راهنمایی کرد, و آردهل آنجا باقی ماند؛ زان سبب که ائول او را به همسری خویش درآورد، و این رویداد زمانی بسیار دراز پیش از آن بود که مردمانش دوباره خبری از او شنیدند, در جایی نیست که آیا آردهل به کل بی تمایل بوده، یا زندگیاش در نان-اِلموت سالهای بسیار بر او عذاب آور بوده باشد, چرا که هر چند اجبار داشت به دستور ائول از نور آفتاب دوری گزیند، اما آن دو همراه با هم در زیر پرتو ستارگان یا نور مهتاب تا دوردستها را در مینوردیدند؛ و نیز که او میتوانست هر آن گونه تمایل داشت تنها باشد یا نباشد، جز آن که ائول او را از جستجوی پسران فیانور، یا دیگر نولدورها بازداشته بود, و آردهل در میان سایههای نان-اِلموت، ائول را پسری آورد و در قلبش، با زبان ممنوع نولدور، بر او «لایمون» نام نهاد، «فرزند شامگاه»؛ اما پدرش تا سنین دوازده بر او نامی ننهاد و پس از آن او را «مائگلین» خواند: «تیزچشم», چرا که آگاه گشته بود که چشمان پسرش بسی نافذتر از چشمان خویشتن است و ذهن او تواناست که اعماق قلبها را فراتر از کلمات بخواند, همچنان که مائگلین رشد مییافت، از چهره و اندام به نژاد خویشان مادریاش نولدور بیش از پیش شباهت مییافت و از جانب خلق و خو پدر را فرزند بود, سخن گفتنش جز زمانی که مهم بود و بر او ارتباط داشت با کلماتی بسیار کوتاه خلاصه میگشت و طرز بیانش آنان را که صدایش میشنیدند تکان دهنده بود و آنان را که با او از در مخالفت بیرون میشدند سرکوبگر, بلند قامت و سیاه موی بود, با چشمانی تیره، لیک تیز و درخشان، بسان چشمان الفهای نولدور، و پوستی به رنگ برف داشت, بیش زمان خویش را با ائول به شهرهای نژاد دورف در شرق اِرد-لیندون میرفت، در آنجا آن چه آموزش میرفت مشتاقانه فرا میگرفت، و بیش از همه مهارت یافتن سنگ معدن در کوهستانها را آموخت, چنین میگفتند که مائلگین مادرش را بیشتر دوست میداشت و وقتی ائول آنجا نبود دوست داشت در کنار مادر بنشیند و حرفهایش درباره مردمانش و کارهایشان در الدامار را گوش فرا دهد، سخنانی در باب قدرت و دلاوری شاهزادگان خاندان فینگولفین, تمامی را به قلبش میسپرد، ولی از همه بیشتر دوست میداشت درباره تورگان بشنود، و این که او را وارثی نبود؛ از آن رو که همسرش «اِلن وی» در گذرگاه هلکاراس فنا شد، و دخترش «ایدریل کلبریندال» او را تنها فرزند بود, با سخن رفتن از این داستانها، میل دیدار دوباره خویشاوندان در آردهل بیدار میشد و در شگفت میشد که چونان توانسته از نور گوندولین بیزار شود، از انوار خورشید و از چمنزار سرسبز توملادن در زیر آسمانهای بادخیز بهار, علاوه، او بیشتر زمانی که همسر و هم پسرش در سفر بودند به تنهایی سپری میکرد, چنین شد که با این داستانها نخستین جدالهای مائگلین و ائول ریشه زد, چرا که مادرش به هیچ طریقی محل زندگانی تورگان را بر مائگلین فاش نمیساخت و نه این که به چه دلیل ممکن بود کسی از آن سرزمین به این مکان گام نهد, و او به انتظار مجالی نشست، با اطمینان از این که با خدعه راز از مادرش خواهد فهمید، یا به شیوهای ذهن نامحافظش را خواهد خواند, اما پیش از آن که این فرصت به دست آید، او در آرزوی دیدار نولدورها و صحبت با پسران فیانور میسوخت، خویشاوندانش، آنان که در سرزمینی نه چندان دور سکونت داشتند, اما چون پیشنهادش را با پدر در میان نهاد، ائول خشمگین گشت و او را گفت: «پسرم، تو از خاندان ائول هستی، مائگلین, و نه از گالادریم ها, تمام این سرزمین، سرزمین تـلریها است، نه من و نه پسرم ارتباطی با قاتلان خویشانمان نخواهیم داشت، متجاورزان و غاضبان خانههای ما, در این جا از من اطاعت خواهی کرد، یا تو را به بند خواهم کشید», و مائگلین جوابی نداد، لیک سرد و خاموش گشت و دیگر با ائول به جایی نشد، و ائول به او بدگمان گشت, و زمانی رسید که دورفها در نیمه تابستان، چنان که رسم بود، ائول را به جشنی در نوگرود دعوت کردند, و ائول به آنجا رفت, حال مائگلین و مادرش مدتی را آزاد بودند تا به هرجا که آرزویش را داشتند وارد شوند، و بارها تا مرز جنگل به جستجوی روشنایی آفتاب روان گشتند, در قلب مائگلین میلی شدید ریشه زد تا نان-الموت را ترک کند، برای همیشه, چنین بود که آردهل را گفت: «بانو، بهتر آن نیست تا زمان باقی است از اینجا بیرون شویم؟ در این جنگل چه امیدی شما را یا مرا هست؟ ما را به اینجا به اسارت نگاه داشته اند، و من فایدهای هیچ در این سرزمین نمییابم, من آن چه را که پدرم بایستی تعلیم میداد تمامی آموختهم، یا هر چه را که نوگریمها برایم آشکار ساختهاند, آیا نباید به جستجوی گوندولین شویم؟ شما هدایت مرا بر عهده گیرید، و من محافظتان خواهم گشت», آنگاه آردهل خشنود گشت، و پسرش را به افتخار نگریست، و خدمتکاران ائول را گفت که آنان پسران فیانور به جستجو میشوند، و این چنین آنجا را ترک کردند و به سوی مرزهای شمالی نان-اِلموت راندند, از آبراه باریک کلون به سرزمین هیملاد گذشتند و به سوی گدارهای آروس روان شدند و از کنار حصارهای دوریات به سمت غرب پیش رفتند, حال ائول پیش از زمانی که مائگلین گمانه زده بود از شرق بازگشت، و آگاه شد که روزی دو میشود که همسر و پسرش در آن سرزمین نیستند و چنان خشمگین شد که با وجود نور روز به تعقیبشان رفت, و…,
هورین فرزند گالدور نژاد: آدمیان گروه: اداین هورین پسر گالدور از خاندان هادور، سومین خاندان اداین بود, سه خاندان اداین سه خویشیاوندانی بودند که دوست الفها بودند و در سرزمین میانه در اولین دوران جهان می زیستند, در طول این زمان مردان زیادی از این سه خاندان همراه الدار در جنگهایشان علیه مورگوت جنگیدند, هادور لوریندول اولین رهبر سومین خاندان اداین بود که سرزمینهای دور_لومین به وسیله فینگولفین شاهنشاه نولدور به او بخشیده شد, او سه فرزند داشت : دو تن پسر بودند به نام های گالدور و گاندور و دیگری دختری بنام گلوردهل بود, هادور در داگور براگولاخ به همراه پسرش گاندور کشته شد, دو فرزند دیگرش گاندور و گلوردهل به ترتیب با هالت و هالدیر فرزندان هالمیر رهبر خاندان هالادین (دومین خاندان اداین) ازدواج کردند , هالت برای گالدور دو پسر آورد : هورین و هور, در مدت داگور براگولاخ هورین و هور به همراه خویشاوندان مادریشان یعنی خاندان هالادین در جنگل برتیل، که از جنگلهای دوریات است، ماندند , آنها برای مدتی در آنجا در امان بودند اما پس از مدتی اورکها به خود جرات دادند و به جنگل برتیل و دوریات حمله کردند, به همراه گروهی از الفها به رهبری بلگ کمانگیر، هورین و هور با دشمنانشان جنگیدند تا آنکه از همرزمانشان جدا افتادند و تا گدار بریتیاچ تعقیب شدند, در آنجا مه ای پایین آمد و آنها را در خود پنهان کرد تا عقابها آمدند و آن دو را به گوندولین شهر مخفی تارگون بردند, تورگان رویاها و پیام هایی از اولمو دریافت کرده بود بدین مضمون که میبایست به پسران خاندان هادور پناه دهد چه از آنان کمکی خواهد رسید روزی که تورگان بیش از پیش محتاج کمک است, دو برادر به مدت یک سال در گوندولین باقی ماندند تا آنکه به این نتیجه رسیدند که زمان ، زمان بازگشت با خانه و کاشانه است, آنها به میان مردمشان بازگشتند با این قول به تورگان که هیچگاه محل شهر او را آشکار نخواهند کرد, اما افرادی شروع به حدس زدن کردند، که برادران در طول این یک سال کجا بوده اند و خبر آن حتی به گوش مورگوت هم رسید، که مهمتر از هر چیزی برای او یافتن شهرهای مخفی گوندولین و نورگوتروند بود, در زمان جنگ اشکهای بیشمار، هورین رهبر مردمانش در دورلومین بود و او و هور به عنوان گروهی از سپاهیان فینگون جنگیدند, در محل نبرد آنها گروه تورگان را دیدند و به آنها پیوستند, جنگ به نفع مورگوت شد و دو برادر که در کنار تورگان می جنگیدند، به شاه گوندولین گفتند که او باید مردمانش را جمع آوری کند و به شهرشان فرار کنند, در ابتدا تورگان نپذیرفت اما هورین به او گفت: «هنوز شاید گوندولین تا مدتی پا برجا بماند، پس از خاندان تو امید مردان و الفها خواهد آمد، این را من به تو می گویم، پادشاه، با چشمان مرگ؛ هرچند ما در اینجا برای همیشه از هم جدا می شویم و چشمان من دیگر هیچگاه دیوارهای سفید شهر تو را نخواهد دید، اما از تو و من ستاره ای بر میخیزد؛ به درود», تورگان این سخنان را شنید و هنگامی که هورین و هور عقبدار بودند به شهر خویش گریخت, آمده است: «…از تمام کارهایی که پدران مردان در حق الدار در جنگ انجام دادند، آخرین مرد ایستاده ی دورلومین نامورتر و مشهورتر است», دو برادر مردانشان را به دور خود جمع کردند و تا مرداب سرچ عقب نشینی کردند, اما یک به یک تمام مردانشان کشته شدند , هور نیز بر اثر زخم تیر سمی که به چشمانش نشسته بود درگذشت, در آخر تنها هورین ایستاد و تبر بزرگی در آورد و با قدرت بینظیری آن را چرخاند و دشمنان بسیاری را کشت, هر دفعه که اورکی را میکشت می گریست و می گفت : «آئوره انتولووه, روز بار دیگر خواهد آمد», پس از آنکه تعداد زیادی اورک را کشت اسیر شد و زنده به آنگ بند برده شد, هورین پیش شخص مورگوت برده شد و مورگوت از او درباره ی شهر مخفی گوندولین پرسید، اما هورین به تورگان خیانت نکرد، پس مورگوت غضبناک شد و او و همسرش مورون و تمام فرزندانش را نفرین کرد و نابودی وحشتناکی بر فراز آنها قرار داد, پس مورگوت او را بر تختی سنگی بر بالای تانگورودریم قرار داد جایی که با قدرت مورگوت هورین محدود بود, سپس خداوند تیره با او سخن گفت : «اکنون آنجا بنشین و به سرزمینهایی بنگر که بدی و ناامیدی بر آنهایی که بیشتر دوست داری سایه خواهد افکند, تو جرات می کنی مرا به خوار شمری و سوال ملکور، ارباب فرجام های آردا را, پس با چشمانم خواهی دید و با گوشهایم خواهی شنید و هیچگاه از این مکان تکان نخواهی خورد تا آنکه همه چیز به فرجام تلخش برسد», هورین بر آن بلندی به مدت ۲۸ سال گرفتار بود و با چشمان مورگوت زجر و تباهی همسر و فرزندانش را می دید, هورین بدقیافه و عبوس شده بود و موها و ریشش بلند و سفید و پشتش خم شده بود, در آخر مورگوت او را رها کرد تا با شمشیر و چوب دست سیاهی به راه خود برود, هورین زمان طولانی سرگردان شد و غالبا به کوههای کریسگریم می نگریست و به یاد گوندولین و تورگان می افتاد, مرد با ناامیدی سعی می کرد تا راهش را به آنجا بیابد در حالی که جاسوسان مورگوت اورا زیر نظر داشتند، هرچند که او بی خبر بود, او نتوانست راهی به شهر بیابد پس در کنار اکوریات ایستاد و گریست: «تورگان، تورگان مردابهای سرچ را به خاطر بیاور, آه تورگان آیا صدای مرا در تالارهای مخفی ات نمی شنوی ؟», پس در اینجا بود که جاسوسان مورگوت دریافتند شهر مخفی گوندولین کجاست, عقابها هورین را دیدند که آنجا ایستاده پس به پیش تورگان رفتند و او را از وقایع آگاه ساختند اما تورگان با خود اندیشید حتی هورین از خاندان هادور تسلیم خواست مورگوت شده, بسیار دیر نظرش را تغییر داد و عقابها را فرستاد تا هورین را بیاورند اما هورین از آنجا رفته بود و و دیگر دیده نشد, هورین خوابید و در رویایش دید که مورون او را از جنگل برتیل صدا می زند، او بیدار شد و به آن سمت رفت تا به جایی رسید که پسرش تورین پس از کشتن گلارنگ اژدها کشته شد, او در آنجا پیرزنی را دید که بر قبر تورین افتاده، او او پیر، خمیده و خسته بود اما هنگامی که به چشمانش نگریست فهمید که او مورون است, آنها مختصری صحبت کردند، اما حال که او شوهرش را دیده بود از زندگیش صرف نظر کرد و بامداد روز بعد مورون مرد, هورین او را در کنار پسرشان به خاک سپرد, خشمی در درون هورین رشد کرد و او به دنبال انتقام از کسانی بود که در دوران اسارتش خانواده اش را آزار داده بودند، زیرا او همه چیز را دیده بود و از کارهای آنان با خبر بود, پس اول به نورگوتروند رفت و در کنار دروازه ها میم دورف را یافت که به تورین خیانت کرده بود، پس او را کشت, بعد به شهر نابود شده رفت و مدتی در آنجا ماند تا سرانجام بیرون آمد و از تمام گنجینه های آنجا او تنها ناگلامیر را برداشت که سیلماریلی در آن نشانده بودند, سپس به دوریات رفت و به پیش تینگول برده شد در آنجا ناگلامیر را به او نشان داد و آن را بر پاهایش انداخت و گفت : «حق الزحمه ی خود را بگیر, زیرا که این ناگلامیر است همان که نامش در میان آدمیان و الفها بسیار آشناست و من این را برای تو از تاریکی نورگوتروند آورده ام جایی که فینرود خویشاوندت آن را جا نهاد هنگامی که با برن پسر باراهیر رهسپار شد تا فرمان تو را انجام دهد», به این کلمات تینگول جوابی نداد زیرا دستخوش ترحم شده بود، اما همسرش ملیان به هورین گفت : «هورین تالیون, بدان که مورگوت تو را سحر کرده، زیرا که تو از چشمان مورگوت دیدی و خواسته یا ناخواسته وقایع در نظرت بدشکل نمودار شده, بدان که پسرت مدت زمانی طولانی در تالارهای منگروت احترامی چون احترام پسر پادشاه داشت و این خواسته ی من یا پادشاه نبود که او هیچگاه به دوریات بازنگردد و علاوه بر آن همسر و دخترت با احترام در اینجا پناه داده شدند و ما هر کاری کردیم تا مورون را از رفتن به نورگوتروند بازداریم, با صدای مورگوت تو به نادرستی اکنون دوستانت را سرزنش می کنی», با شنیدن حرفهای ملیان هورین به چشمانش نگاه کرد و حقیقت را دریافت پس منگروت را ترک کرد و سرزمین دوریات را ترک گفت و سرگردان شد تا سرانجام خود را در دریای غرب افکند و این چنین تواناترین مبارز مردان فانی درگذشت, خط نسل هورین تالیون قدرتمند: هادور لوریندول: اولین فرمانروای دورلومین, کشته شده در داگوربراگولاخ گالدور: اولین پسر, با هارت از خاندان هالادین وصلت کرد, در محاصره ایتل سیریون هنگام جنگیدن در طرف فینگون کشته شد, هورین تالیون: با مورون از خاندان بئور ازدواج کرد, فرزندان: تورین تورامبار، لالایت ، نیه نور نینیل, ,
