پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
موجودات آردا:1)أینور
نوشته شده در پنج شنبه 27 / 6 / 1393
بازدید : 1060
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

«در ابتدا ارو بود، خدای یگانه، و او بود که آینور ها را خلق کرد، فرشتگان مقدس، که چکیده ای از افکارش بودند…» فرشتگان مقدس (انسان ها آنان را به اشتباه خدایان می خوانند) «در آغاز ارو، آن یکتا، که در زبان الفی ایلوواتار نام دارد، آینور را از اندیشه خویش آفرید…» اولین جملات «آینولینداله»، سیلماریلیون, ارواح نخستین، که با ایلوواتار همراه بودند و با او دنیا را در «موسیقی آینور » خلق کردند, پس از ساخت آردا، بسیاری از آینور به آن وارد شدند تا دنیا را هدایتگر و پیشرو باشند، و آنان پانزده تن از قدرتمندترین آینور بودند, چهارده «والار»: نیروهای دنیا و پانزدهمی، ملکور، که راه دیگری را برگزید و اولین ارباب سیاهی شد, آینور های کوچکتر، که والار را در ورود به آردا همراهی کردند، مایار نامیده می شوند, تولد آینور: آینور اولین بودند و قدرتمند ترین و در اعماق زمان، پیش از خلق دنیا، توسط ایلوواتار خلق شدند, آنان آگاه به «بخش های مختلف ذهن» ایلوواتار بودند، و هر کدام تنها آن بخش ذهن او را می فهمیدند که او به آن ها هدیه داده بود؛ و تنها ملکور در این میان استثنا بود، چون از او هدیه تمام آینور سهمی داشت, آینور از «شعله زوال ناپذیر» پرداخته شده بودند، که این معنی از آن دریافت میشود که خالقشان آنان را اختیار داده بود, ایلوواتار به آنان هنر موسیقی را آموخت، و آنان را گرد هم آورد تا موسیقی آینور را بسازند؛ موسیقی بزرگی که جهانی مثالی در اندیشه ایلوواتار بود و در نهایت دنیای واقعی را خلق کرد, آینور و دنیا: ایلوواتار از طریق موسیقی آینور نمایی از دنیا را خلق کرد، و به آینور نشان داد و شرحی مبسوط درباره ماهیت و سرانجام آن به ایشان آموخت, پس آینور دانش بسیاری از دنیا داشتند، اما هنوز همه چیز را نمی دانستند, سپس ایلوواتار به دنیا هستی بخشید, ملکور و تمام قدرتمندترین آینور به آردا داخل شدند و آن را برای آمدن فرزندان ایلوواتار (الف ها و آدمیان) آماده ساختند, آینوری که وارد دنیا شدند تا پایان آن در دنیا می مانند، به جز ملکور که به دلیل اعمالش توسط دیگران به زنجیر کشیده شد، به پوچی تبعید شد، هرچند پیشگویی کرده اند که پیش از پایان بر خواهد گشت, درباره سرانجام آینور اطلاعات زیادی در دست نیست، اما گفته می شود که پس از «جنگ عظیم» در پایان دنیا، آینور موسیقی دومی و هستی عظیمتری را با فرزندان ایلوواتور (الف ها و آدمیان) خلق خواهند کرد, شجره «ملیان»: در میان آینور بسیاری که زمان های پیش وارد دنیا شدند، یکی از آن ها از دسته مایار بود به نام «ملیان», او تنها آینوری بود که با یکی ار فرزندان ایلوواتار ازدواج کرد: «شاه تینگول» اهل دوریات، که اِلف بود, ملیان مادر «لوتین تینوویل»، زیباترین بانوی اِلف هاست, از طریق ملیان نژاد آینور نسل به نسل در میان اِلف ها و آدمیان پخش شد و در «جنگ حلقه» هنوز این نسل باقی بود, الروند نوه نوه اوست و آراگورن نیز از نوادگان دور ملیان به شمار می رود, گونه های آینور: آرتار: قدرتمند ترین ها در آردا «مانوه»، «واردا»، «اولمو»، «یاوانا»، «آئوله»، «ماندوس»، «نیه نا»و «اورومه» هشت تن از قدرتمند ترین والار بودند, در این میان مانوه فرمانروای آردا بود، ولی با این حال نیروی هر هشت تن با هم برابر, آراتار ها در ابتدا ۹ تن بودند، اما ملکور (که از همه برتر بود) پس از شورش از لیست این گروه خارج گشت, والار: نیرو های دنیا «والار» اسمیست برای چهارده روح مقدس، که شکل فیزیکی گرفته و وارد آردا شدند تا آن را نظم بخشند و با نیرو های شیطانی «ملکور» مبازره کنند, آنان در ابتدا در جزایر «آلمارن» می زیستند اما پس از انهدام آن (در زمانی دراز پیش از برخواستن الف ها) آنان به آمان مهاجرت کرده و قلمرو والینور را برگزیدند, نامهای زیر، آنانی هستند که الدار در والینور، والار را به آن می شناسند, در سرزمین میانه آنان را با نامهایی به زبانهای دیگر، از جمله «سینداری» شناخته می شوند, مانند: «البریت» برای واردا و «آراو» برای اورومه, مانوه: ارباب قلمرو آردا، مهم ترین والار، همسر «واردا»، فرمانروای آردا, او در تالارهایش در کوههای مقدس «تانیکوئتیل» زندگی می کند، بلندترین کوهها, و باد و نسیم آردا به فرمان او هستند, اولمو: فرمانروای آب ها و دریا ها، یکی از قدرتمند ترین والار, در دوارن تاریک «دوران اول»، هنگامی که بقیه در والینور ماندند، او در سرزمین میانه مراقب الف ها و آدمیان بود, شهرت او به دلیل آوردن «تور» به سرزمین گوندولین است، کاری که به «سقوط مورگوت» در «جنگ خشم» منتهی شد, آئوله: آهنگر و سازنده سرزمین میانه, یکی از «آراتار»، هشت تن از قدرتمند ترین والار, او والاری بود که وجوه اصلی آردا را ساخت, سنگ خارا و آهن, همانگونه که از اسمش پیداست، او سازنده و صنعتگر والار بود, او بود که زنجیره های ملکور و صفحه خورشید و ماه را خلق کرد, هنگامی که الف ها و آدمیان، فرزندان ایلوواتار، می بایست در دنیا به وجود می آمدند، آئوله فراتر از آنها پیش رفت و خواست موجوداتی برای خودش بسازد: «دورف» ها, ایلوواتار به آنان زندگی بخشید، ولی اجازه نداد که آنان پیش از الف ها به دنیا بیایند, پس آن ها را در سرزمین میانه به خواب برد تا زمانی که الف ها بیدار شوند, هنگامی که الف ها به والینور آمدند، نولدور ها مجذوب دانش آئوله شدند و شاگردان او گشتند, «فیانور» بهترین شاگرد آئوله بود و از او هنری را یاد گرفت که به ساخت «سیلماریل» ها منجر شد, اورومه: شکارچی والار ها، برادر «نسا»، و یکی از هشت والار قدرتمند, در دوران پیشین، او همواره در جنگل های سرزمین میانه می راند، و او بود که برای اولین بار الف ها را کشف کرد و آنان را «الدار» نامید, ماندوس:«ارباب رستاخیز» در میان والار و محافظ کشته شدگان و مردگان در تالار هایش در «والینور», اسم اصلی او «نامو» ست, لورین: «خدای رویا ها»، در باغ های والینور به همراه همسرش «استه» زندگی می کرد و اسم این باغ ها بر او نهاده شده است, اسم اصلی او «ایرمو» است, تولکاس: قویترین والار، آخرین والاری که وارد آردا شد, جنگجوترین والار، او بود که در سالهایی که هنوز جهان جوان بود با ملکور جنگید