روشن ترین شعله ی نولدور: فئانور اولین فرزند فینوه از همسرش میریل بود , او اولین الفی بود که زاده می شد و پدر و مادر داشت, نامش کوروفینوه بود اما مادرش او را فئانور می خواند: روح آتش, او تندرو بود زیرا که آتشی پنهانی در درونش شعله ور بود, اوبلند قامت، زیبا و رئیس مآب بود, چشمانش فروزان و نافذ بود و موهایش به تیرگی سایه های شب بود, و در رسیدن به تمام خواسته هایش مشتاق و ثابت قدم, انگشت شمارند تعداد دفعاتی که با مشورت رأیش را تغییر داد و هیچگاه با زور تغییر عقیده نداد, او از تمام نولدور، چه قبل و چه بعد از خودش، زرنگتر و ماهرتر بود, تولد فئانور باعث تحلیل رفتن روح و جسم میریل شد تا جایی که آرزو کرد از زندگی رهایی یابد پس روحش جسمش را ترک گفت و به تالارهای مندوس رفت در حالی که جسمش در باغهای لورین بود, فینوه زمان درازی از جسمش مراقبت کرد تا میریل تصمیم گرفت هیچگاه بازنگردد, فینوه پس از غم و اندوه بسیار ایندیس را ملاقات کرد و با او ازدواج کرد این ازدواج فئانور را برآشفت و هیچگاه ایندیس و فرزندانش را دوست نداشت و آنچه بر غمش می افزود این بود که دیگر هیچگاه نمی توانست مادرش را ببیند مگر آنکه خودش میمرد, فئانور تواناترین در بکار بردن دستان و سخن بود و از برادرانش بیشتر آموخته بود و ماهرترین الف در تمام تاریخ بود, او الفبای فئانوری را اختراع کرد، کشف کرد که چگونه میتوان جواهرات را درخشانتر ساخت، وسیله ای شبیه تلسکوپ اختراع کرد و پلان تیری نیز از ساخته های اوست, فئانور با نردانل دانا ازدواج کرد, نردانل بسیار زیبا نبود اما قوی بود و صبورتر از فئانور و دوست داشت ذهنها را درک کن نه آنکه بر آنها فرمانروایی کند, او برای فئانور هفت پسر آورد؛ هیچ الفی قبل و بعد از آن این تعداد فرزند را نداشت: مایدراس بلندقامت، ماگلور خوش صدا، کلگورم زیبا، کارانتیر تیره، کوروفین حیله گر، آمرود و آمراس, فئانور و پسرانش زمان طولانی را یک جا نمی مندند و غالبا در سفر بودند و تا دوردستها میرفتند حتی تا سرحدات تاریکی و سواحل سرد دریای آنسو میرفتند و ناشناخته را می جستند، اما اکثر اوقات مهمان خانه ی آئوله بودند چه والا آنها را بسیار دوست داشت اما کلگورم بیشتر به خانه ی اولمو میرفت جایی که والا هوآن را به او بخشید, هنگامی که فئانور به اوج قدرت و حکمت خود رسید اندیشه ای جدید به مغزش خطور کرد: او می خواست راهی پیدا کند تا نور دو درخت را قابل نگهداری سازد پس او شروع به کاری طولانی و سری کرد و تمام قدرت و مهارتش را بکار گرفت تا سرانجام سیلماریل ها را خلق کرد…سه جواهر زیبا و درخشنده که هرکس آنها را می دید مجذوب آن می شد, واردا بر آنها افسونی نهاد تا هیچ موجود فانی و یا شروری نتواند آنها را لمس کند و مندوس پیشگویی کرد که سرنوشت آنها در سرنوشت دنیاست: زمین، هوا، دریا… هر چند ملکور که پس از سه سال در بند بودن، با تظاهر به پاکی آزاد شده بود دیوانه ی سیلماریل ها گشت و دریافت که برای به دست آوردن آنها باید فئانور را نابود کند و البته او آرزوی دیگری نیز داشت که آن نابودی رابطه ی بین الفها و والار بود و بدبختانه او فئانور را بهترین هدف برای برنامه های شومش تشخیص داد, پس ملکور شروع به پیشگویی درباره ی آمدن آدمیان کرد و این زمزمه در میان نولدور درگرفت که خدایان می خواهند زمین های سرزمین میانه را به نژاد ضعیف تر و جوان تر ببخشند که به آسانی تحت نفوذشان در می آیند و الفها را از میراث ایلوواتار بی نصیب کنند, و فئانور در مرکز نقشه های ملکور بود و آشکارانه از ملکور و کارهای خویش چشم پوشی می کرد اما نمی دانست در خواسته شرورانه فرمانروای تاریکی گرفتار آمده, «هرچند او هنوز آرزوهایش را با زرنگی می پوشاند، اما اکنون مشتاق تر از پیش به دنبال راهی برای نابودی فئانور و برهم زدن دوستی الفها و والار بود» و نولدور مغرور و کله شق سخنانش را باور کردند و از یاد بردند که تا چه حد به والار مدیونند, سپس فکر تازه ای به سر ملکور افتاد تا میان پسران فینوه را بهم بزند, فینوه از ایندیس دو پسر داشت فینگولفین و فین آرفین, فئانور از یک طرف می شنید که برادرانش نقشه می کشند تا حکومت نولدور را غصب کنند و با ترک والار و والیمار او را از میدان بدر کنند و دو برادر از سوی دیگر می شنیدند که فئانور مقدمات تبعید آنها از تیریون را فراهم می کند, سپس ملکور زمزمه نیاز به اسلحه را در نولدور انداخت و آنها شروع به ساختن سلاح کردن و فئانور هشت شمشیر برای خود و پسرانش ساخت, بزرگترین پسر فینوه سپس آشکارا بر علیه والار حرف زد و گفت که می خواهد قلمروی قدسی را ترک کند و هر کسی که او را دنبال کند از بندگی نجات خواهد داد, در این بین درگیری میان فئانور و فینگولفین رخ داد که به تمامی تقصیر فئانور نبود: «شاهزاده های والامقامی بودند فئانور و فینگولفین، فرزندان ارشد فینوه و مورد احترام همه در آمان، اما آنها مغرور شدند و به موقعیت دیگری حسادت ورزیدند», فینگولفین به این نتیجه رسیده بود که فئانور خود را فرمانروا می داند، اما هنوز یک پادشاه وجود داشت و آن پدرش فینوه بود, پس به تالار پدرش رفت و از او خواست تا جلوی فئانور را بگیرد اما هنگامی که آنها با هم سخن می گفتند فئانور داخل شد و با خیال توطئه ای میان پدر و برادرش خشمگین شد شمشیرش را کشید و به فینگولفین گفت تا تالار را ترک کند, «فینگولفین به فینوه تعظیم کرد و بدون گفتن کلمه ای به فئانور تالار را ترک کرد, اما فئانور به دنبالش رفت و در درگاه خانه ی پادشاه او را نگاه داشت و سر شمشیر برنده اش سینه فینگولفین را نشانه رفت و گفت: ببین برادر ناتنی ، این از زبان تو تیزتر است، یکبار دیگر سعی کن تا جایگاه و مهر پدرم را از کفم ببری آنگاه نولدور از شر کسی که می خواهد ارباب مردم باشد رها خواهند شد», هنگامی که بیقراری نولدور به گوش والار رسید آنها فئانور را مشکل ساز قلمداد کردند هرچند که می دانستند تمام گروه مغرور و کله شق شده اند, فئانور به دروازه های والمار رفت و در کنار ماندوس ایستاد در حلقه ی نابودی ایستاد تا برای تمام گفتار و رفتارش جواب پس دهد, اما فئانور احساس گناه نمی کرد و گناه او برهم زدن آرامش والینور و تهدید خویشاوندش به مرگ بود پس حکم در مورد او صادر شد: «برای ۱۲ سال از تیریون می روی جایی که این تهدید را کردی و در آن زمان با خود خلوت می کنی تا دریابی که هستی و چه کردی», والار به مدت ۱۲ سال فئانور را از تیریون تبعید کردند و گفتند این حکم هنگامی منسوخ می شود که فینگولفین او را ببخشد؛ فینگولفین بی درنگ برادرش را بخشید اما فئانور سکوت کرد از ماهانکسار بیرون آمد و والمار را ترک کرد, فئانور به همراه پسران و پدرش به فورمنوس رفتند, فینوه به خاطر علاقه ی بی نهایتی که به فئانور داشت با او رفت, پادشاهی تیریون به فینگولفین رسید, در فورمنوس ملکور فئانور را یافت و سعی کرد او را به افکار قدیمش راجه به ترک آمان بازگرداند، اما قلب فئانور از تحقیر مندوس هنوز هم خدشه دار بود، اما شهوت پنهان شده ملکور خوش صورت را برای سیلماریل ها احساس کرد پس نفرت بر ترسش غلبه کرد و ملکور را از خانه اش بیرون کرد, و عصبانی کردن یک والا اصلا فکر خوبی نیست, «ملکور خجالت کشید، به علاوه او در خطر بود پس وقت را برای انتقام مناسب ندانست اما قلبش از خشم تیره شد», فئانور کار احمقانه ای کرد و یک والا را تحقیر کرد و بعد از آن با رد کردن خواسته والار برای شکستن سیلماریل ها برای بازگرداندن نور درختها آنها را نیز بسیار ناراحت کرد که در ادامه خواهد آمد, پس از ۱۲ سال فئانور به تیریون بازگشت و دو برادر با هم آشتی کردند: «پس فئانور دستش را رد سکوت جلو برد اما فینگولفین گفت: برادر ناتنی در خون اما برادر تنی در قلب خواهم بود, تو هدایت می کنی و من اطاعت و هیچ چیز نخواهد توانست ما را از هم جدا کند», و فئانور در پاسخ گفت: «سخنانت را شنیدم، اینگونه باد», هنگامی که فئانور به فراخوان والار پاسخ می داد ملکور به کمک مایای عنکبوتی شکلی بنام اونگولیانت در زمان فستیوال به والینور حمله کرد و دو درخت را از بین برد پس یاوانا از او خواست تا قسمت کوچکی از نور آنها را بدهد تا بتواند درختها را دوباره به زندگی برگرداند قبل از اینکه ریشه هایشان خشک شود، فئانور سخن والا را شنید و سکوت کرد تنها آئوله می دانست چه سوال سختی از او پرسیده شده سپس فئانور در حالی که به تلخی می گریست پاسخ داد: «شاید من بتوانم جواهراتم را بگشایم اما هرگز نخواهم توانست دوباره آنها را بازسازی کنم و اگر آنها بشکنند قلب من خواهد شکست و من خواهم مرد», فئانور در افکار تاریکی فرو رفت و احساس کرد که توسط دشمنانش احاطه شده و سخنان ملکور را به یاد آورد که میگفت جواهرات امن نخواهند بود اگر والایی بخواهد آنها را بدست آورد, فکرش به او گفت: «آری ملکور نیز از تبار آنهاست و از درونیاتشان با خبر است دزدان را دزد شناسد», پس با غم گفت: «من این کار را به اراده ی خود نمی کنم اما اگر والار مرا مجبور کنند آنگاه براستی میفهمم که ملکور از تبار آنانست», البته نابود نکردن سیلماریل ها کاملا عادی است, شباهتهای زیادی بین حلقه ی یگانه و سیلماریل ها وجود دارد: هردو بدست ماهرترین صنعتگر دوران خویش ساخته شدند، هردو شهوت برانگیز بودند، هردو دارای قدرت بی نهایتی بودند و هردو برای زیاد کردن قدرت سازنده شان ساخته شده بودند پس همان طور که سارون غیر ممکن بود حلقه را نابود کند، فئانور نیز نمی توانست سیلماریل ها را بشکند, در آن هنگام که فئانور پیش والار بود ملکور به فورمنوس حمله کرد و فینوه را کشت و سیلماریل ها را دزدید, هنگامی که این خبر به فئانور رسید: «سپس فئانور از حلقه نابودی بیرون دوید و به سوی شب گریخت زیرا پدرش برایش از نور والینور یا وسایل بی مانندی که با دستهایش می ساخت عزیزتر بود و چه کسی میان فرزندان چه از الفها و چه از آدمیان اینگونه پدرش را عزیز میداشت؟» و او فراخوان منوه و ساعتی را که به آنجا آمده بود نفرین کرد, پس از مرگ پدر فئانور در برابر نولدور سخنرانی پرشوری کرد که آنها را برانگیخت, فئانور ارباب کلمات بود و زبانش بر قلبها اثری عظیم داشت هنگامی که آن را بکار می گرفت و در آن شب او سخنرانی برای نولدور کرد که در خاطرشان ماند, شدید و خوفناک بودن کلماتش که به خشم و غرور آمیخته بود و نولدور را تا مرز جنون پیش برد, خشم و نفرتش بیشتر بسوی مورگوت بود، اما هنوز هر چه می گفت از دروغهای مورگوت می آمد ، از مرگ پدرش غضبناک و از دزدیده شدن سیلماریل ها دلتنگ بود و بعد پدرش شاهنشاه نولدور بود, مورگوت اسمی بود که بعد این وقایع فئانور به ملکور داد و تا ابد بدین نام خوانده شد, فئانور و پسرانش بعد سوگندی خوردند که به سوگند فئانور معروف است و عهدی است برای بدست آوردن دوباره سیلماریلها و تعقیبی با نفرتی بی پایان و دشمنی با هر موجودی که سیلماریلها را از صاحبان راستینش پنهان میکند, در میان نولدور دودستگی پیش آمد گروهی خواستار رفتن و گروهی خواستار ماندن بودند فینگولفین چاره ای جز رفتن ندید زیرا نه می توانست زیر حرفش بزند و نه میتوانست مردم و فرزندانش را با راهنمایی فئانور به سرنوشتی نامعلوم رها کند, فین آرفین نیز از ترک آمان بیزار بود اما با برادرانش همراه شد, پس تمام نولدور حرکت کردند جلوتر از همه فئانور و همراهانش بعد فینگولفین و در آخر فین آرفین و مردمانش, مردم فئانور اولین کسانی بودند که به آلاکواندی رسیدند و از تلری کشتی هایشان را خواستند, تلری سعی کردند تا از غصب کشتیهایشان بوسیله نولدور جلوگیری کنند اما نولدور در جنونشان شروع به کشتن تلری کردند از خاندان فینگولفین تنها فینگون و آن عده که مشتاق رفتن بودند در خویش-کشی شرکت کردند و از خاندان فین آرفین هیچکس, خویش-کشی بدترین جنایت فئانور بود و زیاد نمیتوان از او دفاع کرد مگر در یک مورد؛ هنگامی که کوچکترین کارهای فئانور حتی افکارش تحت کنترل ملکور بود آیا میتوان درباره اش قضاوت کرد؟ من فکر نمیکنم, بله او کارهای وحشتناکی انجام داد بسیاری از همنوعانش را کشت و خانواده اش را به سوی تبعید و خشم والار برد, وحشتناک ترین کارها برای یک الف, اما در این زمان فئانور که بود؟ آیا او فئانور فروزان فرمانروای جذاب و فوق العاده نولدور بود؟ یا بازیچه دست ملکور؟ و بدتر اینکه او نمیدانست با اعمالش آرزوهای فرمانروای تاریکی را بر می آورد, البته فئانور باید مجازات میشد هرچند تحت سلطه فردی بسیار قویتر از خودش بود, اما من فکر نمی کنم او باید لکه ننگ خبیث بودن را داشته باشد یا از طرف والار طرد شود آنهم به خاطر مسئله ای که تا حدی شروعش تقصیر خودشان بود, در این زمان نردانل فئانور را ترک کرد و فین آرفین و عده ی زیادی از مردمانش به تیریون بازگشتند و ماندوس فرمان نابودی نولدور را صادر کرد, و آنها مجبور به تحمل سختی ها، تبعید از آمان و سقوط در سرزمین میانه شدند, «اشکهای بیشماری بر چهره تان فرو ریزد، و والار والینور را بر شما میبندند و شما را بیرون میکنند و هیچکدام شما مجاز به گذر از کوهستان نیستید، بر خاندان فئانور خشم والار سایه افکن است از غرب تا دوردست شرق و بر کسانی که آنها را دنبال کردند, سوگند آنها می راندشان و به آنها خیانت خواهد کرد و گنجهایی را که قسم خوردند بدست آورند از چنگشان میرباید، شاه به شاه خیانت خواهد کرد و ترس خیانت بر آنها سایه افکن می شود, شما خون همنوعانتان را به ناحق ریختید و آمان را آلوده کردید، خون را با خون پرداخت خواهید کرد و در آنسوی آمان در سایه های مرگ خواهید خفت, هرچند که ارو شما را در کهکشان بیمرگ قرار داد و از بیماری در امانید اما با اسلحه کشته میشوید؛ با عذاب و اندوه, و روحهای بیخانمانتان آنگاه به مندوس بازخواهدگشت و در آنجا رحم کمی خواهید یافت هر چند تمام کسانی که کشتید برایتان دعا کنند, و کسانی که به سرزمین میانه رفتند و به مندوس بازگشتند از جهانی که بر آنها تحمیل شده بیزار میشوند و روبه زوال میگذارند و به سایه هایی از افسوس بدل میشوند», هنگامی که نولدور به هلکاراکسه رسیدند فئانور گروه را که به او وفادار بودند برگزید و با آنها سوار کشتی شد و به سرزمین میانه رفت , پس هنگامی که مایدراس از او پرسید چند کشتی را میخواهد برای بقیه نولدور که آنسوی دریا هستند بفرستد او خندید و گفت هیچ, سپس فئانور و پسرانش غیر از مایدراس کشتی ها را سوزاندند و بقیه را آنسوی دریا گذاشتند, «و فینگولفین و مردمانش از دور آتش و ابر دودی دیدند و دریافتند که به آنها خیانت شده و این اولین ثمره خویش-کشی و نابودی نولدور بود», هنگامی که فئانور و همراهانش به سرزمین میانه رسیدند در قسمتهای غیر مسکون لاموت که به انعکاس بزرگ معروف بود ساکن شدند و براستی صدای فریادها و گریه های مردمش در سواحل شمال میپیچید و صدای سوختن کشتی ها زیاد شده بود و مانند همهمه ای از خشم در سرزمین میپیچید, پس آنها به سرزمین هیتلیوم رفتند و در کنار دریاچه میتریم ساکن شدند اما صدای ورود آنها به گوش خادمان ملکور رسیده بود, ملکور سپاه بزرگی را به یورش واداشت و نولدور با جنگی ناگهانی و ناخواسته روبرو شدند, اینگونه بود که داگور نوین گیلیات یا جنگ میان ستاره ها در گرفت, نولدور موفق شدند که حمله آنها را دفع کنند اما فئانور در جنونی بی سابقه سپاهیان ملکور را تعقیب کرد و به شمال رفت تا خواستار جنگ با والا شود, او با خشم خود دیوانه شده بود، اما سپاهیان ملکور چون او را تنها دیدند بازگشتند و بالروگها از آنگباند آمدند, پس در آنجا در دوددلوت، سرزمین ملکور فئانور با تنی چند از دوستانش محاصره شد, زمانی بس طولانی جنگید و زخم های بسیار زد و زخمهای بسیار خورد, پادشاه نولدور بوسیله گوتموگ بطور کشنده زخمی شد اما آنقدر زنده ماند تا پسرانش او را از میدان جنگ بیرون آورند, هنگامی که به اردوترین رسیدند فئانور تانگورودریم را دید, آخرین نگاه او بر سرزمین میانه, و با دیدن آن برجهای قدرتمند فئانور فهمید هیچ قدرتی از نولدور نمیتواند آنگباند و امپراطوری شیطان آن را سرنگون کند, پس مورگوت را سه بار نفرین کرد و از پسرانش خواست تا سوگند خود را فراموش نکنند و انتقام پدرشان را بگیرند, اینگونه فئانور سوزنده ترین شعله نولدور مرد و روح آتشینش به آمان درگذشت و بدنش سوخت و خاکستر شد و در نسیم سرگردان گشت, و روحش به تالارهای مندوس رفت جایی که دیگر نمیتوانست آن را ترک کند, ,
گالادریل ، بانوی روشنایی: گالادریل چندین سال پیش از شروع دوران اول در قلمروی قدسی به دنیا آمد, مادرش آرون دختر اولوه پادشاه تلری بود و پدرش فین آرفین کوچکترین پسر فینوه از زن دومش ایندیس, او چهار برادر به نامهای فینرود، اورودرت، آنگرود و آاگنور داشت, او از جمله الفهایی بود که دو درخت را دیده بود, مادرش او را نرون صدا میزد و پدرش آرتانیس نامیده بودش, او همچنین آلاتاریل نیز خوانده میشد, او بسیار زیبا و بلند قامت بود: «گالادریل، زیباترین در خاندان فینوه بود, گیسوانش به روشنی طلا بود و مانند آنکه تشعشع لورلین را در خود داشته باشد», (سیلماریلیون) بعد از آنکه دو درخت توسط ملکور و اونگولیانت نابود شدند و سیلماریل ها دزدیده شد، فیانور سخنرانی پر شوری برای نولدور کرد و آنها را متقاعد ساخت تا همراه او به سرزمین میانه بروند, گالادریل با آنکه به فیانور اعتماد نداشت اما دلش می خواست به سرزمین میانه برود, هنگامی که نولدور برخلاف خواسته والار والینور را ترک کردند، از بازگشت محروم شدند, اما گالادریل تنها زنی از نولدور بود که دلیر و استوار ایستاد و هنگام مجادله شاهزادگان او مشتاق رفتن بود, هیچ سوگندی نخورده بود، اما سخنان فیانور درباره ی سرزمین میانه او را به هیجان آورده بود, فیانور و همراهانش کشتی ها را برای رفتن به سرزمین میانه برداشتند و رفتند اما هرچند که گالادریل و خویشاوندانش منتظر ماندند او کشتی ها را بازنگرداند، آنها دریافتند که به آنها خیانت شده, در گذشتن از سرزمین یخ بندان هلکاراکسه که یخهای تیز ئ برنده ای داشت، گالادریل در در هدایت مردمش به سرزمین میانه بسیار کمک کرد, با رسیدن به سرزمین میانه دریافتند جنگی بین دو طرف در گرفته و بسیاری کشته شدند, گالادریل سپس به دوریات رفت تا زندگی کند زیرا تینگول پادشاه دوریات عموی مادرش بود, در آنجا او دانش و خرد بسیار از ملیان همسر تینگول فراگرفت, در دوریات او با کلبورن، بزرگترین خواهر زاده ی تینگول ملاقات کرد و عاشقش شد و با او ازدواج کرد, آنها مدتها در سفر بودند تا سرانجام در لوتلورین سکونت کردند و با گم شدن آمروت پادشاه الفهای جنگلی، کلبورن فرمانروای آنان شد, پس از سالها آنها صاحب یک دختر شدند، کلبریان که با الروند فرمانروای ریوندل ازدواج کرد, در سال ۱۶۹۳ دوران دوم کلبریمبور صنعتگر الفی که پسر کوروفین، پسرعموی گالادریل بود، ننیا حلقه ی آب را به او بخشید که یکی از سه حلقه های قدرت الفها بود, او در دوران دوم و سوم از قدرتش برای مبارزه با بدی استفاده کرد زیرا او می توانست ذهن سارون را بخواند بدون آنکه افکارش آشکار شود, آنها سه بار حمله سارون را که از دول گولدور سازماندهی می شد دفع کردند, کلبورن و گالادریل به مردمی که بسیار محتاج کمک بودند اندرز و هدایای جادویی می دادند, و این گالادریل بود که برای اولین بار شورای سفید را تشکیل داد, بعد از نابودی سارون کلبورن با نیروهایی از رودخانه گذشت و دول گولدور را گرفت، و گالادریل دیوارهای آن را نابود کرد و گودالهایش را خالی و پس از آن جنگل پاکیزه شد, یاران حلقه در سفرشان، هنگام فرار از موریا به لورین آمده و با گالادریل و کلبورن ملاقات کردند, آنها زیبا، باریک، موقر و بلند قامت توصیف شده اند, نشانی از کهنسالی نداشتند مگر آنکه در عمق چشمهایشان می نگریستی که انبانی از خاطرات بود, گالادریل سفید پوشیده بود و موهای طلایی سیری داشت صدایش آهنگین بود اما عمیق تر از دیگر زنان سخن می گفت, در تمام داستان خرد گالادریل مشخص است, او غمی را که گیملی در گذر از موریا حس کرده بود، درک کرد و با محبت و تفاهم پذیرای دشمن دیرینه الفها شد, او سپس به فرودو و سم اجازه داد تا در آینه بنگرند, فرودو حلقه یگانه را به او تقدیم کرد و او تصدیق کرد که آرزوی داشتنش را داشته اما آن را رد کرد, گالادریل می دانست اگر ماموریت فرودو به موفقیت برسد سارون نابود میشود اما پایان قدرت دنیا، فریبندگی لوتلورین و زمان الفها در سرزمین میانه را به دنبال خواهد آورد, در پایان جنگ حلقه والار به او اجازه بازگشت به والینور را می دهند به خاطر سعی و تلاش در مبارزه با بدی، از خود گذشتگی و رد حلقه یگانه او به همراه الروند، بیلبو، گندالف و فرودو به بندرگاه های خاکستری می رود و در حالی که سرتاپا سفید پوش بود سرزمین میانه را برای همیشه ترک می کند, در والینور او به دخترش کلبریان می پیوندد و کمی بعد کلبورن نیز به والینور می آید, ,
مورگوت: نامهای دیگر: آلکار ( تابان )، باگلیر ( کسی که در فشار میگذارد)، بلگروت (مرگ بزرگ )، دشمن بزرگ، قدرتمندترین، کهنترین نیرو، ارباب، خداوند سیاه، پادشاه جهان، سایه و شیطان تاریکی, ملکور اولین تن از آینور بود که بوجود آمد و به او موهبت داشتن بیشترین قدرت و دانایی عطا شده بود و تمام موهبتهای دیگری که به برادرش منوه بخشیده شده بود, ملکور دوست داشت بیافریند و به دنبال مکانی خالی برای شعله های فنا ناپذیر بود هرچند با ایلوواتار صبور نبود, هنگامی که ایلووتر به همراه والار شروع به خلق موسیقی آینور کرد، ملکور سعی کرد تا موضوعات خود را در برنامه های ایلوواتار بگنجاند تا از این طریق قدرت و شکوهش بیشتر شود, اما آهنگهای خشن و جسورش باعث ناهماهنگی در بقیه ملودی ها شد, ملکور به وسیله ایلووتر توبیخ شد و بسیار خجالت کشید، اما پس از خجالت خشم به سراغش آمد و رویاهای پنهانی اش درباره ی فرمان راندن و ارباب نامیده شدن را برای خود نگه داشت, هنگامی که والار کارهایشان را برای شکل دادن آردا شروع کردند، ملکور فرماندهی را به عهده گرفت، اما در کار هرچه ساخته میشد فضولی میکرد، و ساخته های آنان را به میل خود تغییر می داد, او شکل مرئی گرفت، شاید به خاطر اینکه تنفر مانند آتشی در درونش می سوخت، هیئت او تاریک و وحشتناک بود، با جادو و قدرتی بیشتر از بقیه ی والار, چشمانش مانند شعله زبانه می کشید اما گویا گرما در آنها پژمرده شده و سرما به آن نفوذ کرده, ملکور هنوز خواستار فرمان راندن بر جهان بود و به بقیه والار گفته بود که آردا سرزمین مختص به اوست, منوه، برادر ملکور از پذیرش این سرباز زد و بدین ترتیب اولین درگیری میان ملکور و دیگر والار بر سر مالکیت آردا شکل گرفت, پس تولکاس به آردا آمد و به والار پیوست و بعد از جنگهای مفصل ملکور از خشم تولکاس گریخت و در تاریکی پنهان شد, بعد از خلق لامپهای والار هنگامی که بقیه والار مشغول خوشگذرانی بودند، ملکور پنهانی به سرزمین میانه بازگشت و اوتومنو را ساخت, شرارت او باعث ویرانی سرزمین شد و بدین دلیل والار از وجود او باخبر شدند, اما او حمله ی آنان را با نابود کردن لامپها به تاخیر انداخت, او زمان رشد کردن دو درخت والینور به اوتومنو عقب نشینی کرد, ملکور سپس آنگباند را به عنوان سنگری در برابر والار ساخت و آنجا او سپاهی را معین و مسلح کرد, هنگامی که الفها بیدار شدند، ملکور در هیئت سوار سیاهی ظاهر شد که هم بدگمانی نسبت به اورومه را، که برای بردن الفها به والینور آمده بود، زیاد میکرد و هم تعدادی از الفها را اسیر کرد, با شکنجه آنها را به اورک تبدیل کرد, والار پس برای الفها نگران شدند و به ملکور حمله کردند, اوتومنو کاملا در جنگ قدرتها نابود شد, در خرابه های دژ، تولکاس با ملکور کشتی گرفت و او را شکست داد، سپس با آنگینور، زنجیری که آئوله ساخته بود او را بست, ملکور به والینور بازگردانده شد و محکوم شد تا سه سال را تنها و اسیر در تالارهای مندوس بگذراند, بعد از سه سال ملکور نقاب زیبایی به چهره زد و هیئت زیبایی به خود گرفت, و اینگونه مانوه را که توانایی درک شرارت را نداشت گول زد, ملکور مجبور به ماندن در والیمار شد و هنگامی که آنجا بود آرزومند سیلماریلها شد, همچنین در والینور، انتقام خود ا از الدار گرفت، کسانی که آنها را دلیل سقوط خویش میدید, او وانمود کرد که الفها را دوست دارد و میخواهد دانش پنهانیش را به آنها تقدیم کند و این دانش چیزی نبود جز دروغ و مشاوره اشتباه, نولدور از پیشنهاد او خوشحال شدند و به حرفهایش گوش کردند، حرفهایی که هیچگاه نباید به آن گوش می سپردند، از میان همه ی الفها فیانور بیش از دیگران و به طور جدی با حرفهای ملکور گمراه شد, هنگامی که فیانور اندیشه های شرورانه ملکور را دریافت، والا گریخت و برای همیشه به شکل قدیمی خود در هیئت فرمانروای تاریکی بازگشت, ملکور به کمک مایاری بنام اونگولیانت در زمان جشن و فستیوال به والینور بازگشت و هرکدام از دو درخت را با نیزه اش زخمی کرد, سپس اونگولیانت شیره ی دو درخت را نوشید و آنها را سمی کرد, ملکور و اونگولیانت سپس به محل زندگی فیانور در فورمنوس رفتند، پدرش فینوه را کشتند و سیلماریلها را دزدیدند, بعد از این وقایع فیانور او را مورگوت نامید و با این اسم تا ابد شناخته شد, ملکور قسمتی از معامله اش را با اونگولیانت پرداخت اما از دادن یکی از سیلماریلها به او سرباز زد، اونگولیانت به او حمله کرد و ملکور نیز بالروگهایش را به یاری خواست و آنها اونگولیانت را از آنجا راندند, ملکور پس از ترک فورمنوس به آنگباند رفت و زیرزمینها و سیاهچالهای جدیدی زیر برجش تانگورودریم حفر کرد, او تاجی از آهن برای خود ساخت و سیلماریلها را در آن گذاشت و خود را پادشاه جهان خواند، هرچند دستهایش به علت لمس سیلماریلها سوخت و تا ابد سیاه و دردناک ماند, ملکور سیلماریلها را از خشم الفها دور نگه داشت و بعضی از آدمیان تازه بیدار شده را فاسدکرد, او از نور خورشید و ماه میترسید و به طور جزئی توسط الفها مغلوب شد و مدتی در آنگ بند محاصره شد, اما پس از دوباره مجهز کردن نیروهایش به نولدور حمله کرد و آنها را شکست داد, اما در میان این جنگ که داگور براگولاخ نام داشت، فینگولفین شاهنشاه نولدور او را به مبارزه تن به تن دعوت کرد و هفت بار او را زخمی کرد و با رینگیل شمشیرش پای او را چاک داد, بعد از زخم کردن ملکور ، فینگولفین را با گرزش گراند خرد کرد و بدنش را برای گرگهایش برد اما توروندور ، شاه عقابها بدن فینگولفین را ربود و صورت ملکور را زخمی کرد, بعد از آن روز ملکور همواره می لنگید، اثر زخم توروندور باقی مانده بود و زخمهایش هیچگاه شفا نیافتند, بعد از سقوط فینگولفین، برن و لوتین به آنگباند آمدند و یکی از سیلماریلها را دزدیدند, بعد از آن مورگوت در پنجمین جنگ بلریاند ، جنگ اشکهای بیشمار بر الدار و اداین، تا حدی به علت خیانت آدمیان، پیروز شد, مورگوت تنها این جنگ را نبرد بلکه ترس و نفرت را میان گروههای مختلف الفها و آدمیان حکمفرما کرد, قدم بعدی برای حمله ای سخت به الفها با خیانت مائگلین میسر شد, او در زیر شکنجه محل شهر مخفی گوندولین را فاش کرد, مورگوت سپس با بالروگها، اورکها، اژدهاها و گرگهایش به گوندولین حمله کرد و آنجا را ویران برجای گذاشت, بد از این پیروزی مورگوت به قدری مغرور شد که باور نمی کرد کسی جرات جنگ کردن با او را داشته باشد, هرچند با درخواست ائارندیل ، گروهی از والار به سرزمین میانه آمدند و مورگوت را در جنگی بنام جنگ خشم یا نبرد بزرگ ملاقات کردند, دژ مورگوت و نیروهای اهریمنی او نابود شدند و در آخر والار با خود او جنگیدند و او را شکست دادند، او دوباره تقاضای بخشش کرد اما او را با آنگینور بستند و دو سیلماریل باقی مانده را از تاجش کندند, هرچند سیلماریلها بوسیله دو پسر باقی مانده فیانور دزدیده شد اما آنها نابود شدند, والار مورگوت را در مکان بیزمانی در دروازه ی شب، پشت دیوارهای جهان انداختند, هنگامی که مورگوت از دنیا بیرون انداخته شد، تاثیراتش تا مدتها در زمین باقی ماندند، بسیاری از مخلوقاتش به زندگی خود ادامه دادند همانطور که بدخواهی و نفرتی که او در قلب الفها و آدمیان نشاند باقی ماند, ملکور در کوئنیا به معنای کسی که از توانایی برخاست، میباشد, نکات: گوتموگ سر دسته بالروگها به پسر یا دستساز ملکور معروف است, سارون خدمتکار ملکور، تنها کسی بود که پس از نابودی اربابش توانست هاله ای از ترسی را که او می آفرید بازگرداند, ملکور در دوران اول پنج بار با الفها جنگید که تنها در یک جنگ ( داگور آگلارب ) شکست خورد و در چهار جنگ دیگر پیروزی از آن او بود, بلریاند پس از این وقایع نابود شد, ,
پیش از دوره اول: الفی معمول (Common-Elvish): به زبانی اطلاق می شود که توسط الف ها در زمانی که نخست در «سرزمینهای بزرگ»پدید آمدند، قبل از رسیدن به «والینور» استفاده می شد, البته مدارک زیادی از این زبان در دسترس نیست، اما چیزهای زیادی از اطلاعات داده شده می توان استنباط کرد, الفی اولیه (Proto-Elvish): نامی برای حالت تغییر شکل گرفته ای از این زبان است, و شمال گویشهای لمبرین (Lemberin) و آواری (Avarin) می شود, در اصل تالکین این زبان را برای الف های اورومه می خواست، و به همین دلیل قرار بود این زبان جزوی از زبان «والار» باشد, اما سرانجام تالکین نظر خود را تغییر داد و تبدیل به زبان الف های اولیه و زبانی جدا از «والار» شد, در ضمن عبارت Proto-Eldarin (اِلدارین اولیه) نیز برای این زبان استفاده می شود, چون دقیقا مشابه یکدیگر هستند و تنها تفاوتشان در این است که زبان اِلدارین اولیه گویشهای Lemberin و Avarian را ندارد, گویشهایی که تقریبا هیچ اطلاعاتی از آنان در دسترس نیست, در عوض مخفف های این دو زبان دقیقا شکل یکدیگرند و باهم اشتباه گرفته می شوند, والارین (Valarian): زبان والارها در والینور است, در حقیقت ممکن است حالتهای مختلفی از والارین وجود داشته باشد, چون کلمات استفاده شده در این زبان دقیقا مشابه زبانی به نام Mahal هستند که والار آئوله آنرا ساخته و به دورف ها تعلق دارد, اِلدارین (Eldarin): شامل چند زبان است که توسط الف های والینور استفاده می شده، مانند «لیندارین» یا «اینگویی کوئندیا» و «کوئنیای والینوری» که آخری تقریبا با زبان «کوئنیای استاندارد» فرق می کند, با این حال ممکن است که کلمه «اِلدارین» به زبانی اطلاق شود که توسط «اِلدار» ها استفاده میشده و در این صورت شامل زبان نولدورین (Noldorin) نیز می باشد, زبان کوئنیا (Quenya): این زبان در ابتدا توسط الف های والینور قبل از دوران اول استفاده می شده و از آن زمان تا به حال به همان صورت باقی مانده است: به عنوان زبانی ادبی-کتابی و تقریبا در همه جا, تلرین (Telerin): پیش از دوره اول توسط الف های آلکوالونده، در والینور استفاده می شده است, و ممکن است هنوز هم در آنجا یا در «بندرگاههای خاکستری» استفاده شود, این نام را برای زبان «تلرین» که در آمان «قلمرو قدسی» استفاده می شده به کار می بریم، اما این کلمه به گویشهای مختلفی از زبان بلریاند هم گفته میشود ، چون که توسط الف های «تلری» استفاده می شدند, نولدورین قدیم (Old Noldorin) احتمالا قبل از دوران اول استفاده می شده است، توسط الف های نولدور والینور، یا الف های ایلکورین از بلریاند, حتی قبل از دوره اول هم تو بلریاند از این زبان استفاده میشده است، چون «کرتاس دائرون» قبل از دوره اول خطی برای نوشتن این زبان ساخته است, به نظر می آید تا زمانی که نولدورها زبان «وانیار» را ( هنگامی که در آمان بودند) به رسمیت نشناخته بودند، هردو گروه الف ها از این زبان استفاده می کردند,