و او را به بند کشید, ملکور: قدرتمند ترین ساکن آردا است، ابتدا ملکور جزو والار بود و قدرتش با مانوه یکی بود, هنگامی که والار ها وارد آردا شدند تا آن را عاقلانه نظم بدهند و حکومت کنند، ملکور خواست تا همه قدرت را برای خودش بگیرد، و کاری کرد که همه چیز بر خواسته خودش پیش برود, هر چه والار ها ساختند او نابود کرد و زمانی دراز پیش از بیدار شدن الف ها، «چراغ های والار ها» را بر انداخت و زندگیشان در «آلمارن» را نابود کرد, آن ها به والینور رفتند، و چون می ترسیدند که در این میان الف ها بیدار شوند، با ملکور جنگیدند و او را برای سه دوره به زنجیر کشیدند, پس از آن که او آزاد شد، الف ها به والینور آمده بودند, ملکور به سودای شیطانی اش بازگشت، و «فینوه» را کشت و سیلماریل ها را دزدید, او بود که «دو درخت» والینور را نابود کرد و به دژ قدیمی اش «آنگباند» در شمال سرزمین میانه فرار کرد, واردا: ملکه ستارگان، همسر مانوه فرمانروای آردا، برترین ملکه در میان ملکه های والار, او ستاره ها را در آسمان قرار داد و از این رو الف های سرزمین میانه او را مقدس می شمارند و «البریت»ش می خوانند, یاوانا: ملکه زمین، او را «میوه دهنده» می خوانند, هر آنچه بر زمین می روید به فرمان اوست, او همسر آئوله ی آهنگر است, نیه‌نا: «بانوی اشکها»، ملکه والار ها، خواهر ماندوس، که به تنهایی در مرز های غربی دنیا زندگی می کند, او یکی از آراتار، هشت والار قدرتمندتر، است, غم و عزا وظیفه اوست، او در تالارهایش در دورترین نقطه غرب، برای رنج های آردا می گرید, او در «موسیقی آینور» غصه عمیقی نواخت، و از طریق آن در شروع دنیا غم و اندوه با آن همراه شد, هر کس مویه ی او را می شنود، ترحم و صبر در امیدواری را می آموزد, او به ندرت به شهر «والیمار» سفر می کند, اکثر سفر های او به تالار های برادرش ماندوس است، تا به مردگانی که در «تالارهای انتظار» هستند دلداری دهد و آنان را راهنمایی کند, مایار «اولورین»، که با اسم گندالف به سرزمین میانه سفر کرد، از او بسیار آموخت, نیه‌نا در ساخت «دو درخت» نیز نقش مهمی داشت, او بر تپه «ازه لوهار» اشک ریخت و با اشک هایش آن را آبیاری کرد و دو درخت رشد کردند, پس از انهدام دو درخت توسط ملکور، او دوباره بر باقیمانده آن ها اشک ریخت و آلودگی های «اونگولیات» را پاک کرد، و کمک کرد که آخرین میوه و گل دو درخت را نگه دارند؛ که تبدیل به خورشید و ماه شدند, دلر حمی او بدان حد بود که هنگامی که ملکور از والار تقاضای بخشش کرد او را حمایت کرد، حتی با وجود اینکه تمام دوران در آردا به غصه خوردن برای زخم هایی که ملکور به آردا وارد کرده بود گذراند, از ظاهر نیه نا نشانه ای در دسترس نیست, جز آن که در سیلماریلیون گفته شده که: «او کلاه روپوش خاکستری اش را به عقب انداخت», استه: بانوی والار، همسر لورین یا همان اورومه، که با او در باغ های لورین در والینور زندگی می کرد, وایره: بافنده تارهای داستان, ملکه ای از والار ها، همسر ماندوس، که داستان های تاریخچه آردا را از مردگان گرفته و آن ها را «می بافد» وانا: بانوی از مرتبه پایینتر والار، خواهر یاوانا و همسر اورومه, می گویند که با گذشتن او گلها غنچه می دهند و پرنده ها می خوانند, لقب او «بانوی همیشه جوان» است, نسا: همسر تولکاس و خواهر اورومه، که عاشق رقصیدن بر روی چمنزار های سبز والینور بود, (والار در فرهنگنامه‌ی آردا) والیر: لقب هفت ملکه والار است: «واردا»، «یاوانا»، «استه»، «نیه نا»، «وایره»، «وانا» و «نسا», اسم «والیر» فقط در کتاب سیلماریلیون بخش «والاکوئنتا» آمده که آن هفت ملکه را توصیف کند، و هیچ جای دیگری استفاده نشده است, مایار: آینور کوچکتر: از بین ارواح بسیاری که هنگام شروع دنیا پا بر آن نهادند، آنانی که از حیث مقام پست تر از والار، ولی باز قدرتمند بودند، به نام «مایار» شناخته می شوند, هر کدام از مایار در دسته «مردمان» یکی از والار بودند, مثلاً مایار «اوسه» که روح دریا بود، به مردمان والار «اولمو» تعلق داشت، و مایار دیگری به نام «کورومه» که در سرزمین میانه با نام «سارومان» شناخته می شود، متعلق به مردمان «آئوله»ی آهنگر بود, مایار مشهور: جادوگران (جادوگران آبی، گندالف، سارومان، راداگاست)، سارون، بالروگ ها و…, 




در باب مائگلین
نوشته شده در پنج شنبه 27 / 6 / 1393
بازدید : 868
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

آردهل آر-فینیل، بانوی سفید نولدور، و دختر فینگولفین در سرزمین نوراست با برادرش تورگان روزگار سپری می‌کرد و او بود که در گام نهادن به «قلمرو پنهان» همراهش شد, لیک چندی بعد محافظه کاری شهر گوندولین بر او تنگ آمد، بدان حد که هر چه ایام می‌گذشت بیش از پیش میل سوارکاری دوباره در سرزمین‌های پهناور و گام برداشتن در جنگل‌ها در او رشد می‌کرد، بسان حسرتی که از والینور داشت, با گذشت دو هزار سال از تکمیل گوندولین، با تورگان سخن گفت، و اجازه او را برای رفتن طلب کرد, تورگان بر این درخواست راضی نبود و زمانی دراز نادیده‌اش گرفت؛ لیک سرانجام تسلیم شد، گفت: «گرچه حکمت من خلاف این امر رای می‌کند برو، اگر می‌خواهی, گر چه دلم گواه است که این ترک گفتن، تو را و نیز مرا تیره روزی همراه خواهد داشت, باید برای دیدار برادرمان فینگون تنها راهی شوی، و بر آنان که با تو همراه می‌کنم، امر خواهد بود تا به تمام سرعتی که در آن‌ها است به گوندولین بازگردند» آردهل گفت: «من خواهرت هستم نه خدمتکارت، اگر لازم شود پا فراتر از مرزهای تو خواهم گذاشت, و چون از گسیل کردن محافظان با من خودداری کنی، تنها عازم خواهم شد, » آن‌گاه بود که تورگان پاسخ داد: «من آن چه دارم هیچ تو را کوتاهی نمی‌کنم, لیک میلم نیست در آن سوی دیوارهایم فردی ساکن باشد که راه گام نهادن بر این سرزمین را آگاهی یافته باشد, اگر از بابت تو اطمینان دارم، خواهرم، دیگران را چندان اطمینان ندارم که سخنان خویش را نگاهبان باشند», و تورگان سه ارباب از خاندان نولدور را به همراهی آردهل گماشت و آنان را امر کرد که او را به نزد فینگون در هیتلوم راهنما باشند، البته اگر توانستند بر او غالب شوند, «و هشیار باشید, » و چنین ادامه داد: «با آن که مورگوت در شمال مقر است، با این حال خطراتی عظیم در سرزمین میانه پنهان است که بانو را بر آن‌ها آگاهی نباشد», آن‌گاه بود که آردهل سرزمین گوندولین را ترک