پسر آراتورن، وارث ایزیلدور، استرایدر (نام او در بری)، لنگدراز (بیل فرنی وی را چنین میخواند)، بادپا (نامی که ائومر بر وی نهاد)، الهسار (گوهر الفی)، انوینیاتار (احیاکننده)، تورونگیل (عقابِ ستاره)، استل (امید)، تلکونتار (استرایدر در زبان کوئنیایی و نیز نام خاندان وی)، دونادان (مرد غربی), آراگورن، پسر گیلرائن و آراتورن دوم، وارث ایزیلدور، پسر الندیل، از تبار شاهان نومهنور، یکم مارس دورهی سوم، سال ۲۹۳۱ به دنیا آمد و در سال ۱۲۰ دورهی چهارم از دنیا رفت, در دورهی نخست سرزمین میانه، اتحاد الدار و اداین رخ داد, برن که انسانی میرا بود و لوتینِ نیم الف، نیم مایا پسری به نام دیور به دنیا آوردند, دیور دختری به نام الوینگ داشت, تیور، که از بدو تولد سالار اداین بود با ایدریل، دختر الفی تورگون در گوندولین وصلت کرد, پسر آنها، ائارندیل با الوینگ ازدواج کرد و ماحصل این وصلت، دو پسر به نامهای الروند و الروس بود, در پایان دورهی نخست، الروند و الروس به همراه والدین خود باید تصمیم میگرفتند که به کدامین خویشاوند تعلق داشته باشند, ائارندیل و الوینگ خواستند که در شمار الدار درآیند ولی به دلیل سفرشان به والینور اجازه نداشتند به سرزمین میانه بازگردند, الروند زندگی الدار را برگزید و الروس خواست که فانی باشد, به ازای کمکی که اداین در نبرد علیه ملکور کردند جزیرهی نومهنور به ایشان واگذار شد و الروس به مقام شاهی رسید, بیست نسل از شاهان آدمیان آمدند و رفتند و سقوط نومهنور رخ داد, پس از آن، نسل الروس در قلمروهای دیگر، توسط الندیل و پسرانش، ایزیلدور و آناریون ادامه یافت, خانوادهی الندیل، اربابان آندیونیه، از نسل سیمارین، دختر چهارمین شاه، یعنی تار الندیل بودند, پیش از تولد آراگورن دوم، تبار ایزیلدور از شاهان آرنور تا شاهان آرتداین تا به فرماندهان دونهداین شمال ادامه داشت و همو بود که با اتحاد دوبارهی قلمروهای نومهنور، یعنی گوندور و آرنور شکوه و اقتدار شاهان گذشته را زنده کرد و همو بود که با وصلت با دختر الروند، آرون، شاخهی مقطع پردهیل را پیوند زد, آراگورن دوم، پسر آراتورن دوم، پسر آرادور از یک سو و از سویی دیگر گیلرائن، دختر دیرهائل بود, شاه آینده در روز اول ماه مارس، دورهی سوم، سال ۲۹۳۱ به دنیا آمد, اُرکها وقتی آراگورن دو ساله بود پدرش، آراتورن را به قتل رساندند و گیلرائن در جستجوی پناه به ایملادریس رفت, نامی که برای پسرک دوساله، پیشگویی شده الهسار –گوهر الفی- است, آراگورن نامی است که هنگام تولد به وی دادند و الروند، بر آراگورن نام استل نهاد تا وجود وارث ایزیلدور را از سائورون پنهان دارد, استل به معنی امید است ولی آراگورن نیز ریشه در زبان الفی دارد و شجاعت شاهانه معنی میدهد, بعدها، آراگورن نام حقیقی خویش را دریافت ولی این نام چندان کاربرد نداشت, در ریوندل اغلب او را دونهدان میخواندند که مرد غربی، نومهنوری معنی میدهد, شخصیت آراگورن، برخلاف بسیاری از رمانهایی که امروز میخوانیم از شخصیتهایی نیست که با روند داستان شکل بگیرد و رشد کند, آراگورن بیشتر به همان گوهری میماند که غبار گرفته باشد و گذر ماجراهای سهگانه ارباب حلقهها حکم زدودن آلودگی را دارد تا پرداخت جواهر وجود وی, آن آراگورنی که تحت اسم استرایدر اولین با فرودو ملاقات میکند همان اندازه نجیب و قدرتمند و عادل است که شاه آراگورن با لقب الهسار، بر تخت نشست, به تدریج و با رقم خوردن ماجراها، هابیتها و به عبارت بهتر، خواننده عمق شخصیت آراگورن را درک میکند و بالطبع شریک تردیدها و تغییرات وی نیست, وقتی که سائورون به موردور بازگشت و در سال ۲۹۵۱ آشکارا وجود خویش را اعلام نمود، در همین که آراگورن بیست ساله، پس از انجام اعمال کبیر همراه پسران الروند به ریوندل بازگشت, در نتیجه الروند نام و تبار او را برایش فاش کرد و حلقهی باراهیر و تکههای نارسیل را به وی داد, آراگورن وقتی در بیشههای ریوندل قدم میزد دختر الروند، آرون را برای اولین بار دید و او را با لوتین اشتباه گرفت, از همان روز به او دل باخت وی آرون که ۲۷۱۰ سال داشت توجه چندانی به جوانک بیست ساله نکرد, الروند، آراگورن را هشدار داد که تا وقتی سالهای بسیار بر وی نگذشته و سرنوشت خود را محقق نکرده باشد زنی اختیار نخواهد کرد و چه بسا در این راه جان ببازد, الروند او را شایستهی آرون ندانست و چه بسا در دل خوش نمیداشت که یگانه دخترش، همراه وی سرزمین میانه را ترک نکند و در شمار فانیان درآید, آراگورن به بیابان بازگشت تا هر کجا که نیروهای اهریمنی جلوه کنند با ایشان مبارزه کند, او به سلحشوری خود ادامه میدهد و هر نامی که دیگران بر وی مینهند میپذیرد, سال ۲۹۵۶ بود که گندالف را دید و از وی بسیار آموخت, با جامهی مبدل، هم در خدمت شاه تنگل، شاه روهان بود و هم به اکتلیون، کارگزار گوندور کمک رساند, در روهان و گوندور او را تورونگیل میخوانند و فرماندهی کبیری است, «بدین ترتیب سرانجام به پرطاقتترین آدم دوران خود بدل گشت که در هنرها و معرفت خبره، و بلکه سرآمد دیگران بود؛ چه، او از خردی الفی بهره داشت و فروغی در چشمانش بود که هر گاه بر میافروخت اندک کسانی تاب تحمل آن را داشتند, به سبب تقدیری که بر سر او سایه انداخته بود، سیمایی عبوس و افسرده داشت، اما امید همیشه در اعماق قلب او مسکن کرده بود، امیدی که شادی و نشاط از آن همچون چشمهای که از صخره بجوشد، گاه و بیگاه به بیرون فوران میکرد», (۱) آن زمان، آراگون هنوز قصد نداشت ادعای شاهی کند پس به عنوان فرماندهای در ارتش گوندور، به اکتلیون خدمت کرد, او را تورونگیل میخواندند که به معنی عقابِ ستاره بود, چون سرعت داشت و چشمانی مشتاق و نیز ستارهی سیمینی بر ردای خویش زینت کرده بود, با این حال، تورونگیل هرگز ادعای شاهی نداشت و در کمال وفاداری به اکتلیون خدمت کرد, همو بود که اکتلیون را به اتحاد با گندالف خواند و او را از اعتماد به سارومان برحذر داشت, در این گونه موارد با دنهتور، پسر اکتلیون اختلاف نظر داشت, گرچه تورونگیل هرگز خود را چیزی بیش از خدمتگذار اکتلیون نخواند دنهتور اعتماد پدر به وی را خوش نمیداشت, تورونگیل، کارگذار را به شتاب خواند تا تهدید اومبار را آرام کند, در نهایت، اکتلیون را قانع کرد تا ارتشی کوچک در اختیارش بگذارد و شبانه، در خفا بسیاری از کشتیهای اومبار را به آتش کشید, او شخصاً، فرماندهی لنگرگاه را از اسکلهها کنار گذاشت, از طرف دیگر، میدانیم تکاورانی که همراه آراگورن از جادهی مردگان گذشتند نیز لباسی مشابه تورونگیل داشتند, «…سواران این اسبها هیچ نشان یا علامتی با خود نداشتند، جز آن که شنل تکتک افراد با گل سینهای از نقره به شکل ستارهای تابان شانهی چپ سنجاق شده بود, »(۲) شاید لباس متحد تکاوران این شکل بوده است و شاید مبارزان پادشاهی شمالی چنین لباسی داشتند و شاید هم نشان خاندان نومهنور بود, صحیح بودن هر یک گزینههای فوق بدان معناست که احتمالاً چشمان تیزبین دنهتور متوجه تبار تورونگیل شده بودند و چه بسا به همین دلیل دنهتور جوان روی خوش به فرماندهی مورد اعتماد پدرش نشان نمیداد, با این حال، تورونگیل پس از این پیروزی از بازگشت به گوندور سرباز زد و برای اکتلیون پیامی بدین مضمون فرستاد: «ارباب، وظایف دیگری بر من است که اگر تقدیرم بازگشت به گوندور باشد، پیش از چنین امری باید خطرات بسیار و زمان فزونی بر من بگذرد, » در سالهای آوارگیاش از موریا گذشت و به رون و هاراد، در جنوب سرزمین میانه نیز قدم گذاشت, جایی که «ستارگان عجیبند, » سال ۲۹۸۰، وقتی گالم، در کیریتآنگول، شلوب را دید، سالی بود که تئودن بر تخت نشست و در همان سال بود که آراگورن از بیابان به لورین بازگشت, «…آراگورن از لحاظ جسم و عقل به کمال رسیده بود، و گالادریل به او فرمود که جامههای فرسودهی سفر از تن به درآورد و جامهای به رنگ سفید و نقرهای و شنل خاکستری الفی به او پوشاند و گوهری درخشان به پیشانیاش بست, آنگاه آراگورن چیزی فراتر از آدمیزادگان به نظر رسید، و بیشتر شبیه فرمانروایان الفِ جزیرههای غرب بود, و بدین ترتیب آرون پس از آن جدایی طولانی، او را نخستین بار بدین شکل و شمایل دید؛ و همچنان که آراگورن از زیر درختان کاراس گالادو که پوشیده از گلهای زرین بود به سوی او گام برمیداشت، دختر تصمیم خود را گرفت و تقدیر او مشخص شد, »(۳) این بار آرون نیز به وی دل داد و در کرینآمروت با یکدیگر عهد ازدواج بستند, پس چنین بود که در میانهی تابستان، آراگورن، حلقهی باراهیر را به آرون داد و با یکدیگر پیمان و سوگند نامزدی یاد کردند, حلقهی باراهیر، نماد درخوری از وصلت این بود زیرا یک بار دیگر، داستان عشق برن –پسر باراهیر- و لوتین، را تکرار میکرد, «آرون گفت: «سایهها تاریکاند، و با این حال دل من مالامال از شادی است؛ چه، استل تو در میان بزرگانی جای داری که تهورشان آن را نابود خواهد ساخت, » «اما آراگورن پاسخ داد: «افسوس! من از پیشگویی آن عاجزم، و اتفاقاتی که رخ خواهد داد از دید من پنهان است, با این حال به امید تو امید خواهم بست, من سایهها را به کلی از خود میرانم, اما بانو، شفق نیز از آن من نیست؛ زیرا من فانیام، و اگر با من وفادار بمانی، ای ستارهی شامگاه، آنگاه تو نیز باید از شفق چشم بپوشی, » «آنگاه دختر به سان درختی سپید بیحرکت ایستاد و چشم به غرب دوخت و سرانجام گفت: «با تو وفادار میمانم دونادان و روی از شفق میگردانم, اما سرزمین مردم من آنجاست، و خانهی تمام خویشانم از دیرباز, » دختر، پدر خویش را از ته دل دوست میداشت, »(۴) الروند به آراگورن گفت که دخترش با کسی پایینتر از شاه گوندور و آرنور ازدواج نخواهد کرد و گرچه آراگورن را دوست میداشت همزمان از انتخاب دخترش ناشاد بود, «دریغا پسرم! ترسم که در پایان، تقدیر آدمیان بر آرون گران جلوه کند, » آراگورن میدانست که برای به دست آوردن محبوب خویش، او نیز مانند برن مجبور است به کاری دست بزند که ظاهراً غیرممکن جلوه میکند, خطری که وی با آن مواجه بود کمتر از به دست آوردن سیلماریل جلوه میکرد ولی شکست سائورون، غلبه بر کارگزار بدبین گوندور و در عین حال به دست آوردن دل مردم سهل نیز نبود, با این حال، «آراگورن بر سر خطر و کوشیدن باز شد, »(۵) آخرین باری که استل به شمال بازگشت مادرش گفت که این آخرین دیدار آنهاست, «دلواپسی مرا همچون یکی از مردمان کهتر پیر و سالخورده کرده است؛ و اکنون که گاه آن فرا میرسد توان مواجه شدن با تاریکی زمانه را ندارم که بر سرزمین میانه سایه میافکند؛ طولی نخواهد کشید که رخت برخواهم بست, »(۶) و اندکی بعد، پیش از دیدن بهار سال بعد درگذشت, پیش از بیست و نهم سپتامبر ۳۰۱۸، زمانی که اولین بار، آراگورن، در بری، فرودو و دوستانش را ملاقات کند در تعقیب گالم نیز شرکت کرد, گندالف در این باره چنین میگوید: «…بعد از رفتن بیلبو وقتی خواستم دوباره پی رد را بگیرم دیگر خیلی کهنه شده بود, و اگر کمک یکی از دوستانم نبود، کمک آراگورن، دورهگرد و شکارچی بزرگ جهان در این دوران، جست و جوی من بیثمر میماند, ما با هم تمام طول قسمتهای پایین سرزمین وحشی را به دنبال گولوم گشتیم, بدون آن که امیدی به نتیجهی این کار داشته باشیم و چیزی عایدمان شود, ولی سرانجام وقتی دست از جستوجو کشیدم و به قسمتهای دیگر رو آوردم، گولوم پیدایش شد, دوست من که از مهلکههای بزرگ جان سالم به در برده بود، برگشت و موجود فلکزده را با خودش آورد, »(۷) مطابق آنچه آراگورن گفته، گالم را در اول فوریه گرفته است و با طی مسیری به طول بیش از ۹۰۰ مایل، در پنجاه روز، گالم را به جنگل میرساند و به الفها میسپارد, (۸) این زمان آراگورن هشتاد و شش سال داشت و مبارزهاش با دشمن، نزدیک به هفتاد سال میرسید, در زمان جنگل حلقه، کمتر کسی در سرزمین میانه حقیقت را در مورد تکاوران شمال میدانست و حتی شمار کمتری از آخرین بازماندهی نومهنوریهای آرنور که از تبار مستقیم ایزیلدور بود خبر داشتند, بیشتر ساکنان سرزمین میانه گمان میکردند که تبار شاهان مدتها پیش از این درگذشتهاند, «تام نجوا کرد: «اندک کسانی آنان را به یاد دارند زیرا هنوز پسران شاهان فراموششده، در تنهایی میگردند و مردم ناآگاه را از آنچه اهریمنی است محافظت میکنند, »» «هابیتها از حرفهای او سر درنیاوردند، اما همچنان که او سخن میگفت، رویای پهنهی وسیعی را دیدند که گویی متعلق به سالیان سال پیش بود, پهنهای همچون یک دشت سایه گرفتهی پهناور که بر روی آن هیئتهایی انسانی، بلند و عبوس با شمشیرهای درخشان شلنگانداز میرفتند، و از پس همه یکی آمد که ستارهای بر جبینش داشت, »(۹) بیتردید، این شاه بلند بالا و ستاره بر جبین تصویری از شاه الهسار آینده است که تام با کمک نیروی عجیب خود به سر هابیتها میاندازد, گرچه باوری که مردم به از میان رفتن نسل نومهنور داشتند توسط خود ایشان بیشتر گسترش مییافت تا سائورون از وجود وارث الندیل بیخبر بماند، آراگورن میدانست برای آن که در مقام شاه گوندور مورد پذیرش قرار بگیرد مجبور است وجود خود را آشکار کند, سالهای متمادی، آراگورن خرقهای به گرد خود بسته و وجودش را از دشمن نهان میداشت گرچه با اسامی گوناگون با عناصر وی میجنگید, وقتی در بری، با فرودو آشکارا از نامش میگوید گویی دورهی جدیدی شکل میگیرد, دورهای که در آن، آراگورن پله به پله خود را به سائورون مینمایاند, پیش از آن، آن قدر به بری سر میزند که به عنوان مشتری گاه و بیگاه «اسبچهی راهوار» شهرت داشته باشد, آنجا او را به نام استرایدر میشناختند و اعتماد چندانی به وی نداشتند, بری، محیطی روستایی دارد و اعمال قهرمانانه کمتر محلی از اعراب خواهد داشت, پس او را به دیدهی تردید مینگرند, جالبتر آن که، او برای حفظ شایر با گندالف همکاری میکند ولی در آنجا اصلاً او را نمیشناسند, گویی هر جا عملی که آراگورن در پی محقق شدن آن است خطیرتر باشد بیشتر هالهای از پنهانکاری به گرد خود میتند, اولین تصویری که از آراگورن در کتاب میبینیم «مردی عجیب با چهرهای آفتابزده، نزدیک دیوار، در سایهها نشسته» است, میدانیم که «آبجوخوری بلندی جلویش بود و چپق دستهبلندی میکشید که به شکل عجیبی حکاکی شده بود, پاهایش را مقابل خود دراز کرده و چکمههای پاشنهدار چرمیاش را به نمایش گذارده بود, چکمههایی از چرم منعطف داشت که کاملاً اندازهاش بود ولی چکمهها فرسوده شده و لایهای گل بر آنها نشسته بود, باشلق سفری سبز تیرهی ضخیمی و پر لک و پیسی داشت و آن را دور خود پیچیده بود, با وجود گرمای اتاق، کلاه باشلق را بر سر داشت و کلاه صورتش را در سایه میپوشاند ولی برق چشمانش در حالی که هابیتها را تماشا میکرد پیدا بود, » شاه آینده نیز از گرایش به پنهان بودن مبرا نیست, پس از نبرد دشتهای پلهنور، وقتی وارد شهر میشود باز هم به عنوان فرمانده است نه به عنوان شاه و بیشتر برای درمانگری میآید و چون گوهر سبزی را که گالادریل به وی داده همراه دارد مردمش نامی را که پیشگویی شده بود به وی میدهند: الهسار, بدین ترتیب، شاه الهسار، بیش از آن که به سبب تبار خود شایستهی مقام شاهی باشد به واسطهی انتخاب مردم خویش است که بر تخت تکیه میزند, وقتی سام ادعا میکند استرایدر ممکن است جاسوس باشد و استرایدر حقیقی را به قتل رسانده باشد پاسخ میدهد: «…اگر من استرایدر واقعی را کشته بودم، میتوانستم شما را هم بکشم, و این کار را قبل از اینکه این همه با هم صحبت کنیم انجام میدادم, اگر دنبال حلقه بودم، میتوانستم آن را به دست بیاورم- همین حالا!»(۱۰) و اینجاست که گویی با قد کشیدن آراگورن، لحظهای حجاب استرایدر کنار میرود و «در چشمانش نوری پر شور و آمرانه»(۱۱) میدرخشد, دستش بر قبضهی شمشیری که تا هابیتها تا آن لحظه متوجهاش نشده بودند میگذارد, گویی شمشیر، نمادی از قدرت نهفته در وجود وی باشد, از گوهر ذاتی و توانایی درونی وی برای رسیدن به مقام قدرت و به شاهی, ولی اینها تمام تواناییهای آراگورن نیست و –شاید به حکم بودن از نژادی برتر از انسانهای فرومایه- چندان که بعدها میبینیم طبیبی حاذق نیز هست و شاید بر مبنای همین توانایی ذاتی است که نوعی حس الهام و شهود در وجودش به چشم میخورد, احتمالاً بر مبنای همین حس است که هنگام ورود همراه گروه حلقه، به گندالف هشدار میدهد و او را میگوید که محتاطتر از همیشه باشد, از جمله مهارتهای آراگورن که در خلال داستان آشکار میشود توانایی رهبری و هدایت گروه در تناسب با ظرفیت اعضاست, هابیتها را که به قول گندالف «دوستداشتنی و احمق و بیدفاع» هستند نمیتوان با گفتن از بزرگی دشمن به جنگ ترغیب کرد بنابراین، آراگورن داستان لوتین را برای آنها تعریف میکند و چنین روایتی به نوعی بازگویی داستان زندگی خود اوست, حتی در اوج هراس هابیتها هنگام زخمی شدن فرودو باز هم میکوشد روحیهی گروه را حفظ کند و وقتی مری و پیپین از ترولها در روز روشن میگویند آنها را احمق خطاب نمیکند, تنها وقتی گلورفیندل را ملاقات میکنند و آراگورن با زبان الفها با وی گفتگو میکند هابیتها متوجه بخش دیگری از عظمت آراگورن میشوند, وقتی فرودو در ریوندل بیدار شده است گندالف اشاره میکند که فیالحال، به لطف آراگورن از مهلکه جستهاند ولی باز هم فرودو که متوجه حقیقت وجود تکاور همراه خود نشده است نکتهای را که گندالف بیان میکند در نمییابد و میگوید که به پندار او، آراگورن فقط «تکاور» است و بس, گندالف فریاد زد: «تکاور است و بس! فرودوی عزیزم، تکاوران همینند: آخرین بازماندگان مردم بزرگ شمال، مردم غرب, » وجه دیگری هم در شخصیت «تکاور» هست که پس از ضیافت بهبود فرودو خودنمایی میکند, بیلبو در شعری که میگوید دچار مشکل شده و از وی کمک میگیرد, اینجاست که آراگورن دانا به تاریخ نیز نشان میدهد, «آراگورن اصرار داشت سنگ سبز را هم بگذارم, به نظرش مهم میآمد, نمیدانم چرا, وگرنه معلوم است که به نظرش تمام اینها از سرم هم زیاد است, و گفت اگر جرأت دارم در خانهی الروند از مورد ائارندیل شعر بگویم به خودم مربوط است, » اولین بار در شورای الروند، در ریوندل است که آراگورن خود را به عنوان پسر آراتورن، یعنی وارث ایزیلدور و شاه بر حق آدمیان معرفی میکند, فرودو، اندکی پس از بهبودی و شنیدن اخبار از جانب بیلبو و نیز در اثنای همین شوراست که درمییابد آراگورن در واقع کیست ولی پیپین تا وقتی که گندالف وی را از سخنگفتن پیرامون آراگورن نزد دنهتور بازنداشته به عمق ماجرا پی نمیبرد, اسامی متفاوتی که تالکین در روند ماجرا بر آراگورن مینهد نیز گویای همین آشکار شدن تدریجی شخصیت آراگورن هستند, پس از آن که آراگورن در سکوت به فخرفروشی و مباهات بورومیر در باب گوندور گوش میدهد هدف از فعالیتهای تکاوران شمال را فاش میکند: «ما، تکاوران بیابان، مردمان تنهایی هستیم، شکارچی هستیم…ولی شکارچیان خادمان دشمن؛ زیرا نه تنها در مورد، که در هر سرزمینی هستند…از صلح و آزادی گفتی؟ اگر به واسطهی ما نبود شمال چندان از اینها نمیدانست, ترس نابودشان میساخت, ولی هنگامی که موجودات تاریک از تپههای بیسکنه میآیند یا از بیشههای تاریک بیرون میخزند از ما میگریزند…و با این حال کمتر از شما تشکری نصیب ما میشود, مسافران به ما رو ترش میکنند و مردمان روستایی نامهای اهانتآمیز به ما میدهند, نزد مردی که تنها یک روز با پیشروی دشمن فاصله دارد، با دشمنی که قلبش به دیدن او میایستد یا اگر تحت مراقب بیوفقه نباشد شهر کوچکش ویرانه خواهد شد من «استرایدر» هستم, با این حال جز این نخواهیم کرد, اگر مردم سادهدل، آزاد و آسودهخاطرند، باید که سادهدل بمانند و ما باید در خفا بمانیم تا آنها سادهدل بمانند, » آراگورن، وظیفهای را که سرنوشت پیش پای او نهاده میشناسد و به اختیار خود آن را میپذیرد, او میداند که دنیا دوباره در حال تغییر است و روزگار تازهای در پیش خواهد بود, تغییر همیشه خوشایند نیست و ابتدای آن، همیشه با تلخی و سختی همراه بوده است ولی چون بلای جان ایزیلدور پیدا شده آراگورن میداند که زمان وی فرا رسیده پس میخواهد که شمشیر اجدادی را در دست بگیرد و به میناستیریت برود, پس تکههای نارسیل را از نو میسازنند و نام تازهای به آن میدهند: آندوریل: شعلهی غرب, پس از سقوط گندالف در معادن موریا، آراگورن رهبری گروه را در سفر به سوی موردور به عهده میگیرد, گروه به لورین میروند و گالادریل، هنگام وداع، هدیهای گرانبها به وی میسپارد که در واقع از جانب آرون است, «آنگاه، جواهر بزرگ سبز رنگ شفافی را که در گل سینهای از نقره به شکل عقابی با بالهای گسترده گذاشته بودند، از دامنش جدا کرد و بالا نگه داشت, و به محض آن که آن را بالا گرفت، همچون درخشش آفتاب از میان برگهای بهاری برقی از جواهر بیرون جست, »(۱۲) و چنین است که آراگورن با اشارهی گالادریل نامی را که پیشتر مقرر شده بود بر خود مینهد: الهسار، یعنی گوهر الفی, و گویی با دریافت این هدیه، بخشی از گوهر وجود خود آراگورن نیز از پرده بیرون میافتد زیرا «…کسانی را که او را میدیدند، غرق تحیر شدند؛ زیرا کسی پیش از این قامت بلند او و طرز ایستادن شاهوارش را ندیده بود، و به نظرشان رسید که رنج سالیان دراز از دوشش برداشته شده است, »(۱۳) همین حال و هوا، هنگامی که گروه از آرگونات میگذرد نیز یک بار دیگر خودنمایی میکند, «صدایی عجیب از پشت سرش گفت: «نترس!» فرودو برگشت و استرایدر را دید، اما این استرایدر نبود؛ زیرا آن تکاور فرسوده از باد و باران دیگر آنجا نبود, در ته قایق، آراگورن پسر آراتورن، مغرور و شق و رق نشسته بود و قایق را با حرکات ماهرانهی پارو هدایت میکرد؛ باشلقاش را کنار زده بود و باد در موهای تیرهاش میپیچید و برقی در چشمانش دیده میشد؛ پادشاهی از تبعید به سرزمین خویش باز میگشت, »(۱۴) پس از آن که گروه یاران حلقه از هم پاشید، آراگورن در تعقیب اُرکهایی که مری و پیپین را گرفته بودند همراه لگولاس و گیملی به راه افتاد و در ۳۰ فوریهی ۳۰۱۹ با ائومر ملاقات کرد, در اثنای این ملاقات است که خوی شاهانهی آراگورن بیشتر اوج میگیرد و آن استرایدری که در بری دیده بودیم کمرنگ میگردد, درست وسط جمع مسلح روهیریمها، آراگورن پاسخ تردید ائومر را با نبرد جنگطلبی میدهد: «الندیل! من آراگورن، پسر آراتورن هستم, مرا الهسار، گوهر الفی، دونادان میخوانند, منم وارث ایزیلدور، پسر الندیل گوندوری, اینست شمشیری که شکسته بود و از نو آبداده شده! مرا یاری میکنید یا مانعم میشوید؟ سریع برگزینید!» اینجاست که لگولاس و گیملی به اندازهی ائومر و شاید حتی بیش از او شگفتزده میشوند زیرا تکاور خستهای که تا کنون همراه ایشان بود قد میکشد در حالی که ائومر آب میرود, «در چهرهی زندهاش تصویر گذرای قدرت و اقتدارِ پادشاهان سنگی را دیدند, لحظهای در چشم لگولاس چنین نمود که شعلهای سفید بر جبین آراگورن همچون تاجی درخشان سوسو میزند, »(۱۵) ائومر به گروه اسب میدهد و آراگون، رد هابیتها را تا فنگورن تعقیب میکند و آنجاست که یکم ماه مارس، گندالف سفید را ملاقات میکنند, اینجاست که شاه نومهنوری، در تقابل با گندالف، با ماهیتی فراتر از انسانها خودنمایی میکند, «هیئت خاکستری مرد، آراگورن پسر آراتورن، با دستی که روی قبضهی شمشیرش قرار داشت، بلند بود و سفت و سخت همچون سنگ؛ به پادشاهی میمانست که از درون مه دریا پا بر ساحل مردمان پستتر گذاشته باشد, در مقابلاش اندام پیر، خم شده بود، سفید، درخشان، تو گویی که آتشی در درون او افروخته باشند، خمیده و سنگین از گذشت سالیان، اما صاحب نیرویی در ورای توان پادشاهان, »(۱۶) در جریان نبرد شاخآواز، آراگورن از دروازهی عظیم بیرون مینگرد و گویی با این کار، دشمن را پس میزند, چنان شکوهی در آراگورن نمایان میشود که گرچه تنها و دست خالی، مقابل ارتشی عظیم از دشمن، بر ویرانههای دروازه ایستاده مردان وحشی که تا چند لحظهی پیش به پیروزی خود تردید نداشتند مکث میکنند و از فراز شانههای خویش، به دره مینگرند و برخی نیز با شک به آسمان نگاه میکنند, پس از نبرد و ویرانی آیزنگارد، گندالف که برای حفاظت از پلانتیر ارتانک آن را برداشته بود، سنگ را به صاحب اصلی خود میدهد, چنین است که آراگورن برای به چالش طلبیدن سائورون و شتاب دادن به کار ارتش وی در سنگ نگاه میکند, تا آن زمان، حتی گیملی هم به درستی هویت اصلی نکرده بود, وقتی آراگورن میگوید که او به سنگ ارتانک نگریسته گیملی میهراسد مبادا آراگورن نقشههای آنها را برای دشمن برملا ساخته باشد, «آراگورن سختگیرانه گفت: «تو فراموش کردهای با چه کسی سخن میگویی،» و چشمانش درخشید, من آیا آشکارا عنوانم را در برابر سپاه ادوراس اعلام نکردم؟ تو میترسی که من به او چه بگویم؟» اخم چهرهاش را ترک کند، و با صدایی ملایمتر گفت: «نه، گیملی،» و همچون کسی مینمود که شبهای متوالی با درد و بیخوابی دست به گریبان بوده باشد, «نه دوستان من، من صاحب قانونی سنگ هستم، و من، هم حق استفاده از آن را داشتم و هم قدرت آن را، یا قضاوت من چنین بود, در مورد حق استفاده از سنگ که تردیدی نیست, و قدرت من کافی بود- البته کمابیش, » «نفس عمیقی کشید, «زورآزمایی تلخی بود، و خستگی آن به کندی برطرف خواهد شد, کلمهای با او سخن نگفتم و سرانجام سنگ را تحت ارادهی خود درآوردم, تحمل همین مورد را نیز دشوار خواهد یافت, و او مرا نگریست، بله، ارباب گیملی، مرا دید، اما در هیئتی بسیار متفاوت از آنچه شما اینجا میبینید, اگر این موضوع کمکی به او بکند، آنگاه من زیان رساندهام, اما تصور نمیکنم چنین باشد, خیال میکنم اگر بفهمد که من زیستهام و گام بر زمین گذاشتهام، روحیهاش را خواهد باخت؛ چه تا کنون از این موضوع بیخبر بوده است, چشمان اورتانک چیزی را که درون زره تئودن بود، ندیدند؛ اما سائورن، ایزیلدور و شمشیر الندیل را فراموش نکرده است, اکنون درست مصادف و همزمان با نقشههای عشیماش وارث ایزیلدور و شمشیر آشکار شدهاند, هنوز چندان قدرتمند نیست که از هیچ چیز نهراسند؛ نه، تردید مدام او را میخورد, »(۱۷) پس قدرت ارادهی آراگورن چنان است که میتواند سنگ را از اختیار سائورون بیرون بکشد، ظهور وارث ایزیلدور را آشکار کند و خبر از ساخته شدن دوبارهی شمشیر الندیل بدهد, آراگورن با رسیدن دونهداین و پسران الروند، و دیدن نیاز شدید گوندور در پلانتیر، جادهی مردگان را در پیش میگیرد, «کمکی برای ارسال ندارم پس خود باید بروم, » در کنار سنگ ارخ، مردگانِ دونهارو را فرا میخواند تا به عهدی که با ایزیلدور بسته بودند وفا کنند و با کمک آنهاست که پلارگیر سقوط میکند و قوای آن به دست آراگورن میافتد, لگولاس بعدها برای مری و پیپین ماجرای مذکور را چنین تعریف کرد: «لگولاس گفت: «واقعاً عجیب, در آن ساعت به آراگورن نگاه کردم و فکر کردم که اگر او حلقه را برای خودش برمیداشت به نیروی ارادهاش به چه فرمانروای بزرگ و وحشتناکی تبدیل میشد, ترس موردور از او بیجا نیست, اما روح او نجیبتر از آن است که سائورن بتواند بفهمد, مگر او از فرزندان لوتین نیست؟ این سلاله هرگز زوال نمییابد…»(۱۸) چنین است که در نبرد دشتهای پلهنور از راه میرسد, پرچم شاهان گوندور را که آرون برای او ساخته، میافرازد و جریان نبرد را دگرگون میکند, «…بنگر! بر فراز آن کشتی که پیشاپیش میآمد، پرچمی ظاهر شد، و همچنان که کشتی به سوی بندر پیچید، باد آن را به اهتزاز درآورد, روی پرچم، درخت سفیدی به گل نشسته بود، و این علامت گوندور بود؛ اما هفت ستاره گردبرگرد درخت و تاجی رفیع بر فراز آن دیده میشد که نماد الندیل بود، نمادی که هیچ فرمانروایی در طول سالیان بیشمار آن را به کار نگرفته بود, و ستارهها در آفتاب شعله میکشیدند، چه، آرون دختر الروند آنها را از جواهر ساخته بود؛ و تاج در روشنایی صبح میدرخشید، چرا که جنس آن از میتریل و طلا بود, «بدین ترتیب، آراگورن پسر آراتورن، الهسار، وارث ایزیلدور، سوار بر باد دریا از جادههای مردگان به پادشاهی گوندور رسید؛ شادمانی روهیریمها سیل خنده و برق شمشیر بود، و شادی و حیرت شهر، نوای شیپور و طنین ناقوس, اما سپاهیان موردور دچار سردرگمی شدند و در نظر آنها پر شدن کشتیها از دشمن معجزهای عظیم به نظر میرسید؛ وقتی فهمیدند که جهت موجهای تقدیر عوض شده و بر ضد آنهاست و هلاکشان نزدیک است، وحشتی تلخ برایشان مستولی گشت, »(۱۹) پس از نبرد، مردم گوندور، به واسطهی توانایی شفابخشی آراگورن او را شاه میخوانند ولی خود آراگورن هنوز مقامش را نمیپذیرد, او ارتش غرب را برای مبارزه با موردور هدایت میکند, تلاشی که در پی پیروزی ظاهری نیست بلکه در اصل برای زمان خریدن برای فرودو روانه میشود, «چنان که شروع کردهام، ادامه خواهم داد, ما درست در مرز قرار داریم، جایی که امید و نومیدی برابراند, تزلزل مساوی است با سقوط, بادا که هیچ یک از ما توصیههای گندالف را که کوششهای طولانی او بر ضد سائورون سرانجام در حال محک خوردن است، رها مکنیم, اگر به خاطر او نبود همه چیز مدتها پیش از دست میرفت, با این حال من ادعای فرماندهی مردان را ندارم, بگذار دیگران چنان که مطابق میل آنهاست انتخاب کننند, »(۲۰) بدین ترتیب، آراگورن بی آن که ادعای شاهی کند، همراهی گوندور، روهان و دولآمروت را به دست آورده و ارتشی مرکب از تمام این قوا مقابل دروازههای سیاه میتازد تا حامل حلقه مأموریت خود را به انتها برساند و حلقه را، سائورون را، باراد-دور را برای همیشه نابود کند, با موفقیت فرودو، روز نخست ماه مه، آراگورن مقابل دروازهی میناس تیریت به شیوهی اجداد خود تاج بر سر مینهد, «…وقتی آراگورن از جا برخاست تمام کسانی که نگاهش میکردند، در سکوت خیره ماندند، چه، انگار برای نخستین بار بود که او را میدیدند, بلند قامت، همچون پادشاهان قدیم دریا بر فراز کسانی که نزدیک او بودند، ایستاده بود, سالخورده و فرتوت مینمود، و با این حال در عنفوان جوانی بود؛ و حکمت بر جبیناش نشسته و قدرت و شفا در دستانش گرد آمده بود، و نوری از او میتافت…»(۲۱) آراگورن تاج شاهی گوندور و آرنور را بر سر نهاد و با آرون ازدواج کرد, در سفر بازگشت همراه یاران حلقه، اندکی به سمت خانهی ایشان رفت و در نهایت هنگام غروب از آنها جدا شد, شاه الهسار قانونی وضع کرد که هیچ انسانی به شایر پا نگذارد و خود او نیز قانون را نقض نکرد, او تا سن ۲۱۰ سالگی حکومت کرد و سپس به اختیار خویش، تاج را به پسرش، آلداریون سپرد و هدیهی ایلوواتار به آدمیان را پذیرا شد, آرون که به خاطر آراگورن در شمار فانیان درآمده بود یک سال بعد، در سن ۲۹۰۱ از زندگی دست شست, آراگورن، خاندان تلهکونتار را بنا نهاد و پسرش، الداریون راه وی را ادامه داد, دخترانی نیز داشت که نامشان ذکر نشده است, «…آنگاه زیبایی عظیمی در او آشکار گشت، و بدین سان همهی کسانی که بعد به آنجا آمدند، مبهوت به او خیره ماندند؛ چه، میدیدند که ظرافت دوران نوجوانی، تهور دوران بزرگسالی، و حکمت و شکوه دوران کهنسالی در او به هم آمیخته, و او زمانی دراز آنجا آرمید، تصویری از شکوه پادشاهان آدمیان، غرق در جلال و عظمتی پرفروغ پیش از فروپاشی دنیا, »(۲۲) پانویسها: هر جا که نوشتهای نقل قول شده ولی مرجع فارسی آن ذکر نشده ترجمه از نویسنده است, ۱- بازگشت شاه، ضمیمهی الف، صفحهی ۲۲۶، انتشارات روزنه، ترجمهی رضا علیزاده، چاپ ۱۳۸۳ ۲- همان، صفحهی ۷۷, ۳- همان، صفحهی ۶۶۳, ۴- همان, ۵- همان، صفحهی ۶۶۴, ۶- همان، صفحهی ۶۶۵, ۷- یاران حلقه، صفحهی ۱۳۵، انتشارات روزنه، ترجمهی رضا علیزاده، چاپ ۱۳۸۱ ۸- داستانهای ناتمام، در جستجوی حلقه، صفحهی ۱۸۰ و ۱۸۱ (نسخهی چاپی این کتاب در دسترس نبود و در عوض از همان نسخهی دیجیتالی استفاده کردهام که در سایت موجود است, ) ۹- یاران حلقه، صفحهی ۳۰۳ و ۳۰۴, ۱۰- همان، صفحهی ۳۵۱, ۱۱- همان, ۱۲- همان، صفحهی ۷۳۵, ۱۳- همان, ۱۴- همان، صفحهی ۷۷۱, ۱۵- دو برج، صفحهی ۵۴، انتشارات روزنه، ترجمهی رضا علیزاده، چاپ۱۳۸۳ ۱۶- همان، صفحهی ۱۹۴ ۱۷- بازگشت شاه، صفحهی ۸۱ و ۸۲, ۱۸- همان، صفحهی ۲۸۰ و ۲۸۱, ۱۹- همان، صفحهی ۲۲۲ و ۲۲۳, ۲۰- همان، صفحهی ۲۸۹, ۲۱- همان، صفحهی ۴۶۹, ۲۲- همان، صفحهی ۶۶۸, ,
مهمترین چیزی که در برخورد با دنیای پرداخته شده توسط تالکین توجه ما را جلب می کند این است که: آن دنیا به شدت با جهان ما تفاوت دارد, این تفاوت در چیزی خلاصه میشود که برای توضیحش از کلمهی بسیار کلی «جادو» استفاده میکنیم, دنیایی که تالکین برای ما تصویر کرده، از پایه ساخته میشود و ما حتا در جریان شکل گرفتن آن نیز قرار میگیریم؛ هیچ پیش فرض خاصی که آن را به جهان ما ربط دهد اساس کار قرار نگرفته است؛ دنیایی است ساختگی با خدایان مخصوص و قواعد مجزا, به همین دلیل چیزهای بسیاری را میتوان جادو نامید: از ساخته شدن آردا، خورشید، ماه و ستارگان تا آتشبازیهای گندالف! دستهبندی اتفاقات و اشیا و اطلاق نامی واحد به همهی آنها به عنوان «جادوی مطلق» کمی مشکل و تا حدی عجیب است, این اشیا و یا اتفاقات منشا واحدی ندارند و بسیار ناهمسان هستند, از افراد مختلفی سر میزنند و اغلب آنها را میتوان به راحتی جزو دستههای هنر و صنعت طبقهبندی کرد, جادو در رشته افسانههای تالکین همیشه خرق عادت و دور از دسترس نیست و چیزی که ما از آن به عنوان ماوراءالطبیعه یاد میکنیم هم به خوبی در این دسته قرار میگیرد, در این دنیا مدرسههای جادویی وجود ندارند و هیچ گروه یا شخص خاصی به گسترش فعالیت های جادویی اشتغال ندارد، انتقال جادو از فردی به فرد دیگر به صورت مرید و مرادی صورت نمیگیرد، جادو برای کسی تدریس نمیشود و جز مواردی خاص، اغلب به ارث نمیرسد, البته برای جلوگیری از پیچیده شدن بحث، ابتدا کتاب هابیت را از باقی کتابها و داستانها جدا میکنم, هابیت یک «قصهی پریان» است و از اغلب قواعد رایج در بقیهی داستانها پیروی نمیکند, این حکم، جادوی جاری در هابیت را نیز شامل میشود, ما در هابیت با نوع کاملا متفاوتی از جادو روبرو هستیم، جادویی آزاد و دم دستی, در هابیت کیفهای سخنگو میبینیم، یا دکمه هایی که خودبهخود باز و بسته میشوند، یا الفهایی که به راحتی از جایی غیب شده و جایی دیگر ظاهر میشوند, در هابیت بئورن را میبینیم که میتواند به شکل حیوانات در بیاید و کالبد خود را عوض کند, هرچند تالکین بعدها در مورد بئورن گفته است: «او مطمئناً یک انسان بود، نه یک جانورنما و یا گرگینه, او انسانی بود که به طور آگاهانه و خردمندانه توانایی هماهنگی و انطباق با طبیعت را دریافته بود, » به هر حال این توانایی جادویی بئورن به خود او محدود شد و