کرد، حالی که دل تورگان از عزیمتش متلاطم بود, زمانی که آردهل به گدار «بریتیاج» در کنار رود «سیریون» رسید، همراهانش را گفت: «بازمی‌گردیم و سوی جنوب روانه خواهیم شد، نه شمال, چرا که من به جانب هیتلوم نخواهم شد، ترجیح می‌دهم که پسران فیانور را بیابم، دوستان دیرینه‌ام را», و چون او بر حرفش سرسختانه استوار بود، آنان به دستور او راه جنوب در پیش گرفتند و به جستجوی نشانه‌ای به قصد وارد شدن به «دوریات» پرداختند, اما پیشقراولان بر ورود آن‌ها ممانعت نمودند، چرا که فرمان تینگول بر این بود که احدی از نولدورها اجازه عبور از «حلقه» دوریات را نداشت، جز خویشاوندان او از خاندان فینارفین، و یا کسانی که پسران فیانور را دوست بودند, از این رو پیشقراولان آردهل را گفتند: «بانو، اگر بر آن شده‌اید تا به سرزمین «کلگورم» روانه شوید، به هیچ وسیله‌ای عبور از میان قلمرو تینگول شاه ممکن نخواهید گشت, می باید از کناره حلقه ملیان راهی شوید، به سوی شمال یا جنوب, سریع‌ترین مسیر جاده‌هایی است کز میان دیمبر و قراولان شمالی این سرزمین، به سوی شرق بریتیاچ رهنمون می‌شوند، تا بدان حد که از پل اسگالدوین و گدار آروس گذار خواهید کرد و بر سرزمین‌هایی گام خواهید نهاد که در ورای تپه هیمرینگ واقع شده‌اند, گمان می‌بریم در آنجا کلگورم و کوروفین اقامت گزیده‌اند، و امیدواریم که آنان را بیابید؛ بسا که جاده ناامن است, آن‌گاه آردهل بازگشت و راه پرخطر میان برج‌ها و استحکامات شبح زده «ارد گورگورت» و حصارهای شمالی دوریات را جستجو کرد؛ و همچنان که به زمین‌های شیطانی «نان-دانگورتب» نزدیک‌ می‌گشتند، سواران بیش از پیش به اعماق سایه‌ها فرو می‌رفتند، تا جایی که آردهل آنان را گم کرد و سرگردان گشت, آنان زمانی دراز بی فایده جستجویش کردند، و ترس از این داشتند که به دام افتاده باشد یا از نهرهای مسموم آن سرزمین نوشیده باشد, اما مخلوقات مهیب «اونگولیانت» که در دره‌های تنگ و عمیق می‌زیستند آنان را برانگیخته و تعقیبشان کردند و آنان به سختی توانستد زنده فرار کنند, آن‌گاه که بازگشتند و داستانشان گفته شد، اندوهی عظیم گوندولین را فرا گرفت و تورگان مدت‌ها به تنهایی نشسته بود و دیر زمانی در اندوه و خشمی خاموش باقی ماند, و اما آردهل، او که بیهوده همراهانش را جستجو کرده بود، به راهش ادامه داد, چرا که بی باک بود و دلی متهور داشت، آن گونه که تمامی فرزندان «فینوی» چنین بودند, همچنان که به راهش می‌راند، در گذرگاه اسگالدوین و آروس به سرزمین هیملاد در میان آروس و کلون رسید، جایی که در آن روزها، پیش از شکستن محاصره آنگباند، کلگورم و کوروفین اقامت داشتند, اما در این هنگام آنان به همراه کارانتیر به سوی تارگلیون در شرق می‌راندند؛ با این حال مردم کلگورم آردهل را خوشامد گفتند و تا بازگشت اربابانشان، او را در میان خودشان با احترام پذیرا گشتند, آردهل از اوقاتی که آنجا سپری می‌کرد خشنود بود و گردش آزادانه در جنگل‌ها او را بسیار لذت بخش بود؛ اما چون سالی گذشت و کلگورم بازنگشت، دوباره بی قرار گشت و بر آن شد به تنهایی، هر چه بیشتر به میان سرزمین‌های ناشناس براند، و راه‌ها و بیشه‌هایی را بیابد که کسی بر آن‌ها گام ننهاده بود, و سرنوشت آردهل چنین گونه شد، که در سالی که او به شمال هیملاد آمد و برفراز کلون گذر کرد، پیش از آن که بفهمد در «نان-اِلموت» به دام افتاد, در روزگاران گذشته «ملیان» در سپیده دم آغاز سرزمین میانه بر آن جنگل‌ها گام نهاده بود، آن‌گاه که درخت‌ها جوان بودند و هنوز جادو برفراز آن آرمیده بود, اما حال درختان نان-اِلموت بلندترین و تاریک‌ترین درختان سراسر بلریاند بودند، و هرگز آفتاب بر آن سرزمین نمی‌تابید, و «اِئول» آنجا زندگی می‌کرد، آن که او را «اِلف سیاه» می‌گفتند, از زمان‌های پیشین در میان خاندان تینگول بود و زمانی در دوریات زندگی آرامی داشت و آن هنگام که حلقه ملیان بیشه‌هایی را که در آن زندگانی داشت در بر گرفت، از آنجا به نان-اِلموت گریخت, در آن سرزمین در عمق سایه‌ها سکنی داشت، عاشق شب و تاریک-روشن شامگاهی نور ستارگان بود, از نولدوری‌ها می‌گریخت و آنان را بر بازگشت مورگوت و آشفته ساختن آرامش بلریاند گناهکار می‌دانست؛ اما بر دورف‌ها بیش از تمامی مردمان الف قدیم علاقه قائل بود, از او بود که دورف‌ها از آن چه در سرزمین‌های اِلدار رخ می‌داد بسیار آموختند, حال گذرگاه دورف‌ها به زیر کوه‌های آبی بود و دو مسیر را در بر می‌گرفت که بر بلریاند شرقی راه داشتند, راه شمالی به سوی گدارهای آروس رفته و به نزدیک نان-الموت می‌رسید؛ و آنجا ائول، «نوگریم»ها – لقب دورف ها- را ملاقات بود و با آنان به گفتگو می‌نشست, همچنان که دوستی شان فزونی می‌گرفت اجازه یافت به عنوان مهمان در عمارات عمیق «نوگرود» یا «بلگوست» اقامت گزیند, در آنجا بود که بسیاری فنون فلزکاری را فرا گرفت و در این کار مهارت بسیار یافت؛ او بود که فلزی ساخت به سختی فولاد دورف‌ها، اما بسی قابل انعطاف، چنان که می‌توانست نازک و مرتجع‌اش نماید و باز برای تمام تیغه‌ها و نیزه‌ها همچنان مقاوم بود, بر آن نام «گال‌ورن» نهاد، چرا که به سان کهربا سیاه و درخشان بود، و هر وقت به جایی می‌شد لباسی از آن بر تن می‌نمود, و ائول، با آن که بر اثر کارهای آهنگری خمیده گشته بود، لیک دورف نبود، بلکه الفی بود بلند قامت از خاندانی عالی مقام از میان الف‌های تِلری، با وجود چهره درهم رفته‌اش، باجذبه و اصیل بود؛ و چشمانش تا اعماق سایه‌ها و فضاهای تاریک را می‌کاوید, و چنین شد که او آردهل آر-فینیل را دید، او را که در میان درختان سر به فلک کشیده اطراف سرزمین نان-الموت سرگردان بود، پرتوی روشن در سرزمینی تاریک, او به نظرش بسیار زیبا آمد و خواهانش شد؛ افسونش کرد تا او را بر مسیر خروج امکانی نباشد و در مقابل به منزلگاه او در اعماق جنگل نزدیک گردد, مکانی که آهنگری‌اش بود، و تالارهای تاریکش، و نیز خدمتکارانی، بی صدا و مرموز به سان اربابشان, چون آردهل، خسته از سرگردانی، سرانجام به درهای او رسید، او خویش را آشکار ساخت و آردهل را خوش آمد گفت و بر درون خانه‌اش راهنمایی کرد, و آردهل آنجا باقی ماند؛ زان سبب که ائول او را به همسری خویش درآورد، و این رویداد زمانی بسیار دراز پیش از آن بود که مردمانش دوباره خبری از او شنیدند, در جایی نیست که آیا آردهل به کل بی تمایل بوده، یا زندگی‌اش در نان-اِلموت سال‌های بسیار بر او عذاب آور بوده باشد, چرا که هر چند اجبار داشت به دستور ائول از نور آفتاب دوری گزیند، اما آن دو همراه با هم در زیر پرتو ستارگان یا نور مهتاب تا دوردست‌ها را در می‌نوردیدند؛ و نیز که او می‌توانست هر آن گونه تمایل داشت تنها باشد یا نباشد، جز آن که ائول او را از جستجوی پسران فیانور، یا دیگر نولدورها بازداشته بود, و آردهل در میان سایه‌های نان-اِلموت، ائول را پسری آورد و در قلبش، با زبان ممنوع نولدور، بر او «لایمون» نام نهاد، «فرزند شامگاه»؛ اما پدرش تا سنین دوازده بر او نامی ننهاد و پس از آن او را «مائگلین» خواند: «تیزچشم», چرا که آگاه گشته بود که چشمان پسرش بسی نافذتر از چشمان خویشتن است و ذهن او تواناست که اعماق قلب‌ها را فراتر از کلمات بخواند, همچنان که مائگلین رشد می‌یافت، از چهره و اندام به نژاد خویشان مادری‌اش نولدور بیش از پیش شباهت می‌یافت و از جانب خلق و خو پدر را فرزند بود, سخن گفتنش جز زمانی که مهم بود و بر او ارتباط داشت با کلماتی بسیار کوتاه خلاصه می‌گشت و طرز بیانش آنان را که صدایش می‌شنیدند تکان دهنده بود و آنان را که با او از در مخالفت بیرون می‌شدند سرکوب‌گر, بلند قامت و سیاه موی بود, با چشمانی تیره، لیک تیز و درخشان، بسان چشمان الف‌های نولدور، و پوستی به رنگ برف داشت, بیش زمان خویش را با ائول به شهرهای نژاد دورف در شرق اِرد-لیندون می‌رفت، در آنجا آن چه آموزش می‌رفت مشتاقانه فرا می‌گرفت، و بیش از همه مهارت یافتن سنگ معدن در کوهستان‌ها را آموخت, چنین می‌گفتند که مائلگین مادرش را بیشتر دوست می‌داشت و وقتی ائول آنجا نبود دوست داشت در کنار مادر بنشیند و حرف‌هایش درباره مردمانش و کارهایشان در الدامار را گوش فرا دهد، سخنانی در باب قدرت و دلاوری شاهزادگان خاندان فینگولفین, تمامی را به قلبش می‌سپرد، ولی از همه بیشتر دوست می‌داشت درباره تورگان بشنود، و این که او را وارثی نبود؛ از آن رو که همسرش «اِلن وی» در گذرگاه هلکاراس فنا شد، و دخترش «ایدریل کلبریندال» او را تنها فرزند بود, با سخن رفتن از این داستان‌ها، میل دیدار دوباره خویشاوندان در آردهل بیدار می‌شد و در شگفت می‌شد که چونان ‌توانسته از نور گوندولین بیزار شود، از انوار خورشید و از چمن‌زار سرسبز توملادن در زیر آسمان‌های بادخیز بهار, علاوه، او بیشتر زمانی که همسر و هم پسرش در سفر بودند به تنهایی سپری می‌کرد, چنین شد که با این داستان‌ها نخستین جدال‌های مائگلین و ائول ریشه زد, چرا که مادرش به هیچ طریقی محل زندگانی تورگان را بر مائگلین فاش نمی‌ساخت و نه این که به چه دلیل ممکن بود کسی از آن سرزمین به این مکان گام نهد, و او به انتظار مجالی نشست، با اطمینان از این که با خدعه راز از مادرش خواهد فهمید، یا به شیوه‌ای ذهن نامحافظش را خواهد خواند, اما پیش از آن که این فرصت به دست آید، او در آرزوی دیدار نولدورها و صحبت با پسران فیانور می‌سوخت، خویشاوندانش، آنان که در سرزمینی نه چندان دور سکونت داشتند, اما چون پیشنهادش را با پدر در میان نهاد، ائول خشمگین گشت و او را گفت: «پسرم، تو از خاندان ائول هستی، مائگلین, و نه از گالادریم ها, تمام این سرزمین، سرزمین تـلری‌ها است، نه من و نه پسرم ارتباطی با قاتلان خویشانمان نخواهیم داشت، متجاورزان و غاضبان خانه‌های ما, در این جا از من اطاعت خواهی کرد، یا تو را به بند خواهم کشید», و مائگلین جوابی نداد، لیک سرد و خاموش گشت و دیگر با ائول به جایی نشد، و ائول به او بدگمان گشت, و زمانی رسید که دورف‌ها در نیمه تابستان، چنان که رسم بود، ائول را به جشنی در نوگرود دعوت کردند, و ائول به آنجا رفت, حال مائگلین و مادرش مدتی را آزاد بودند تا به هرجا که آرزویش را داشتند وارد شوند، و بارها تا مرز جنگل به جستجوی روشنایی آفتاب روان گشتند, در قلب مائگلین میلی شدید ریشه زد تا نان-الموت را ترک کند، برای همیشه, چنین بود که آردهل را گفت: «بانو، بهتر آن نیست تا زمان باقی است از اینجا بیرون شویم؟ در این جنگل چه امیدی شما را یا مرا هست؟ ما را به اینجا به اسارت نگاه داشته اند، و من فایده‌ای هیچ در این سرزمین نمی‌یابم, من آن چه را که پدرم بایستی تعلیم می‌داد تمامی آموخته‌م، یا هر چه را که نوگریم‌ها برایم آشکار ساخته‌اند, آیا نباید به جستجوی گوندولین شویم؟ شما هدایت مرا بر عهده گیرید، و من محافظتان خواهم گشت», آن‌گاه آردهل خشنود گشت، و پسرش را به افتخار نگریست، و خدمتکاران ائول را گفت که آنان پسران فیانور به جستجو می‌شوند، و این چنین آنجا را ترک کردند و به سوی مرزهای شمالی نان-اِلموت راندند, از آبراه باریک کلون به سرزمین هیملاد گذشتند و به سوی گدارهای آروس روان شدند و از کنار حصارهای دوریات به سمت غرب پیش رفتند, حال ائول پیش‌ از زمانی که مائگلین گمانه زده بود از شرق بازگشت، و آگاه شد که روزی دو می‌شود که همسر و پسرش در آن سرزمین نیستند و چنان خشمگین شد که با وجود نور روز به تعقیبشان رفت, و…, 




داستان هورین
نوشته شده در پنج شنبه 27 / 6 / 1393
بازدید : 1018
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

هورین فرزند گالدور نژاد: آدمیان گروه: اداین هورین پسر گالدور از خاندان هادور، سومین خاندان اداین بود, سه خاندان اداین سه خویشیاوندانی بودند که دوست الفها بودند و در سرزمین میانه در اولین دوران جهان می زیستند, در طول این زمان مردان زیادی از این سه خاندان همراه الدار در جنگهایشان علیه مورگوت جنگیدند, هادور لوریندول اولین رهبر سومین خاندان اداین بود که سرزمینهای دور_لومین به وسیله فینگولفین شاهنشاه نولدور به او بخشیده شد, او سه فرزند داشت : دو تن پسر بودند به نام های گالدور و گاندور و دیگری دختری بنام گلوردهل بود, هادور در داگور براگولاخ به همراه پسرش گاندور کشته شد, دو فرزند دیگرش گاندور و گلوردهل به ترتیب با هالت و هالدیر فرزندان هالمیر رهبر خاندان هالادین (دومین خاندان اداین) ازدواج کردند , هالت برای گالدور دو پسر آورد : هورین و هور, در مدت داگور براگولاخ هورین و هور به همراه خویشاوندان مادریشان یعنی خاندان هالادین در جنگل برتیل، که از جنگلهای دوریات است، ماندند , آنها برای مدتی در آنجا در امان بودند اما پس از مدتی اورکها به خود جرات دادند و به جنگل برتیل و دوریات حمله کردند, به همراه گروهی از