بعدها تغییر شکل در دنیای تالکین بسیار نادر و حتا غیرممکن بود, تا آنجا که والار یا مایار نیز نمیتوانستند آزادانه این کار را انجام دهند و کالبدی که اختیار میکردند شکلی ثابت داشت که برگرفته از خلقیات آنان بود, حتا استثنایی چون سارون که به تغییر چهره شهره بود نیز کاملا شبیه بئورن نبود, بعد از هابیت، تالکین قوانین بسیار سختی در مورد جادو وضع کرد و از استفادهی آزادانه و بیقید و بند آن خودداری کرد, دنیاهای جادویی: در سرزمین میانه ما با دو جهان متفاوت برخورد میکنیم؛ دنیای عادی و دیدنی و سرزمین سایهها، که در اغلب اوقات ساکنان یکی از چشم ساکنان دیگری پنهان هستند, این دو دنیا در کنار هم و درهم تنیده بوده و میشود آنها را دو پنجره و یا دیدگاه متفاوت برای دیدن سرزمین میانه تلقی کرد, سرزمین سایهها ارتباط مستقیم با استفادهی سیاه از جادو داشته و در حقیقت سرزمینی ساخته شده و مملو از توهمات و افکار پلید صاحبان قدرت سیاه در هر زمان است, مشهورترین راه برای رد شدن از مرز یکی و رسیدن به دیگری، استفاده از حلقههای قدرت بود, البته اگر کسی به اندازهی کافی قدرتمند بود میتوانست در هر دو وجه باقی بماند, اینان کسانی بودند که توانایی درک پلیدیها و سیاهیها را بدون افتادن در میان آنها داشتند, کسانی مانند تام بامبادیل و گلورفیندل الف, انواع جادو: ۱- نیروی آفرینش: این دسته را میشود یکی از دو انتها برای طیف بزرگ این طبقهبندی به حساب آورد, همهی اتفاقاتی که در جریان ساخته شدن آردا و محقق شدن موسیقی ایلوواتار افتاده جزو این دسته هستند, به وجود آمدن خود آردا، ساخته شدن دریاها و خشکیها، کوهها و دشتها، ساخته شدن ماه و خورشید و ستارگان، فراهم کردن امکانات لازم برای زندگی موجودات زنده از قبیل حیوانات و وحوش و به وجود آمدن زمینه برای پدیدار شدن فرزندان ایلوواتار و هدایت و نظارت و سرپرستی بر اتفاقات آردا از ابتدا تا انتها! بسیاری از اقدامات ملکور در خراب کردن ساختههای والار را نیز میشود در این دسته طبقهبندی کرد, والار بعد از شکلگیری ابتدایی و بیدار شدن فرزندان ایلوواتار از خواب، گوشهنشین شدند و از اعمال نفوذ مستقیم و آشکار در روند اتفاقات آردا دست کشیده، به پشت دریاها و دروازههای آمان عقب نشستند, این موضوع در سرزمین میانه نمود بیشتری داشت تا آنجا که اغلب ساکنان آن وجود والار را افسانه فرض کردند, پس نمونههای عینی این دسته از جادو بعد از کاربرد اولیه، بسیار نادر و کمیاب شد، ولی سرزمین میانه به کل از وجود جادوی آفرینش والار تهی نشد و این جادو به صورت پنهان در خاک، آب و هوای سرزمین میانه جاری بود, [۱] از آنجایی که اغلب اتفاقات و مکانها و یا رویدادهایی که در سرزمین قدسی واقع میشود در این دسته هستند، در ادامهی بحث بیشتر بر جادوی رایج در سرزمین میانه و نمونههای آن تکیه خواهم کرد, ۲- وردها و طلسمها: این دسته مربوط به استفادهی کلامی از جادو میشده است, برای استفاده از آن به کلمات سِری مناسب احتیاج بوده اما عمده اثر آن بستگی به نیروی شخص به کار برندهی آن داشته است, از نمونههای مشهور آن میشود به افسونی که سارون به واسطهی آن گورلیم [۲] را فریفت و در دام افکند، وردهایی که گندالف در اتاق مزربول[۳] برای بسته نگاه داشتن درب بر روی بالروگ خواند و یا اورادی که او برای آتش افروختن در کارادهراس و همچنین در حلقهی محاصرهی گرگ ها به کار برد، ترانههای قدرت که فینرود فلاگوند به واسطهی آنها با سارون نبرد کرد، ترانهای که لوتین در حضور مورگوت خواند و او را مدهوش ساخت و صدای سارومان که بر ارادهی اشخاص اثر میگذاشت، اشاره کرد, استفادهی سیاه از این نوع جادو نماد بیشتری داشته و اغلب کسانی که در آن شهره شدند از پلیدترین موجودات بودند, کسانی همچون سارون، نزگول و یا به طور خاص شاه جادوپیشهی آنگمار که از اوراد خود برای به دام انداختن فرودو هنگام عبور از بروآینن استفاده میکرد، و همچنین ارواح پلید گورپشته که از وردهای خود برای طلسم کردن فرودو و سه هابیت دیگر سود میجستند, [۴] ۳- هنر و صنعت: اشیا و ساختمانهای زیادی در سرزمین میانه بودند که خصوصیاتی فراتر از یک شیء و یا ساختمان معمولی داشتند, با آن که میتوان آنها را اشیا و یا بناهای جادویی نامید، برای این دسته عنوان «هنر و صنعت» را استفاده کردهایم، زیرا آن ساختهها از دید خود سازندگانشان چنین دستهبندی میشدند, هنر ساختن آنها آموختنی بود و با گذشت زمان پیشرفت میکرد و به کمال میرسید, همهی نژادها در این دسته از جادو کارهای بزرگی از خود به جای گذاشتند، هرچند که قدرت آن ساختهها اغلب با نژاد سازندهی آنها ارتباط مستقیم داشت, هنر و صنعت را میتوان به دو دستهی بزرگ تقسیم نمود: ۳-۱- بناها و مکانهای جادویی: ساختمانهایی که خصوصیاتی عجیب و مفید از خود بروز میدادند, دورف ها سرآمد این جادو در میان انواع نژادها بودند و بناهای جادویی شگفتانگیزی ساخته بودند؛ مانند درهایی که در کنترل جادوی کلمات بودند و به واسطهی آنها باز و یا بسته میشدند، همچون درهای غربی معادن موریا, نومهنوریها نیز در این جادو به سرحد کمال رسیدند و بناهای شگفتانگیزی مثل برج نفوذناپذیر اورتانک و دیوارهای غیر قابل شکستن میناس تیریت را از خود به یادگار گذاشتند, سارون نیز در این زمینه بسیار مشهور بود, بنای جادویی شکست ناپذیر باراد-دور مهمترین ساختهی دست او بود, [۵] ۳-۲- اشیای جادویی: اشیائی که با خصوصیات جادویی خود میتوانستند تأثیراتی خاص و بزرگ را بر محیط اطراف خود بگذارند, اشیا جادویی، طیف بسیار گستردهای را در زمینهی جادوی دنیای تالکین به خود اختصاص میدهند, با این که اغلب در مورد این اشیا به هنر سازندهی آنها اشاره شده، اما توانایی ذاتی و نیروی درونی سازندهی آن نقشی بزرگ و اساسی داشته است, کسی که یک شیء جادویی میساخته بخشی از نیروی خود را در آن به ودیعه مینهاده, از معروفترین ساختههای جادویی دنیای تالکین میتوان سه جواهر درخشان سیلماریل و یا حلقههای قدرت را نام برد, الفها سرآمد همه موجودات در ساخت اشیا جادویی بودند و در اغلب ساختههای جادویی تمام دورانها دست داشتند، هرچند که دورفها در ساخت سلاحهای جادویی از آنها پیشی گرفتند, در ادامه لیستی از مشهورترین ساختههای جادویی را که خود به چند دسته ی بزرگ جواهرات، سلاحها و لباسها و اشیا متفرقه تقسیم میشوند ذکر میکنیم[۶]: ۳-۲-۱- سلاحهای جادویی: الف﴾ گلامدرینگ، شمشیر الفی که متعلق به تورگون، شاه گوندولین و بعدها گندالف ساحر بود و در هنگام مواجهه با خطر لبههای آن با نوری آبی و یا سپید میدرخشید, ب﴾ اورک ریست، متعلق به اکتلیون از الف های گوندولین؛ این شمشیر خصوصیاتی شبیه به گلامدرینگ داشت, پ﴾ استینگ، خنجر الفی بیلبو با خصوصیاتی مانند گلامدرینگ و اورک ریست, ت﴾ نارسیل، شمشیر الندیل، شاه نومهنوری؛ گفته میشود این شمشیر ساختهی تلخار بزرگترین سلاحساز دورف در تمام دورانهاست, نارسیل در هنگام نبرد با برقی خیره کننده میدرخشید, برق نارسیل بعد از شکسته شدن در نبرد آخرین اتحاد خاموش شد, ث﴾ آندوریل، به معنای شعلهی غرب؛ شمشیر شاه الهسار که از تکههای شکستهی نارسیل توسط صنعتگران الف دوباره ساخته شد, آندوریل نیز همچون نارسیل در هنگام نبرد میدرخشید, ج﴾ خنجرهای وسترنس؛ دو خنجر ساخت نومهنوری ها که از میان بلندیهای گورپشته به دست مری و پیپین رسیده بود, این خنجرها با افسونهایی برای غلبه بر تاریکی ساخته شده بودند, چ﴾ دشنهی نزگول؛ خنجری جادویی با افسونی کشنده که قربانی خود را تحت فرمان جهان تاریکی در میآورد, ح﴾ آنگلاخل، شمشیر بهلگ کوتالیون, این شمشیر پس از کشته شدن بهلگ به دست تورین، گویی در عزای او رنگ تیغهاش سیاه شد, خ﴾ گورتانگ، شمشیر تورین که از آب دادن دوبارهی آنگلاخل ساخته شده بود, این شمشیر در آخرین لحظات با تورین سخن گفت, ۳-۲-۲- جواهرات جادویی: الف﴾ سیلماریلها، سرآمد همهی جواهرات جادویی آردا که توسط فئانور الف ساخته شدند, سیلماریلها حامل نور دو درخت بودند و افسونی بر آنها بود که هیچ دست ناپاکی تاب لمس کردنشان را نداشته باشد, ب﴾ حلقههای قدرت؛ حلقهی یگانه برای حکمرانی، ۳ حلقهی الفی برای شادی بخشی، ۹ حلقهی آدمیان و ۷ حلقهی دورفی برای بردگی, پ﴾ الهسار (Elf-stone)، بزرگترین جواهر سرزمین میانه؛ جواهری سبز که حامل نور و روشنایی آفتاب بود, با توانایی شفابخشی و شادیآفرینی, گفته شده است که فقط دستان شفابخش شاه الهسار میتوانست قدرت واقعی این جواهر را به کار بندد, ت﴾ الندیلمیر، ستارهی الندیل؛ جواهری جادویی که نشان خاندان الندیل بود؛ بسیار قدرتمند که حتا تحت تأثیر جادوی حلقهی یگانه قرار نمیگرفت و ناپدید هم نمیشد, در مورد آن گفته شده است که جواهری سپید بود که در سربندی از میتریل (یا نقره) کار گذاشته شده بود, بسیار درخشان بود و در مواقع خطر همچون ستارهای پرنور با آتشی قرمز رنگ شعله میکشید, اولین آن با مرگ ایسیلدور گم شد ولی بعدها دوباره ساخته شده و تا زمان شاه الهسار میان جانشینان ایسیلدور نسل به نسل به ارث رسید, گفته میشود که جواهر اصلی و جادویی بعدها توسط سارومان در هنگام جستجوی او برای حلقهی یگانه پیدا شد و بعد از ورود آراگورن به اورتانک، او آن را در میان اشیا سارومان یافت, شاه الهسار تنها پادشاه نومه نوری بود که در هنگام سلطنت خود، دو الندیلمیر در اختیار داشت, ۳-۲-۳- لباسهای جادویی: الف﴾ ردایی که لوتین از موی خود بافته بود و کسی که آن را میپوشید را پنهان میساخت و از طلسم خواب انباشته بود, ب﴾ رداهای الفی، مانند رداهای سفر الفی که صاحب خود را از چشمان بدخواه پنهان میکردند, ۳-۲-۴- اشیا جادویی متفرقه: اشیایی همچون پلان تیری، طنابهای الفی، ماهنوشتههای دورفی، آیینهی گالادریل، شیشهی گالادریل، حروف مهتابی، محافظان خاموش دروازهی کیریت آنگول، شاخ بورومیر, ۳-۳- کنترل بر طبیعت: این دسته از جادو بسیار نادر بود, اگر اعمالی که والار در دستهی نیروهای آفرینش انجام دادند را از این دسته جدا کنیم، از نمونههای نادر آن میتوان به کنترلی که الروند بر رودخانههای درهی ایملادریس داشت نام برد, ۳-۴- پیشگویی: دستهی بزرگ و مهمی از جادوی سرزمین میانه مربوط به پیشگوییهای آن است, مهمترین کسی که در این دسته به آن بر میخوریم ماندوس یا نامو، یکی از والار است, او فراخوان جانهای کشته شده در آرداست, هیچچیز را فراموش نمیکند و از همه چیز تا انتها مطلع است، مگر آن قسمت از آینده که تنها در محدودهی دانش ایلوواتار است, البته ماندوس به ندرت آینده را برملا میکند و آینده همچون رازی سر به مهر نزد او محفوظ است, ماندوس دو پیشگویی بزرگ و معروف دارد که در سرنوشت آردا بسیار مؤثر بودند (هستند), اولی به نامهای «نفرین ماندوس»، «نفرین فئانور»، «تقدیر نولدور» و یا «پیشگویی شمال» معروف است که شرح کامل آن در فصل نهم سیلماریلیون آمده, پیشگویی دیگر ماندوس که به «دومین پیشگویی ماندوس» مشهور است، شرح اتفاقاتی است که در آخرالزمان و هنگام نبرد نهایی رخ خواهند داد و جزئیات آن در تاریخ سرزمین میانه آمده است, همچنین در میان والار پیشگویی معروف دیگری از اولمو، خطاب به والار موجود است که مربوط به سرنوشت آردا و رقم خوردن آن به دست انسانها میباشد, در میان انواع دیگری از ساکنان جهان و سرزمین میانه نیز مواردی از جادوی پیشگویی دیده شده است, با وجودی که اغلب اوقات میشود این موارد را به حساب خرد و آیندهنگری گویندهی آنها گذاشت، اما تعدادی از آنها نیز فراتر از حدسی خردمندانه هستند و کاملا جنبهی پیشگویی دارند, به عنوان مثال میتوان به سخنان هور به تورگون، در هنگامهی نبرد اشکهای بیشمار اشاره کرد, به نظر میرسد در میان اقوام ساکن آردا انسانها و به خصوص نومهنوری ها بیشترین بهره را از این جادو برده باشند, تنها کسی که در تمام دورانها به جز ماندوس، با لقب «پیشگو» شناخته شد، مالبت نومهنوری بود, مالبت به واسطهی دو پیشگویی معروف خود، یکی در مورد آن که آرودوی آخرین شاه آرتداین خواهد بود و دیگری در مورد جادههای مردگان و گذر شاه الهسار از آنها شهره است, تالکین به وجود قدرت پیشگویی در نزد وارثین ایسیلدور به صراحت اشاره میکند, از آراگورن هم دو پیشگویی نقل شده است، یکی در مورد آرون، خطاب به الروند، و دیگری خطاب به ائومر در مورد نبرد پلهنور, از پیشگوییهای معروف دیگر میتوان به پیشگویی گلورفیندل الف در مورد سرنوشت شاه جادوپیشهی آنگمار، خوابی که فارامیر و بورومیر مبنی بر یافته شدن بلای جان ایسیلدور دیدند، و پیشگویی که در رابطه با جواهر الهسار شده بود اشاره کرد, از میان اداین در پیشگویی به نام نسبتاً مشهور دیگری نیز بر میخوریم, «آندرت»، که زنی خردمند از خاندان بئور بوده است, او دختر بورومیر[۷] و خواهر برهگور بود, در بعضی از نوشتههای منتشر نشدهی تالکین، «دومین پیشگویی ماندوس» برای اولین بار از زبان آندرت نقل میشود, [۸] ۳-۵- شفابخشی: دستهای نادر ولی پر اهمیت از جادو, به نظر میرسد این نوع از جادو در اختیار فرزندان ائارندیل دریانورد بوده است, الروند و شاهان نومهنوری صاحبان اصلی این جادو بودند و در میان الفهای دیگر و حتا قدرتمندترین آنها نیز کمتر کسی از آن بهرهای داشت, این خصوصیت آن قدر در میان شاهان نومه نور بارز بود که به عنوان نشانهای شاهانه برای شاه راستین تلقی میشد, البته خود شاه الهسار الروند را «مهتر صاحبان» این جادو معرفی میکند, ۳-۶- توانایی صحبت ذهن به ذهن و بدون کلام: نمونه ای باز هم نادر از جادو, تنها نمونهی ذکر شده از آن در فصل «جداییهای بسیار» در کتاب «بازگشت شاه» بود, اما گفته شده که اغلب موجودات قدرتمند مانند والار، مایار و الفهای قدرتمند توانایی انجام آن را داشتهاند, پس از ردهبندی انواع جادو، به طور خلاصه انواع به کار گیرندگان جادو را نیز بررسی میکنیم: اغلب ساکنان آردا، کم یا زیاد بهرهای از جادو برده بودند, والار و مایار صاحبان اصلی آن بودند ولی فرزندان ایلوواتار نیز توانایی استفاده از آن را داشتند, فرزندان ایلوواتار توانایی استفاده از همهی انواع جادو، به جز جادوی آفرینش را دارا بودند, الفها در استفاده از طلسمها، هنر و صنعت قدرتمندتر بودند در حالی که انسانها از پیشگویی و قدرت شفابخشی بهرهی بیشتری برده بودند, از میان خود الفها نیز نولدور در هنر و صنعت سرآمد شدند و سیندار در کنترل و همزیستی با طبیعت, دورفها نیز با وجودی که در زمرهی فرزندان ایلوواتار قرار نمیگیرند، اما از میان جادوهای مختلف، از هنر و صنعت بهرهی بسیار برده بودند, تنها گروهی که رسماً عنوان جادو را بر خود داشتند و از لقب جادوگر استفاده میکردند، ایستاری بودند، هرچند که واضح است که ایستاری فقط مایار بلندمرتبه بودند؛ اما برای حفظ حریم سرزمین میانه و پنهان کردن قدرت خود از چشم مردمان فانی و توجیه تواناییهای زیاد خود، از این عنوان استفاده میکردند, ۴ نفر دیگر نیز در سرزمین میانه به عنوان جادوگر ملقب شدند؛ دو جادوگر سیاه: سارون ﴿نکرومانسر﴾ و شاه جادوپیشهی آنگمار؛ و دو جادوگر سپید: ملیان مایا و گالادریل الف, مؤخره: جادویی را که در داستانهای تالکین با آن مواجه میشویم، کمتر میتوان تحت عنوان رایج جادو قرار داد, در دنیای تالکین به ندرت بهطور رسمی با عنوان جادو برخورد میکنیم و اغلب برخورد ما با جادو بیشتر به برخورد با هنر و صنعت شبیه شده است, تالکین برای مصرف جادو قوانین سختی وضع کرده و هرگز مانند دیگر داستانهای فانتزی با گشاده دستی از آن بهره نبرده است؛ در سرزمین میانه هیچکس صرف نظر از توانایی و یا قدرت درونیاش نمیتواند بدون بال پرواز کند، کسی نمیتواند برف را بسوزاند، بدون قایق از دریاها بگذرد، و یا بدون وسیلهای مثل پلانتیر از دوردستها پیام بفرستد, این طرز برخورد با جادو ریشه در فلسفه و تعریف تالکین از ماهیت جادو دارد, تالکین جادو را «وسیلهای برای تسریع میان مرحله به وجود آمدن یک اندیشه و تحقق آن اندیشه و دیده شدن آثار آن» تشریح میکند, او توضیح میدهد که جادو خودبهخود چیزی جز محقق شدن یک اندیشه نیست و جادوی خوب و بد فقط دو استفادهی متفاوت از این وسیله هستند, جادوی بد در خدمت به وجود آوردن خدعه و تسلط بر دیگران است و جادوی خوب در خدمت آفرینش و پایدار نگاه داشتن زیباییها, او توضیح میدهد که حلقهی یگانه چیزی نیست جز ظرفی برای انتقال «ارادهی قدرت طلب» سارون برای مسلط شدن بر دیگران؛ یکی از هزاران ابزار رایجی که همهی قدرتمندان برای رسیدن به این هدف از آن استفاده میکنند, لوازم جادویی در دنیای تالکین فقط وامدار و حامل ارادهها و جزئی از وجود (Self) صاحبان و سازندگانشان هستند, پس هر کس که اراده و وجود قدرتمندتری داشته باشد جادوگر بزرگتری نیز هست, به همین دلیل است که استفادهی آزادانه از جادو در سرزمین میانه این قدر نادر و کمیاب شده است؛ چون فقط انگیزههای بسیار قوی توجیه کنندهی بهایی هستند که باید برای استفاده از آن پرداخت, از نظر تالکین، هر صاحب ارادهای جادوگر است و جادوی ما وسیلهی محقق کردن اندیشههای ماست، پس غیر ممکنی وجود ندارد, او بارها گفته است که همهی ساختههای حیرت انگیز و قدرتمند الفی فقط به علت «کمبود کلمهی مناسب در زبان مردمان»، سحر و جادو خوانده میشوند, این چیزی است که در همهی نوشته های او مشهود است, او جایی به شیوایی از زبان گالادریل مینویسد: رو به سام کرد و پرسید:«تو چه طور؟ چون فکر میکنم این همان چیزی است که مردم شما به آن میگویند جادو, هر چند که به وضوح نمیدانم که منظورشان چیست! ظاهراً از همین کلمه برای فریبکاریهای دشمن نیز استفاده میکنند, اما این را اگر مایل باشی میتوانی جادوی گالادریل بنامی, مگر نگفتی که میخواهی جادوی الفی ببینی؟»[۹] پانویس ها: [۱]- جادوی ملیان مایا را با وجودی که ساکن سرزمین میانه بود، در همین دسته طبقه بندی می کنیم, [۲]- گورلیم شوربخت، از یاران باراهیر، پدر برن که سارون او را فریفت و او را به خیانت به باراهیر واداشت, [۳]- اتاقی در موریا که گور بالین در آن قرار داشت و اورکها در آن به یاران حلقه حمله کردند, [۴]- دروازههای موریا را نیز می شد در این دسته بندی قرار داد، اما دسته ی بعدی را برای آنها ترجیح دادم, [۵]- مکان های جادویی نیز در سرزمین میانه یافت می شدند که ساختهی کسی نبودند، مانند باتلاقهای مرگ, آنها که حاصل یک پلیدی بزرگ و یا اثر جادوهای دیگر بودند را می شود با کمی اغماض در این دسته قرار داد, [۶]- فهرستی که در اینجا ذکر می کنم مربوط به اشیا مشهوری است که در مورد خاصیتی مشخص از آنها حرفی زده شده باشد، و گرنه اغلب ساختههای دست الفها و دورفها و نومه نوری ها را بدون ذکر دلیل می توان در این لیست قرار داد, [۷]- بورومیر اهل لادروس از نوادگان بئور کهنسال و پدربزرگ باراهیر بود و نباید با بورومیر اول و دوم، فرزندان دنه تور اول و دوم، کارگزاران گوندور در دوران سوم اشتباه شوند, [۸]- نفرینها را نیز می توان در همین جرگه ردهبندی کرد زیرا در واقع پیشگوییهایی مصیبت بار بودند که محقق می گشتند, از این مورد علاوه بر نخستین پیشگویی ماندوس، می توان به نفرین ملکور بر خاندان هورین و نفرین ایسیلدور بر مردمان دون هارو اشاره کرد, [۹]- یاران حلقه، ترجمه ی رضا علیزاده، نشر روزنه، فصل آیینه ی گالادریل، صفحات ۷۰۸ و ۷۰۹, ,
لمباس غذایی بود که تنها الدار روش درست کردن آن را بلد بودند برای کمک به کسانی که به مسافرتهای طولانی در اطراف جهان می روند و هنگامی که جانشان به دلیلی در خطر است, و فقط چنین کسانی اجازه استفاده از لمباس را داشتند, الدار لمباس را به مردمان دیگر نمی دادند و آن را به عنوان هدیه ای ارزشمند برای کسانی که دوستشان داشتند و یا در هنگامه ی نیاز استفاده می کردند, اربابان فرهنگ عامه نقل می کنند که: لمباس در ابتدا هدیه ای از طرف والار به آنها در هنگام شروع سفر بزرگشان به سرزمین قدسی بوده است, گفته می شد که لمباس برای اولین بار از غلات کاشته شده توسط یاوانا در سرزمین آمان و توسط خود او درست شده بود که به ارومه داده شد تا کمکی باشد برای آنان در طول سفر طولانیشان, به اِلف ها گفته شده بود که لمباس باید همیشه در میان خود آنها باقی بماند و راز ساختن آن به مردمان فانی گفته نشود چون اگر فانیان به مدت طولانی از آن مصرف می کردند از مرگ بیزار می شدند و میل به زندگی در کنار اِلف ها و شوق به سرزمین آمان (جایی که راهی به آن نداشتند) و دوری کردن از تقدیر خودشان در آنان شدت می گرفت, از آنجایی که لمباس ابتدا توسط یاوانا هدیه شد, همیشه در اختیار ملکه اِلف ها و یا بلند مرتبه ترین الف-بانوی هر گروه قرار داشت و به همین دلیل بود که «نان دهنده» از القاب یاوانای بزرگ بود, دانه ی لمباس برای اولین باردر آمان رویید و در آنجا رشد کرد, این گیاه اگرچه برای رشد و بارور شدن به مقدار اندکی نور احتیاج داشت و به سرعت تکثیر می شد, اما اگر از ابتدا در سرزمین میانه کاشته شده بود, هرگز نمی توانست تاریکی سرزمین میانه و بادهای سردی که از شمال, محل زندگی مورگوت می وزید را تاب بیاورد و زنده بماند, اِلف ها بعدها این گیاه را در زمینهای محافظت شده و دشتهای نور گیر می کاشتند و در هنگام برداشت آن را در خوشه های بزرگ و طلایی رنگ جمع می کردند, تک تک دانه های این گیاه با دست خالی برداشت می شد و هرگز در جمع آوری آن از ابزار فلزی استفاده نمی کردند, ساقه های سفید آن با روشی خاص بر روی زمین پهن می شدند و دانه ها توسط بانوان اِلفی در سبدها ذخیره می شدند, هیچ حیوان چهارپایی از کاهِ تابناک آن نمی خورد و دانه های آن از هر آفت و مرض و بیماری بدور بود, بعد از جمع آوری هیچکس حق نداشت که به آن دانه ها دست بزند و آنها توسط اِلف-بانویی که «یاواننیلدی» (یا در گویش سینداری : «ایون وین») به معنی «باکرهِ یاوانا» نامیده می شد حفظ می شدند, هنر ساختن لمباس که از والار آموخته شده بود در میان این دوشیزگان پنهان و بشدت مخفی باقی می ماند, لمباس یک نام سینداری است که از کلمه ” lenn-mbass” به معنی «نان سفر» مشتق شده است و در کوئنیا اغلب به آن «نان زندگی» می گفتند, پی نوشت: ۱- دوبار نان لمباس توسط اِلف ها به آدمیان فانی داده شد, بار اول توسط ملکه ملیان و بوسیله « به لگ» برای تورین فرستاده شد, لمباسهایی پیچیده در برگهایی نقره ای و با ریسمانهایی بدور خود که در قسمت گره با مهر ملکه که بشکل گل تلپریون بود ممهور شده بودند, در مورد اهمیت لمباس گفته اند که : ملیان هرگز به کسی چنین لطفی از خود نشان نداد که با این هدیه نسبت به تورین نشان داده بود, و بار دوم در انتهای دوران سوم توسط گلادریل به گروه حاملین حلقه, ۲- طرز تهیه ی لمباس (سرگرمی),
با اینکه بنظر می رسد هابیت مقدمه ای بر کتاب ارباب حلقه ها و در هماهنگی با آن است، اما برای کسی که آثار تالکین را پیگیری می کند، بهتر است که هابیت را از بقیه فضای فانتزی حاکم بر آثار تالکین جدا کند! در حقیقت اغلب این تناقضات از این موضوع ناشی میشود که مخاطب تالکین در کتاب هابیت گروه سنی خردسال و یا نوجوان می باشد و همین نکته این کتاب را متفاوت می کند, وقتی که هابیت برای اولین بار چاپ شد، قرار نبود به این شکل پیش درآمدی برای ارباب حلقه ها باشد، در حقیقت وقتی که هابیت نوشته می شد، هنوز هیچ زمینه ای از حلقه های قدرت و داستانهای مرتبط با آنها وجود نداشت, اما زمانی که تالکین در حال آماده کردن ارباب حلقه ها برای چاپ بود، به این نتیجه رسید که برای سازگار کردن این دو اثر تغییرات در هابیت اجتناب ناپذیر است، در اولین چاپ هابیت، در دخمه زیر کوه وقتی که گالوم در بازی معما از بیلبو شکست می خورد با میل و رغبت حلقه طلای خودش را به او تحویل می دهد, اما بعدها تالکین به این فکر افتاد که برای بوجود آوردن تلقی شیطانی از حلقه یگانه باید در این قسمت از داستان تغییراتی ایجاد کند، و نتیجه داستانی است که امروز در دست ماست، هابیت ویرایش شد و در مقدمه و فصل دوم کتاب ارباب حلقه ها داستانِ یک “دروغ” اضافه شد، دروغی که بیلبو در اثر نیروی مخرب حلقه می گوید و وانمود می کند که حلقه از طرف گالوم به اون هدیه داده شده است, با وجود این تصحیح همچنان تناقضاتی میان هابیت و بقیه آقار حماسی تالکین وجود دارد که برای روشتن تر شدن موضوع بطور خلاصه مروری بر آنها می کنیم: ۱- در کتاب هابیت، بیلبو یک ساعت دارد! مثلا نگاه کنید به صفحات ابتدای فصل دوم کتاب هابیت (بره بریانی) که از«گذاشتن یادداشت زیر ساعت روی بخاری توسط گندالف» یا مثلا «رسیدن یادداشت در ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ به دست بیلبو» یاد شده! ساعت به شکل مکانیکی در هیچ کجای دیگر از آثار تالکین وجود ندارد, ممکن است با این توضیح که ساعت هدیه ای جادویی از صنعتگران دیل بوده، سعی در توجیح موضوع کرد، اما اولا بیلبو تا آن موقع به دیل نرفته بود، ثانیا چیزی که واضح است چنین تلقی خاصی از زمان که ساعت را به ۶۰ دقیقه مساوی تقسیم کند در جای دیگری از آثار تالکین مطلقا وجود ندارد و چیزی به عنوان ساعت مکانیکی در داستانهای دیگر پذیرفته نیست, ۲- در هابیت ما با چیزی به عنوان «کبریت» روبرو هستیم, مثلا نگاه کنید به فصل ۵ کتاب، معما در تاریکی، یا انتهای فصل ۶ از چاله به چاه, در هیچ کجای دیگر از این مجموعه داستان با چیزی به عنوان کبریت روبرو نمی شویم، اگر هم جایی از وسیله برای روشن کردن آتش استفاده شود، از سنگ چخماق که مناسب با فضای خود داستان است نام برده می شود و «کبریت» وجود نداره, ۳- سه ترول احمقی که در داستان هابیت هستند نامهای کاملا انگلیسی دارند، نگاه کنید به فصل دوم هابیت, تام، برت و بیل؛ و جالبتر اینکه بیل فامیلی انگلیسی (Huggins) هم دارد, چنین چیزی در جای دیگر سابقه ندارد, تمامی شخصیتها نامهایی به زبان خاص خودشان دارند, ترولهای هابیت به انگلیسی فصیح و کاملا عوامانه با و اصطلاح های رایج آن حرف می زنند، در حالیکه در هیچ جای دیگر هیچ ترولی به زبان انگلیسی حرف نمی زند، می شود اینطور گفت که صحبتهای آنان به زبان مشترک است، ولی ترولها حتی به زبان مشترک هم حرف نمی زدند و از آن مهمتر در زبان مشترک شیوه حرف زدن، مانند حرف زدنِ «کوچه بازاری» در زبان انگلیسی نیست, ۴- در هابیت ما با نوعی از جادو روبرو هستیم که در جاهی دیگر دیده نمی شود، مثلا دکمه های سردست الماس توک پیر که هدیه گندالف بودند و خود بخود بسته می شدند ( نگاه کنید به فصل ۱) یا کیف دستی ترول وقتی بیلبو به آن دست زد شروع به جیغ زدن کرد (نگاه کنید به فصل دوم)، چنین شکلی از جادو که جسمی خاصیتی مثل حرف زدن داشته باشد در نوع نگرش تالکین به دنیای جادو و آثار دیگر او وجود نداره و فقط در هابیت دیده شده, ۵- در هابیت ما اغلب با اِلف هایی احمق و بدجنس روبرو هستیم که این موضوع با تعریف تالکین از اولین دسته از فرزندان ایلوواتار که سرشار از خرد و خالی از شرارت هستند متناقض است، اِلف هایی چنین ابله از نوعی که در هابیت دیده شده در هیچ کجای دیگر آثار تالکین وجود ندارد, ۶- موجودات بدِ هابیت «گابلین ها» هستند، در حالیکه ما بعدها با موجودی به نام «اورک» سرو کار داریم و جایی با گابلین برخورد نمی کنیم, البته خود تالکین در نامه ای به این نکته اشاره کرده که برای اختصاصی و اورجینال کردن موجودات ساخته خودش از اورک بجای گابلین استفاده کرده تا خواننده پیش زمینه ذهنی ای که از گابلینهای معروف دارد را کنار گذاشته و با موجودی اختصاصی روبرو شود, در هر صورت موجودات استفاده شده در کتاب هابیت حتی بعد از ویرایشهای بسیار همچنان گابلین باقی ماندند و تاریخچه ای همانند اورکها برای آنها درست نشد, ۷- گندالف هنگام معرفی خود به «بئورن» خود را پسر عموی راداگاست قهوه ای معرفی می کند، در حالیکه جادوگران از مایار هستند که به شکل انسان تجسم پیدا کرده اند، ما در دیگر آثار با چنین نسبتهایی در میان قدسیان روبرو نمی شیم, ,
یکی از باشکوه ترین قسمتها درمسیر سفر گروه حلقه در ارباب حلقه ها , هنگام عبور از رودخانه آندوین بود , آنها چندین روز بر روی رودخانه از میان یک آبراه سنگی در میان باتلاقهای پهناور عبور کردند , بتدریج زمینهای اطراف ارتفاع گرفت و پرتگاهها به کناره مسیر رود خزیدند در حالیکه پاهاشان در آب پر شتاب قرار داشت با سرعت به سمت سرنوشت مبهم و ترسناک خودشان رفتند , تالکین در وصف این لحظات می نویسد: «بارش باران زیاد طول نکشید آسمان بالای سرشان آهسته آهسته روشن تر شد و ابرها ناگهان ازهم گسیختند و حاشیه بریده بریده آنها به سوی شمال به طرف بالای رودخانه حرکت کرد , بخار و مه کنار رفته بود در مقابل مسافران دره عمیق عریضی قرار داشت با دیواره های عظیم صخره ای که به برآمدگی های طاقچه مانند آن چند درخت کج و کوله چسبیده بود , تنگه باریکتر و رودخانه سریعتر شد , اکنون با سرعتی پیش می رفتند که اگر در پیش رو به چیزی بر می خوردند امیدی به ایستادن یا برگشتن نبود , بالای سرشان نوار باریکی از آسمان رنگ پریده آبی دیده می شد , در دوروبرشان رودخانه تیره و در مقابل کوههای سیاه امین مویل که مانع تابش نور خورشید می شد و هیچ روزنه ای در آنها به چشم نمی خورد , فرودو که به پیش رو چشم دوخته بود در دوردست دو صخره عظیم را دید که نزدیکتر می شند : همچون دو مناره عظیم یا دو ستون سنگی به نظر میرسیند , بلند و صاف بشکلی تهدید آمیز در دو سوی رودخانه ایستاده بودند , شکافی در میان آنها نمایان شد و رودخانه قایقها را با سرعت به آن سو برد , » در سطرهای بالا دورنمایی ناخوش آیند و تهدید کنندهاز مسیری بدون بازگشت برای مسافران ارائه می شود , آنها وارد منطقه ای می شدند که قدرت بزرگی در گذشته , دست توانای خود را از آنجا به سمت شمال دراز می کرد , و ما به همراه مسافران به سمت دروازه باشکوهی می رویم که سبب ترسی عظیم در دل مردان ناآگاه؛ اما نشانه ای از خانه برای آراگورن وارث ایزیلدور است: «آراگورن فریاد زد : نگاه کنید! آرگونات!ستونهای پادشاهان!بزودی از آنها میگذریم , قایقها را توی یک خط نگاه دارید و تا جایی که ممکن است دورازهم , و وسط رودخانه بمانید!» با این اشاره ظریف , تالکین تا اندازه ای شکوه و قدرت آراگورن را برای ما نمایان می کند , او یک تکاور و سلحشور بزرگ و فرزند راستین شاهان است که برای باز پس گرفتن حق خویش و دفاع از دودمان و مردمش در برابر لشگر سارون بازگشته است , در مرزهای باستانی گوندور , آراگورن همچون نمادی از شکوه و عظمت است که ارائه آن از عهده و توان هر کس دیگری خارج است , او با این نمایش هر گونه شک و تردید در مورد حقانیت و حقیقت وجود خویش را از میان می برد , در حالیکه فرودو و دیگر مسافران با دیدن تصویری از قدرت دونه داین در سرزمین میانه دچار بهت و وحشت می شوند: «فرودو همچنان که به سوی آنها رانده می شد , ستونهای عظیم همچون برجهایی قد برافراشتند و به استقبال او آمدند , در نظر او به غولهایی می مانستند , پیکره هایی خاکستری و عظیم , ساکت اما تهدید آمیز , آنگاه دید که به راستی آنها را بریده و شکل داده اند , هنر قدرت دوران باستان در آنها تجلی یافته بود و این پیکره های پر صلابت از زمان حجاری شدنشان در دل کوه , از آفتاب و بارانهای سالیان فراموش شده جان سالم بدر برده بودند؛ روی پایه های کار گذاشته شده در آبهای عمیق دو پادشاه سنگی عظیم ایستاده بودند , هنوز با چشمان تار و پیشانی چین خورده اخم کنان رو به شمال می نگریستند کف دست چپ هر دو رو به بیرون به حالت هشدار بالا آمده بود و در دست راست هریک تبری به چشم می خورد؛ روی سر هر یک کلاه خود و تاجی دندانه دار قرار داشت , نگهبانان این پادشاهی از دیر باز ساقط شده هنوز از قدرت و شکوهی عظیم برخوردار بودند! بهت و ترس بر فرودو مستولی شد و یک جا کز کرد و چشمانش را بست همچنان که قایق نزدیک می شد جرات نگاه کردن نداشت , حتی برومیر نیز به محض آنکه قایقها با سرعت به زیر سایه جاودان قراولان نومه نوری رسیدند سرش را خم کرد بدین سان وارد شکاف تاریک دروازه شدند , صخره ها در دو سو راست و مستقیم تا ارتفاعی دور از حدس و گمان سر بر افراشته بودند , آسمان رنگ پریده بسیار دور بود , آب تاریک می خروشید و طنین انداز می شد و باد بالای سرشان زوزه می کشید؛ فرودو روی زانوهایش جمع شد و شنید که سام زیر لب چیزهایی غرغر می کند : چه جای وحشت انگیزی!