الفها به رهبری بلگ کمانگیر، هورین و هور با دشمنانشان جنگیدند تا آنکه از همرزمانشان جدا افتادند و تا گدار بریتیاچ تعقیب شدند, در آنجا مه ای پایین آمد و آنها را در خود پنهان کرد تا عقابها آمدند و آن دو را به گوندولین شهر مخفی تارگون بردند, تورگان رویاها و پیام هایی از اولمو دریافت کرده بود بدین مضمون که میبایست به پسران خاندان هادور پناه دهد چه از آنان کمکی خواهد رسید روزی که تورگان بیش از پیش محتاج کمک است, دو برادر به مدت یک سال در گوندولین باقی ماندند تا آنکه به این نتیجه رسیدند که زمان ، زمان بازگشت با خانه و کاشانه است, آنها به میان مردمشان بازگشتند با این قول به تورگان که هیچگاه محل شهر او را آشکار نخواهند کرد, اما افرادی شروع به حدس زدن کردند، که برادران در طول این یک سال کجا بوده اند و خبر آن حتی به گوش مورگوت هم رسید، که مهمتر از هر چیزی برای او یافتن شهرهای مخفی گوندولین و نورگوتروند بود, در زمان جنگ اشکهای بیشمار، هورین رهبر مردمانش در دورلومین بود و او و هور به عنوان گروهی از سپاهیان فینگون جنگیدند, در محل نبرد آنها گروه تورگان را دیدند و به آنها پیوستند, جنگ به نفع مورگوت شد و دو برادر که در کنار تورگان می جنگیدند، به شاه گوندولین گفتند که او باید مردمانش را جمع آوری کند و به شهرشان فرار کنند, در ابتدا تورگان نپذیرفت اما هورین به او گفت: «هنوز شاید گوندولین تا مدتی پا برجا بماند، پس از خاندان تو امید مردان و الفها خواهد آمد، این را من به تو می گویم، پادشاه، با چشمان مرگ؛ هرچند ما در اینجا برای همیشه از هم جدا می شویم و چشمان من دیگر هیچگاه دیوارهای سفید شهر تو را نخواهد دید، اما از تو و من ستاره ای بر میخیزد؛ به درود», تورگان این سخنان را شنید و هنگامی که هورین و هور عقبدار بودند به شهر خویش گریخت, آمده است: «…از تمام کارهایی که پدران مردان در حق الدار در جنگ انجام دادند، آخرین مرد ایستاده ی دورلومین نامورتر و مشهورتر است», دو برادر مردانشان را به دور خود جمع کردند و تا مرداب سرچ عقب نشینی کردند, اما یک به یک تمام مردانشان کشته شدند , هور نیز بر اثر زخم تیر سمی که به چشمانش نشسته بود درگذشت, در آخر تنها هورین ایستاد و تبر بزرگی در آورد و با قدرت بینظیری آن را چرخاند و دشمنان بسیاری را کشت, هر دفعه که اورکی را میکشت می گریست و می گفت : «آئوره انتولووه, روز بار دیگر خواهد آمد», پس از آنکه تعداد زیادی اورک را کشت اسیر شد و زنده به آنگ بند برده شد, هورین پیش شخص مورگوت برده شد و مورگوت از او درباره ی شهر مخفی گوندولین پرسید، اما هورین به تورگان خیانت نکرد، پس مورگوت غضبناک شد و او و همسرش مورون و تمام فرزندانش را نفرین کرد و نابودی وحشتناکی بر فراز آنها قرار داد, پس مورگوت او را بر تختی سنگی بر بالای تانگورودریم قرار داد جایی که با قدرت مورگوت هورین محدود بود, سپس خداوند تیره با او سخن گفت : «اکنون آنجا بنشین و به سرزمینهایی بنگر که بدی و ناامیدی بر آنهایی که بیشتر دوست داری سایه خواهد افکند, تو جرات می کنی مرا به خوار شمری و سوال ملکور، ارباب فرجام های آردا را, پس با چشمانم خواهی دید و با گوشهایم خواهی شنید و هیچگاه از این مکان تکان نخواهی خورد تا آنکه همه چیز به فرجام تلخش برسد», هورین بر آن بلندی به مدت ۲۸ سال گرفتار بود و با چشمان مورگوت زجر و تباهی همسر و فرزندانش را می دید, هورین بدقیافه و عبوس شده بود و موها و ریشش بلند و سفید و پشتش خم شده بود, در آخر مورگوت او را رها کرد تا با شمشیر و چوب دست سیاهی به راه خود برود, هورین زمان طولانی سرگردان شد و غالبا به کوههای کریسگریم می نگریست و به یاد گوندولین و تورگان می افتاد, مرد با ناامیدی سعی می کرد تا راهش را به آنجا بیابد در حالی که جاسوسان مورگوت اورا زیر نظر داشتند، هرچند که او بی خبر بود, او نتوانست راهی به شهر بیابد پس در کنار اکوریات ایستاد و گریست: «تورگان، تورگان مردابهای سرچ را به خاطر بیاور, آه تورگان آیا صدای مرا در تالارهای مخفی ات نمی شنوی ؟», پس در اینجا بود که جاسوسان مورگوت دریافتند شهر مخفی گوندولین کجاست, عقابها هورین را دیدند که آنجا ایستاده پس به پیش تورگان رفتند و او را از وقایع آگاه ساختند اما تورگان با خود اندیشید حتی هورین از خاندان هادور تسلیم خواست مورگوت شده, بسیار دیر نظرش را تغییر داد و عقابها را فرستاد تا هورین را بیاورند اما هورین از آنجا رفته بود و و دیگر دیده نشد, هورین خوابید و در رویایش دید که مورون او را از جنگل برتیل صدا می زند، او بیدار شد و به آن سمت رفت تا به جایی رسید که پسرش تورین پس از کشتن گلارنگ اژدها کشته شد, او در آنجا پیرزنی را دید که بر قبر تورین افتاده، او او پیر، خمیده و خسته بود اما هنگامی که به چشمانش نگریست فهمید که او مورون است, آنها مختصری صحبت کردند، اما حال که او شوهرش را دیده بود از زندگیش صرف نظر کرد و بامداد روز بعد مورون مرد, هورین او را در کنار پسرشان به خاک سپرد, خشمی در درون هورین رشد کرد و او به دنبال انتقام از کسانی بود که در دوران اسارتش خانواده اش را آزار داده بودند، زیرا او همه چیز را دیده بود و از کارهای آنان با خبر بود, پس اول به نورگوتروند رفت و در کنار دروازه ها میم دورف را یافت که به تورین خیانت کرده بود، پس او را کشت, بعد به شهر نابود شده رفت و مدتی در آنجا ماند تا سرانجام بیرون آمد و از تمام گنجینه های آنجا او تنها ناگلامیر را برداشت که سیلماریلی در آن نشانده بودند, سپس به دوریات رفت و به پیش تینگول برده شد در آنجا ناگلامیر را به او نشان داد و آن را بر پاهایش انداخت و گفت : «حق الزحمه ی خود را بگیر, زیرا که این ناگلامیر است همان که نامش در میان آدمیان و الفها بسیار آشناست و من این را برای تو از تاریکی نورگوتروند آورده ام جایی که فینرود خویشاوندت آن را جا نهاد هنگامی که با برن پسر باراهیر رهسپار شد تا فرمان تو را انجام دهد», به این کلمات تینگول جوابی نداد زیرا دستخوش ترحم شده بود، اما همسرش ملیان به هورین گفت : «هورین تالیون, بدان که مورگوت تو را سحر کرده، زیرا که تو از چشمان مورگوت دیدی و خواسته یا ناخواسته وقایع در نظرت بدشکل نمودار شده, بدان که پسرت مدت زمانی طولانی در تالارهای منگروت احترامی چون احترام پسر پادشاه داشت و این خواسته ی من یا پادشاه نبود که او هیچگاه به دوریات بازنگردد و علاوه بر آن همسر و دخترت با احترام در اینجا پناه داده شدند و ما هر کاری کردیم تا مورون را از رفتن به نورگوتروند بازداریم, با صدای مورگوت تو به نادرستی اکنون دوستانت را سرزنش می کنی», با شنیدن حرفهای ملیان هورین به چشمانش نگاه کرد و حقیقت را دریافت پس منگروت را ترک کرد و سرزمین دوریات را ترک گفت و سرگردان شد تا سرانجام خود را در دریای غرب افکند و این چنین تواناترین مبارز مردان فانی درگذشت, خط نسل هورین تالیون قدرتمند: هادور لوریندول: اولین فرمانروای دورلومین, کشته شده در داگوربراگولاخ گالدور: اولین پسر, با هارت از خاندان هالادین وصلت کرد, در محاصره ایتل سیریون هنگام جنگیدن در طرف فینگون کشته شد, هورین تالیون: با مورون از خاندان بئور ازدواج کرد, فرزندان: تورین تورامبار، لالایت ، نیه نور نینیل, , 