بگذار از این قایق پیاده شوم , غلط میکنم که پایم را توی چاله آب بگذارم !رودخانه که جای خود دارد» سام بیان کننده احساس دیگر افراد گروه در این نقطه است و با یک تامل به خواننده نیز فرصت سنجیدن واکنش خودرا می دهد , کلمات توانایی آن را ندارند که شکوه و عظمت آرگونات را بطور کامل بیان کنند , تالکین چیزهای بیشتری در مورد این اثر باستانی گوندوری در نامه ای که در سال ۱۹۵۸ به «رون بیر»[۱] نوشته بیان کرده: «نومه نوریهای گوندور , باشکوه مغرور و باستانی بودند و من فکر می کنم بهترین تصویر از آنها مصریان باستان هستند! از جهات بسیاری آنها شبیه مصریان هستند: در توانایی و عشق برای ساختن بناهای(و آرامگاه های و …)سنگی بزرگ و بزرگتر ! من حتی فکر می کنم که تاج بلند پادشاهی گوندور شبیه تاج فراعنه مصر است ولی به انضمام یک جفت بال بزرگ که در پشت تاج بهم متصل می شوند!مصریان باستان نیز مجسمه های عظیمی ساختند :مجسمه رامسس دوم در کارناک که هنوز هم پابرجاست و مجسمه نیمتنه رامسس بزرگ در ابوسمبال!» اندازه عظیم و بزرگ ساخته هایی از این دست بنظر میرسد که تاثیر زیادی بر تالکین گذاشته بودند !اواگرچه به مصر نرفت اما در اکسفورد اطلاعات کاملی در این زمینه در دسترس داشت! نومه نوری ها بناهای بزرگ و شگفت انگیز زیادی از این دست ساختند: درآرگونات؛ در آگلارند؛ در میدان آنگرنست که آدمیان آن را ایزنگارد می نامند برج بلند اورتانک از سنگهای نفوذ ناپذیرو … آرگونات در اصل نه بدست ایسیلدور و آناریون بلکه به دست مینالکار(۱۲۴۰-۱۳۰۴ ) پس از جنگ سال ۱۲۴۸ با مردم شرقی[۲] بنا شد , مینالکار ساحل غربی آندوین را سنگر بندی کرد و گذر هر غریبه ای به سمت پایین رودخانه و تپه های امین مویل را ممنوع کرد , این کار شاید خشن و ناگوار بنظر بیاید ولی بنظر می رسد منظور از غریبه ها کسانی بجز مرمان اداین بوده است و با توجه به عده بسیاری که در دره های آندوین ساکن بوده اند و شرایط آندوره از تاریخ این کار او لازم می نماید , روایت مبهم و قدیمی در میان هابیتهای شایر در مورد زمانی قبل از آنکه به علت زیاد شدن تعداد مردمان بزرگ و پدیدار شدن سایه و از دست رفتن آسایششان از مدتها پیش آنجا را ترک کنند و راه خود را از میان یا دور و اطراف کوهستان بزرگ به سمت غرب بیابند و در کنار رودخانه بزرگ ساکن شوند , باقی مانده است و در این روایت گوشه ای از مشکلات گوندور در آن مقطع از دوران سوم بیان میشود , مشکلاتی مانند افزایش مردمان مهاجم شرقی در مرزهای گوندور , هرچند آنها بعد از جنگهای بسیار و طولانی تاحدودی بوسیله گندور مهار شدند ولی کسانی هم بودند که دور از محدوده مرزهای گوندور تهدیدی دائمی بشمار میرفتند , بنظر می رسد که مینالکار هم نتوانسته بود مردمان استرلینگ را در محدوده میان آندوین و روهان کنونی ریشه کن کند و عده ای از آنها در جنوب شرقی سیاه بیشه و نزدیک دول گولدور باقی مانده بودند , با آنکه آنها به اندازه کافی قوی نبودند , ولی بسیار محتمل بود که عده بسیار بیشتری از بالای رودخانه به آنها ملحق شوند؛ و استحکامات اطراف آندوین برای سد کردن راه این عده بنا شده بود؛ و شکوه دروازه آرگونات تا زمانی که قلعه های سواحل پابرجا بود از ورود مردان بیگانه ممانعت می کرد , پس نباید تعجب کرد که آراگورن اینچنین مغرور و با شکوه از دروازه عبور کرد زیرا این قدرت باستانی گوندور قسمتی از میراث او بود: «او باشلقش را کنار زده بود و باد در موهای تیره اش می پیچید و برقی عظیم در نگاهش نمایان بود چه: شاهی بزرگ از تبعید به وطن باز می گشت , » ,
دانسته های ما در مورد این بنای عظیم بسیار اندک است اما مسلم است است این بنا یک نمونه بزرگ و شاخص از توانایی های نومه نوری ها در گوندور است , وقتی که فرزندان الندیل کبیر , یعنی ایسیلدور و آناریون پادشاهی گوندور را توسعه می دادند , سه شهر مهم درست کردند: میناس آنور , میناس ایتیل و اوزگیلیات , اوزگیلیات مهمترین شهر قلمرو گندور باستانی به شمار می رفت و مردمان نومه نوری در مرکز شهرپل بزرگی بنا کردند؛ پلی عظیم که بر روی آن خانه ها و برجهای سنگی شگفت انگیز برای مراقبت و دیدبانی تعبیه شده بود , این تاسیسات بسیار اندک توسط تالکین توصیف شده و او به ندرت از آنها صحبت کرده؛ و تنها اشاراتی ناچیز و پراکنده در بعضی از نوشته های او بچشم می خورد , مثلا در ترانه های ناتمام ذکر شده که: «هنگامی که منلدیل در شهر باقی می ماند ایسیلدور و پسرانش را در دروازه شرقی پل وداع می گوید , » اولین برداشتی که از این گفته می شود کرد این است که ممکن است پل شامل بخش اعظم شهر می شده , از نوشته های دیگر اینگونه برداشت می شود که ایسیلدور در بزرگترین تالار شهر به امور حکومتی مشغول بوده است , اگرچه محل این تالار دقیقا ذکر نشده اما مشخص است که بخشی از خانه پادشاهان (که مهم ترین ساختمان مستقر بر روی پل بود) بوده است , گندالف در جایی اشاره به اَرگ ستارگان در اوزگیلیات می کند , این گنبد که پلان تیر اعظم در آن نگهداری میشده یک برج بلند بر روی پل اوزگیلیات بوده است , هنگامی که برج سنگی خراب شد (در جنگهای داخلی گندور بر سر سلطنت که شهر در طی آن اغتشاشات آتش گرفت) پلان تیر اعظم که بیش از یک مرد برای حمل و نقل آن لازم بوده , در اثر غفلت عمومی در جابجایی بموقع آن برای همیشه در زیر آبهای عمیق آندوین مدفون شد وازدست رفت , در ترانه های ناتمام گفته شده: «هنگامی که ایسیلدور گندور را ترک کرد تعداد کمی اسب در گارد محافظان موجود بوده که در مکانهایی در دسترس بر روی پل نگهداری میشده اند , » در دوران پادشاهی تارانون فالاستور , همسر او ملکه برتیل , که در خانه پادشاهان بر روی پل زندگی می کرد , باغ بزرگی با مجسمه های فراوان (با تلاش بیشمار صنعتگران گندوری) در آنجا و بر روی پل بوجود آورد , این براستی اعجاب آور است که پل آنقدر بزرگ بود که قصری باشکوه و باغهای آنها را شامل می شده است , هنگامی که در سال ۱۶۳۶ دربلای عمومی , تعداد زیادی از ساکنان باقیمانده در شهر مُردند (که بنظر میرسد بیماری همه گیری مانند طاعون منشا آن بوده) , شاه تاراندورتخت پادشاهی خود را از آنجا به میناس آنور تغییر مکان داد , این رویه در دوره های بعد از آن نیز حفظ شد و میناس آنور به پایخت گندور بدل گشت , بالاخره پل بزرگ در حمله ی میناس مورگول در سال ۲۴۷۵ ویران شد , ویرانی شهر آنچنان بود که به سایه ای از عظمت گذشته بدل گشت , کارگذاران حکومتی تلاش خود را برای حفظ پادگانهای پل , به منظور نگهداری از باقیمانده شهر بکار بستند , اما بعد از سال ۲۴۷۵ تلاش و مراقبت کم کم به فراموشی سپرده شد نگاهبانان در خواب غفلت فرو رفتند , هیچ شک و تردیدی نیست که اوزگیلیات بارزترین نمونه شکوه و رشد درقرنها سلطنت نومه نوردر گوندور می باشد , حتی اگر تنها پل آن بدون توجه به شهر بزرگ مبنای قیاس قرار گیرد:«عرض آن نقطه از آندوین بیش از ۱ مایل بوده و پل شامل برجها و خانه ها می شده , هزاران نفر بر روی آن زندگی می کرده اند و ناوگانهای بزرگ از شمال و جنوب به سوی اسکله های آن در رفت و آمد بودند , » به جرات می توان گفت که از تمام ساخته های نومه نوری در گندور پل اوزگیلیات بزرگترین آنها بوده است , ,
سال ۱ دوران اول: سالهای شروع خورشید , خورشید در غرب طلوع می کند , انسانها بیدار می شوند , فینگولفین به منطقه «میتریم» می رسد , اورک ها به دژ مستحکم سیاه، آنگباند می گریزند , «فینگون»، مایدروس را آزاد می کند , فینگولفین شاه بزرگ نولدور می شود , واردا خورشید را به تغییر جهت وادار می کند , سال ۲۱ دوران اول: مرت آدرتاد , (جشن اتحاد دوباره) سال ۵۱ دوران اول: «اولمو» در خواب «فینرود» و «تورگان» ظاهر می شود , فینرود از او محل دالان های رودخانه «ناروگ» را کشف می کند و شروع به ساختن سرزمین «نارگوتروند» می کند، سرزمینی که حتی پیش از «گوندولین» (قلمرو پنهان) ساخته شد , سال ۵۲ دوران اول: اولمو راز دره مخفی «توملادن» را برای تورگان فاش می کند , تورگان قلمرو پنهان گوندولین را می سازد , سال ۶۰ دوران اول: جنگ عظیم «داگور آگلارب» , محاصره دژ مستحکم آنگباند توسط نولدور شروع می شود , سال ۶۵ دوران اول: فینرود لنگرگاههای «اگلارست» و «بریتومبار» را بازسازی می کند , سال ۷۰ دوران اول: تورگان، مردمش الف های سیندار را از صحبت کردن به زبان الف های نولدور، «کوئنیا» منع می کند , سال ۱۰۴ دوران اول: اتمام ساخت گوندولین , تورگان در سرزمین گوندولین اقامت می کند , سال ۱۶۰ دوران اول: اورک ها به سرزمین های مه آلود «هیتلوم» حمله می کنند , سال ۲۶۰ دوران اول: «گلارونگ» پدر اژدهایان، در جنگ «آرد-گالن»شکست می خورد , صلح طولانی آغاز می شود , سال ۳۰۴ دوران اول: «آردهل» سرزمین گوندولین را ترک می کند , سال ۳۰۶ دوران اول: «مائگلین» به دنیا می آید , سال ۳۱۰ دوران اول: فینرود با خاندان آدمیان «اداین» در سرزمین هفت رود، «اسیریاند»، ملاقات می کند , او با «بئور» و خاندانش که اولین خاندان داین بودند ملاقات می کند , مردمان بئور در دشت «استولاد» اقامت می کنند , سال ۳۱۱ دوران اول: بئور در خدمت فینرود استخدام می شود , «هالادین»ها به سرزمین اسیریاند می روند، اما بعد به شمال رفته و در «دورکارانتیر» اقامت می کنند , سال ۳۱۴ دوران اول: فینگولفین پیغام های تبریک و خوشامد گویی برای خاندان اداین به بلریاند می فرستد , سال ۳۱۵ دوران اول: آردهل و مائگلین وارد سرزمین گوندولین می شوند , مرگ آردهل و«ائول» , سال ۳۵۵ دوران اول: مرگ «بئور» , سال ۳۶۵ دوران اول: «برگ» از خاندان اولین به اریادور بازمیگردد , انجمن اداین ها در «استولاد» تشکیل می شود , بسیاری از «ماراچین» ها به اریادر بازمی گردند , بسیاری از «بئورین» ها به جنوب مهاجرت می کنند , سال ۳۷۰ دوران اول: نزدیک است که خاندان هالادین توسط اورک ها نابود شوند , «هالت» آنها را به استولاد هدایت می کند , سال ۳۷۵ دوران اول: هالت خاندانش، هالادین را به جنگل «برتیل» می برد , سال ۳۸۹ دوران اول: تولد«هادور» , سال ۴۱۰ دوران اول: فینرود، نوه بزرگ بئور به نام «برومیر» را ارباب سرزمین «لادروس» می کند , سال ۴۲۵ دوران اول: فینگولفین، به هادور قلمرو «دارلومین» را می بخشد و او را ارباب آنجا می کند , هادور در دارلومین اقامت می کند , سال ۴۴۱ دوران اول: تولد«هورین» , سال ۴۴۴ دوران اول: تولد «هور» , سال ۴۵۵ دوران اول: زمستان : جنگ بزرگ «داگور-برگولاخ» , مرگ هادور و فینگولفین , فینگون جانشین فینگولفین و شاه بزرگ نولدور می شود , بسیاری از «ماراچین»ها و «بئورین»ها از استولاد گریخته و به اریادور بازمی گردند , «باراهیر» ارباب لادروس می شود , بئورین ها به دارلومین می گریزند , سال ۴۵۷ دوران اول: سارون جزیره «تول-سیریون» را می گیرد , «به لگ»و «هالمیر» دوراهی «تیگلین» را تصرف می کنند , هورین و هور یک سال در گوندولین می مانند , در این زمان «استرلینگ» ها وارد بلریاند می شوند , و همچنین در این زمان آخرین دسته بئوریان ها به «لادروس» فرار کرده و باراهیر یک شورشی می شود , سال ۴۶۰ دوران اول: پاییز : مرگ باراهیر و یاغیان , «برن» در «دورتونیون» اقامت می کند , همچنین در این زمان برای اولین بار مردمان سیاه-چهره وارد بلریاند می شوند , مردم بئور در شمال «هیمرینگ» و مردمان «اولفانگ» در «تارگلیون» اقامت می کنند , سال ۴۶۲ دوران اول: اورک ها از شمال و شرق هیتلوم حمله می کنند , گالدور کشته می شود , سال ۴۶۴ دوران اول: زمستان , برن از دورتونیون فرار می کند , سال ۴۶۵ دوران اول: تابستان , برن برای اولین بار لوتین را می بیند , در این سال Turin به دنیا می آید , سال ۴۶۶ دوران اول: بهار , لوتین به سوی برن باز می گردد , تابستان , برن به منگروت رفته و جستجو برای یافتن «سیلماریل» را آغاز می کند , پاییز , برن در نارگوتروند , سال ۴۶۶-۶۸ دوران اول: جستجو برای , مرگ فینرود و«دراگلوین» , سارون به «تائور-نو-فوئین» فرار می کند , برن یکی از سیلماریلها را می یابد , شکار گرگ، مرگ برن , کشته شدن «هوآن» سگ شکاری والینور , کشته شدن گرگ «کارخاروت»، و مرگ لوتین , سال ۴۷۰ دوران اول: برن و لوتین در نواحی رودخانه «تول گالن» ساکن می شوند , «دیور» به دنیا می آید , سال ۴۷۳ دوران اول : «سال سوگواری» , نبرد «اشک های بی شمار» , چیره شدن مورگوت بر نولدورها و نابودی آخرین امید الف ها و آدمیان برای نابودی او , مرگ فینگون و هادور , دستگیری هورین و«گویندور» , تولد «تور» , سال ۴۷۴ دوران اول: سقوط قلمرو ساحلی دوران اول , تسخیر بندرگاههای غربی و جنوبی «بریتومبار» و «اگلارست» , «کردان» و «گیل گالاد» به جزیره «بالار» عقب نشینی کرده و پناهگاه «سیریون» را می سازند , سال ۴۸۲-۸۵ دوران اول: «تورین» به همراه دوستش «به لگ» در راه دوریات می جنگد , سال ۴۸۵ دوران اول: مرگ «سائروس» به دست تورین , تورین از دوریات فرار کرده و یک شورشی می شود , سال ۴۸۶ دوران اول: به لگ، تورین را پیدا می کند , تورین در تپه «آمون روت» اقامت می کند , سال ۴۸۷ دوران اول: اتحاد به لگ و تورین و فرماندهی آن دو بر سرزمینی که مکان شورشیان بود و آنان بر آن نام «دور-کارتول» نهادند که کمتر از یک سال وجود داشت , تپه آمون روت تسلیم دشمن می شود , خیانت «میم» , مرگ ظاهری به لگ , تورین به نارگوتروند می آید , سال ۴۹۰ دوران اول: تور توسط «لورگان» به بندگی گرفته می شود , سال ۴۹۲ دوران اول: تور می گریزد و یکی از شورشیان قلمرو «میتریم» می شود , سال ۴۹۶ دوران اول: هالادین ها شکست می خورند , گلارونگ اژدها به بلریاند غربی حمله می کند , جنگ بزرگ «تومهالاد» و غارت و نابودی نارگوتروند , مرگ «اورودرت» برادر کوچکتر فینرود و ارباب نارگوتروند , مرگ دخترش «فیندویلاس» , مرگ شاهزاده «گویندور» , تورین توسط گلارونگ به دام انداخته می شود , تور به «نوراست» رفته و از آنجا به گوندولین می آید , زمستان مهیب , سال ۴۹۷ دوران اول: تورین در جنگل برتیل , سال ۵۰۰ دوران اول: تورین و «نیه نور» ازدواج می کنند , سال ۵۰۱ دوران اول: مرگ گلارونگ پدر اژدهایان، ضربه زدن ناخواسته به به لگ به دست تورین و کشته شدن به لگ , مرگ باراندیر، نیه نور و تورین , سال ۵۰۲ دوران اول: هورین از تانگورودیم آزاد می شود , مرگ «مورون» مادر تورین , هورین گردنبند «ناگلامیر» را به تینگول می دهد , سال ۵۰۳ دوران اول: ازدواج تور و «ایدریل» , در این زمان هورین می میرد , سال ۵۰۴ دوران اول: بهار , تولد «ائارندیل» , سال ۵۰۵ دوران اول: مرگ تینگول , دورف ها منگروت را غارت می کنند , ناگلامیر به برن می رسد , سال ۵۰۹ دوران اول: مرگ دوباره برن و لویتن , پسران فئانور غارهای منگروت را به یغما می برند , مرگ دیور و همسرش «نیملوت» , «الوینگ» به بندر «سیریون» فرار می کند , سال ۵۱۱ دوران اول: نیمه تابستان , سقوط گوندولین , مرگ «اکتلیون»، نابودی «گوتموگ» سرور بالروگ ها، مرگ تورگان فرمانروای گوندولین، مرگ «مائگلین» و «گلروفیندل» , تور، ایدریل و ائارندیل به بندر سیریون می گریزند , گیل گالاد پادشاه بزرگ نولدور می شود , سال ۵۲۵ دوران اول: ائارندیل ارباب مردمان بندرگاهها می شود و با الوینگ ازدواج می کند , کمی بعد «الروند» و «الروس» به دنیا می آیند , سال ۵۶۰ دوران اول: تور و ایدریل به غرب درمی گذرند , سال ۵۸۳ دوران اول: «جنگ خشم»، نابودی و تغییر قسمتهای بسیاری از سرزمین میانه و ویرانی بلریاند , شکست مورگوت , ,