فیانور
نوشته شده در پنج شنبه 27 / 6 / 1393
بازدید : 1384
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

روشن ترین شعله ی نولدور: فئانور اولین فرزند فینوه از همسرش میریل بود , او اولین الفی بود که زاده می شد و پدر و مادر داشت, نامش کوروفینوه بود اما مادرش او را فئانور می خواند: روح آتش, او تندرو بود زیرا که آتشی پنهانی در درونش شعله ور بود, اوبلند قامت، زیبا و رئیس مآب بود, چشمانش فروزان و نافذ بود و موهایش به تیرگی سایه های شب بود, و در رسیدن به تمام خواسته هایش مشتاق و ثابت قدم, انگشت شمارند تعداد دفعاتی که با مشورت رأیش را تغییر داد و هیچگاه با زور تغییر عقیده نداد, او از تمام نولدور، چه قبل و چه بعد از خودش، زرنگتر و ماهرتر بود, تولد فئانور باعث تحلیل رفتن روح و جسم میریل شد تا جایی که آرزو کرد از زندگی رهایی یابد پس روحش جسمش را ترک گفت و به تالارهای مندوس رفت در حالی که جسمش در باغهای لورین بود, فینوه زمان درازی از جسمش مراقبت کرد تا میریل تصمیم گرفت هیچگاه بازنگردد, فینوه پس از غم و اندوه بسیار ایندیس را ملاقات کرد و با او ازدواج کرد این ازدواج فئانور را برآشفت و هیچگاه ایندیس و فرزندانش را دوست نداشت و آنچه بر غمش می افزود این بود که دیگر هیچگاه نمی توانست مادرش را ببیند مگر آنکه خودش میمرد, فئانور تواناترین در بکار بردن دستان و سخن بود و از برادرانش بیشتر آموخته بود و ماهرترین الف در تمام تاریخ بود, او الفبای فئانوری را اختراع کرد، کشف کرد که چگونه میتوان جواهرات را درخشانتر ساخت، وسیله ای شبیه تلسکوپ اختراع کرد و پلان تیری نیز از ساخته های اوست, فئانور با نردانل دانا ازدواج کرد, نردانل بسیار زیبا نبود اما قوی بود و صبورتر از فئانور و دوست داشت ذهنها را درک کن نه آنکه بر آنها فرمانروایی کند, او برای فئانور هفت پسر آورد؛ هیچ الفی قبل و بعد از آن این تعداد فرزند را نداشت: مایدراس بلندقامت، ماگلور خوش صدا، کلگورم زیبا، کارانتیر تیره، کوروفین حیله گر، آمرود و آمراس, فئانور و پسرانش زمان طولانی را یک جا نمی مندند و غالبا در سفر بودند و تا دوردستها میرفتند حتی تا سرحدات تاریکی و سواحل سرد دریای آنسو میرفتند و ناشناخته را می جستند، اما اکثر اوقات مهمان خانه ی آئوله بودند چه والا آنها را بسیار دوست داشت اما کلگورم بیشتر به خانه ی اولمو میرفت جایی که والا هوآن را به او بخشید, هنگامی که فئانور به اوج قدرت و حکمت خود رسید اندیشه ای جدید به مغزش خطور کرد: او می خواست راهی پیدا کند تا نور دو درخت را قابل نگهداری سازد پس او شروع به کاری طولانی و سری کرد و تمام قدرت و مهارتش را بکار گرفت تا سرانجام سیلماریل ها را خلق کرد…سه جواهر زیبا و درخشنده که هرکس آنها را می دید مجذوب آن می شد, واردا بر آنها افسونی نهاد تا هیچ موجود فانی و یا شروری نتواند آنها را لمس کند و مندوس پیشگویی کرد که سرنوشت آنها در سرنوشت دنیاست: زمین، هوا، دریا… هر چند ملکور که پس از سه سال در بند بودن، با تظاهر به پاکی آزاد شده بود دیوانه ی سیلماریل ها گشت و دریافت که برای به دست آوردن آنها باید فئانور را نابود کند و البته او آرزوی دیگری نیز داشت که آن نابودی رابطه ی بین الفها و والار بود و بدبختانه او فئانور را بهترین هدف برای برنامه های شومش تشخیص داد, پس ملکور شروع به پیشگویی درباره ی آمدن آدمیان کرد و این زمزمه در میان نولدور درگرفت که خدایان می خواهند زمین های سرزمین میانه را به نژاد ضعیف تر و جوان تر ببخشند که به آسانی تحت نفوذشان در می آیند و الفها را از میراث ایلوواتار بی نصیب کنند, و فئانور در مرکز نقشه های ملکور بود و آشکارانه از ملکور و کارهای خویش چشم پوشی می کرد اما نمی دانست در خواسته شرورانه فرمانروای تاریکی گرفتار آمده, «هرچند او هنوز آرزوهایش را با زرنگی می پوشاند، اما اکنون مشتاق تر از پیش به دنبال راهی برای نابودی فئانور و برهم زدن دوستی الفها و والار بود» و نولدور مغرور و کله شق سخنانش را باور کردند و از یاد بردند که تا چه حد به والار مدیونند, سپس فکر تازه ای به سر ملکور افتاد تا میان پسران فینوه را بهم بزند, فینوه از ایندیس دو پسر داشت فینگولفین و فین آرفین, فئانور از یک طرف می شنید که برادرانش نقشه می کشند تا حکومت نولدور را غصب کنند و با ترک والار و والیمار او را از میدان بدر کنند و دو برادر از سوی دیگر می شنیدند که فئانور مقدمات تبعید آنها از تیریون را فراهم می کند, سپس ملکور زمزمه نیاز به اسلحه را در نولدور انداخت و آنها شروع به ساختن سلاح کردن و فئانور هشت شمشیر برای خود و پسرانش ساخت, بزرگترین پسر فینوه سپس آشکارا بر علیه والار حرف زد و گفت که می خواهد قلمروی قدسی را ترک کند و هر کسی که او را دنبال کند از بندگی نجات خواهد داد, در این بین درگیری میان فئانور و فینگولفین رخ داد که به تمامی تقصیر فئانور نبود: «شاهزاده های والامقامی بودند فئانور و فینگولفین، فرزندان ارشد فینوه و مورد احترام همه در آمان، اما آنها مغرور شدند و به موقعیت دیگری حسادت ورزیدند», فینگولفین به این نتیجه رسیده بود که فئانور خود را فرمانروا می داند، اما هنوز یک پادشاه وجود داشت و آن پدرش فینوه بود, پس به تالار پدرش رفت و از او خواست تا جلوی فئانور را بگیرد اما هنگامی که آنها با هم سخن می گفتند فئانور داخل شد و با خیال توطئه ای میان پدر و برادرش خشمگین شد شمشیرش را کشید و به فینگولفین گفت تا تالار را ترک کند, «فینگولفین به فینوه تعظیم کرد و بدون گفتن کلمه ای به فئانور تالار را ترک کرد, اما فئانور به دنبالش رفت و در درگاه خانه ی پادشاه او را نگاه داشت و سر شمشیر برنده اش سینه فینگولفین را نشانه رفت و گفت: ببین برادر ناتنی ، این از زبان تو تیزتر است، یکبار دیگر سعی کن تا جایگاه و مهر پدرم را از کفم ببری آنگاه نولدور از شر کسی که می خواهد ارباب مردم باشد رها خواهند شد», هنگامی که بیقراری نولدور به گوش والار رسید آنها فئانور را مشکل ساز قلمداد کردند هرچند که می دانستند تمام گروه مغرور و کله شق شده اند, فئانور به دروازه های والمار رفت و در کنار ماندوس ایستاد در حلقه ی نابودی ایستاد تا برای تمام گفتار و رفتارش جواب پس دهد, اما فئانور احساس گناه نمی کرد و گناه او برهم زدن آرامش والینور و تهدید خویشاوندش به مرگ بود پس حکم در مورد او صادر شد: «برای ۱۲ سال از تیریون می روی جایی که این تهدید را کردی و در آن زمان با خود خلوت می کنی تا دریابی که هستی و چه کردی», والار به مدت ۱۲ سال فئانور را از تیریون تبعید کردند و گفتند این حکم هنگامی منسوخ می شود که فینگولفین او را ببخشد؛ فینگولفین بی درنگ برادرش را بخشید اما فئانور سکوت کرد از ماهانکسار بیرون آمد و والمار را ترک کرد, فئانور به همراه پسران و پدرش به فورمنوس رفتند, فینوه به خاطر علاقه ی بی نهایتی که به فئانور داشت با او رفت, پادشاهی تیریون به فینگولفین رسید, در فورمنوس ملکور فئانور را یافت و سعی کرد او را به افکار قدیمش راجه به ترک آمان بازگرداند، اما قلب فئانور از تحقیر مندوس هنوز هم خدشه دار بود، اما شهوت پنهان شده ملکور خوش صورت را برای سیلماریل ها احساس کرد پس نفرت بر ترسش غلبه کرد و ملکور را از خانه اش بیرون کرد, و عصبانی کردن یک والا اصلا فکر خوبی نیست, «ملکور خجالت کشید، به علاوه او در خطر بود پس وقت را برای انتقام مناسب ندانست اما قلبش از خشم تیره شد», فئانور کار احمقانه ای کرد و یک والا را تحقیر کرد و بعد از آن با رد کردن خواسته والار برای شکستن سیلماریل ها برای بازگرداندن نور درختها آنها را نیز بسیار ناراحت کرد که در ادامه خواهد آمد, پس از ۱۲ سال فئانور به تیریون بازگشت و دو برادر با هم آشتی کردند: «پس فئانور دستش را رد سکوت جلو برد اما فینگولفین گفت: برادر ناتنی در خون اما برادر تنی در قلب خواهم بود, تو هدایت می کنی و من اطاعت و هیچ چیز نخواهد توانست ما را از هم جدا کند», و فئانور در پاسخ گفت: «سخنانت را شنیدم، اینگونه باد», هنگامی که فئانور به فراخوان والار پاسخ می داد ملکور به کمک مایای عنکبوتی شکلی بنام اونگولیانت در زمان فستیوال به والینور حمله کرد و دو درخت را از بین برد پس یاوانا از او خواست تا قسمت کوچکی از نور آنها را بدهد تا بتواند درختها را دوباره به زندگی برگرداند قبل از اینکه ریشه هایشان خشک شود، فئانور سخن والا را شنید و سکوت کرد تنها آئوله می دانست چه سوال سختی از او پرسیده شده سپس فئانور در حالی که به تلخی می گریست پاسخ داد: «شاید من بتوانم جواهراتم را بگشایم اما هرگز نخواهم توانست دوباره آنها را بازسازی کنم و اگر آنها بشکنند قلب من خواهد شکست و من خواهم مرد», فئانور در افکار تاریکی فرو رفت و احساس کرد که توسط دشمنانش احاطه شده و سخنان ملکور را به یاد آورد که میگفت جواهرات امن نخواهند بود اگر والایی بخواهد آنها را بدست آورد, فکرش به او گفت: «آری ملکور نیز از تبار آنهاست و از درونیاتشان با خبر است دزدان را دزد شناسد», پس با غم گفت: «من این کار را به اراده ی خود نمی کنم اما اگر والار مرا مجبور کنند آنگاه براستی میفهمم که ملکور از تبار آنانست», البته نابود نکردن سیلماریل ها کاملا عادی است, شباهتهای زیادی بین حلقه ی یگانه و سیلماریل ها وجود دارد: هردو بدست ماهرترین صنعتگر دوران خویش ساخته شدند، هردو شهوت برانگیز بودند، هردو دارای قدرت بی نهایتی بودند و هردو برای زیاد کردن قدرت سازنده شان ساخته شده بودند پس همان طور که سارون غیر ممکن بود حلقه را نابود کند، فئانور نیز نمی توانست سیلماریل ها را بشکند, در آن هنگام که فئانور پیش والار بود ملکور به فورمنوس حمله کرد و فینوه را کشت و سیلماریل ها را دزدید, هنگامی که این خبر به فئانور رسید: «سپس فئانور از حلقه نابودی بیرون دوید و به سوی شب گریخت زیرا پدرش برایش از نور والینور یا وسایل بی مانندی که با دستهایش می ساخت عزیزتر بود و چه کسی میان فرزندان چه از الفها و چه از آدمیان اینگونه پدرش را عزیز میداشت؟» و او فراخوان منوه و ساعتی را که به آنجا آمده بود نفرین کرد, پس از مرگ پدر فئانور در برابر نولدور سخنرانی پرشوری کرد که آنها را برانگیخت, فئانور ارباب کلمات بود و زبانش بر قلبها اثری عظیم داشت هنگامی که آن را بکار می گرفت و در آن شب او سخنرانی برای نولدور کرد که در خاطرشان ماند, شدید و خوفناک بودن کلماتش که به خشم و غرور آمیخته بود و نولدور را تا مرز جنون پیش برد, خشم و نفرتش بیشتر بسوی مورگوت بود، اما هنوز هر چه می گفت از دروغهای مورگوت می آمد ، از مرگ پدرش غضبناک و از دزدیده شدن سیلماریل ها دلتنگ بود و بعد پدرش شاهنشاه نولدور بود, مورگوت اسمی بود که بعد این وقایع فئانور به ملکور داد و تا ابد بدین نام خوانده شد, فئانور و پسرانش بعد سوگندی خوردند که به سوگند فئانور معروف است و عهدی است برای بدست آوردن دوباره سیلماریلها و تعقیبی با نفرتی بی پایان و دشمنی با هر موجودی که سیلماریلها را از صاحبان راستینش پنهان میکند, در میان نولدور دودستگی پیش آمد گروهی خواستار رفتن و گروهی خواستار ماندن بودند فینگولفین چاره ای جز رفتن ندید زیرا نه می توانست زیر حرفش بزند و نه میتوانست مردم و فرزندانش را با راهنمایی فئانور به سرنوشتی نامعلوم رها کند, فین آرفین نیز از ترک آمان بیزار بود اما با برادرانش همراه شد, پس تمام نولدور حرکت کردند جلوتر از همه فئانور و همراهانش بعد فینگولفین و در آخر فین آرفین و مردمانش, مردم فئانور اولین کسانی بودند که به آلاکواندی رسیدند و از تلری کشتی هایشان را خواستند, تلری سعی کردند تا از غصب کشتیهایشان بوسیله نولدور جلوگیری کنند اما نولدور در جنونشان شروع به کشتن تلری کردند از خاندان فینگولفین تنها فینگون و آن عده که مشتاق رفتن بودند در خویش-کشی شرکت کردند و از خاندان فین آرفین هیچکس, خویش-کشی بدترین جنایت فئانور بود و زیاد نمیتوان از او دفاع کرد مگر در یک مورد؛ هنگامی که کوچکترین کارهای فئانور حتی افکارش تحت کنترل ملکور بود آیا میتوان درباره اش قضاوت کرد؟ من فکر نمیکنم, بله او کارهای وحشتناکی انجام داد بسیاری از همنوعانش را کشت و خانواده اش را به سوی تبعید و خشم والار برد, وحشتناک ترین کارها برای یک الف, اما در این زمان فئانور که بود؟ آیا او فئانور فروزان فرمانروای جذاب و فوق العاده نولدور بود؟ یا بازیچه دست ملکور؟ و بدتر اینکه او نمیدانست با اعمالش آرزوهای فرمانروای تاریکی را بر می آورد, البته فئانور باید مجازات میشد هرچند تحت سلطه فردی بسیار قویتر از خودش بود, اما من فکر نمی کنم او باید لکه ننگ خبیث بودن را داشته باشد یا از طرف والار طرد شود آنهم به خاطر مسئله ای که تا حدی شروعش تقصیر خودشان بود, در این زمان نردانل فئانور را ترک کرد و فین آرفین و عده ی زیادی از مردمانش به تیریون بازگشتند و ماندوس فرمان نابودی نولدور را صادر کرد, و آنها مجبور به تحمل سختی ها، تبعید از آمان و سقوط در سرزمین میانه شدند, «اشکهای بیشماری بر چهره تان فرو ریزد، و والار والینور را بر شما میبندند و شما را بیرون میکنند و هیچکدام شما مجاز به گذر از کوهستان نیستید، بر خاندان فئانور خشم والار سایه افکن است از غرب تا دوردست شرق و بر کسانی که آنها را دنبال کردند, سوگند آنها می راندشان و به آنها خیانت خواهد کرد و گنجهایی را که قسم خوردند بدست آورند از چنگشان میرباید، شاه به شاه خیانت خواهد کرد و ترس خیانت بر آنها سایه افکن می شود, شما خون همنوعانتان را به ناحق ریختید و آمان را آلوده کردید، خون را با خون پرداخت خواهید کرد و در آنسوی آمان در سایه های مرگ خواهید خفت, هرچند که ارو شما را در کهکشان بیمرگ قرار داد و از بیماری در امانید اما با اسلحه کشته میشوید؛ با عذاب و اندوه, و روحهای بیخانمانتان آنگاه به مندوس بازخواهدگشت و در آنجا رحم کمی خواهید یافت هر چند تمام کسانی که کشتید برایتان دعا کنند, و کسانی که به سرزمین میانه رفتند و به مندوس بازگشتند از جهانی که بر آنها تحمیل شده بیزار میشوند و روبه زوال میگذارند و به سایه هایی از افسوس بدل میشوند», هنگامی که نولدور به هلکاراکسه رسیدند فئانور گروه را که به او وفادار بودند برگزید و با آنها سوار کشتی شد و به سرزمین میانه رفت , پس هنگامی که مایدراس از او پرسید چند کشتی را میخواهد برای بقیه نولدور که آنسوی دریا هستند بفرستد او خندید و گفت هیچ, سپس فئانور و پسرانش غیر از مایدراس کشتی ها را سوزاندند و بقیه را آنسوی دریا گذاشتند, «و فینگولفین و مردمانش از دور آتش و ابر دودی دیدند و دریافتند که به آنها خیانت شده و این اولین ثمره خویش-کشی و نابودی نولدور بود», هنگامی که فئانور و همراهانش به سرزمین میانه رسیدند در قسمتهای غیر مسکون لاموت که به انعکاس بزرگ معروف بود ساکن شدند و براستی صدای فریادها و گریه های مردمش در سواحل شمال میپیچید و صدای سوختن کشتی ها زیاد شده بود و مانند همهمه ای از خشم در سرزمین میپیچید, پس آنها به سرزمین هیتلیوم رفتند و در کنار دریاچه میتریم ساکن شدند اما صدای ورود آنها به گوش خادمان ملکور رسیده بود, ملکور سپاه بزرگی را به یورش واداشت و نولدور با جنگی ناگهانی و ناخواسته روبرو شدند, اینگونه بود که داگور نوین گیلیات یا جنگ میان ستاره ها در گرفت, نولدور موفق شدند که حمله آنها را دفع کنند اما فئانور در جنونی بی سابقه سپاهیان ملکور را تعقیب کرد و به شمال رفت تا خواستار جنگ با والا شود, او با خشم خود دیوانه شده بود، اما سپاهیان ملکور چون او را تنها دیدند بازگشتند و بالروگها از آنگباند آمدند, پس در آنجا در دوددلوت، سرزمین ملکور فئانور با تنی چند از دوستانش محاصره شد, زمانی بس طولانی جنگید و زخم های بسیار زد و زخمهای بسیار خورد, پادشاه نولدور بوسیله گوتموگ بطور کشنده زخمی شد اما آنقدر زنده ماند تا پسرانش او را از میدان جنگ بیرون آورند, هنگامی که به اردوترین رسیدند فئانور تانگورودریم را دید, آخرین نگاه او بر سرزمین میانه, و با دیدن آن برجهای قدرتمند فئانور فهمید هیچ قدرتی از نولدور نمیتواند آنگباند و امپراطوری شیطان آن را سرنگون کند, پس مورگوت را سه بار نفرین کرد و از پسرانش خواست تا سوگند خود را فراموش نکنند و انتقام پدرشان را بگیرند, اینگونه فئانور سوزنده ترین شعله نولدور مرد و روح آتشینش به آمان درگذشت و بدنش سوخت و خاکستر شد و در نسیم سرگردان گشت, و روحش به تالارهای مندوس رفت جایی که دیگر نمیتوانست آن را ترک کند, , 




گالادریل
نوشته شده در پنج شنبه 27 / 6 / 1393
بازدید : 1016
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

گالادریل ، بانوی روشنایی: گالادریل چندین سال پیش از شروع دوران اول در قلمروی قدسی به دنیا آمد, مادرش آرون دختر اولوه پادشاه تلری بود و پدرش فین آرفین کوچکترین پسر فینوه از زن دومش ایندیس, او چهار برادر به نامهای فینرود، اورودرت، آنگرود و آاگنور داشت, او از جمله الفهایی بود که دو درخت را دیده بود, مادرش او را نرون صدا میزد و پدرش آرتانیس نامیده بودش, او همچنین آلاتاریل نیز خوانده میشد, او بسیار زیبا و بلند قامت بود: «گالادریل، زیباترین در خاندان فینوه بود, گیسوانش به روشنی طلا بود و مانند آنکه تشعشع لورلین را در خود داشته باشد», (سیلماریلیون) بعد از آنکه دو درخت توسط ملکور و اونگولیانت نابود شدند و سیلماریل ها دزدیده شد، فیانور سخنرانی پر شوری برای نولدور کرد و آنها را متقاعد ساخت تا همراه او به سرزمین میانه بروند, گالادریل با آنکه به فیانور اعتماد نداشت اما دلش می خواست به سرزمین میانه برود, هنگامی که نولدور برخلاف خواسته والار والینور را ترک کردند، از بازگشت محروم شدند, اما گالادریل تنها زنی از نولدور بود که دلیر و استوار ایستاد و هنگام مجادله شاهزادگان او مشتاق رفتن بود, هیچ سوگندی نخورده بود، اما سخنان فیانور درباره ی سرزمین میانه او را به هیجان آورده بود, فیانور و همراهانش کشتی ها را برای رفتن به سرزمین میانه برداشتند و رفتند اما هرچند که گالادریل و خویشاوندانش منتظر ماندند او کشتی ها را بازنگرداند، آنها دریافتند که به آنها خیانت شده, در گذشتن از سرزمین یخ بندان هلکاراکسه که یخهای تیز ئ برنده ای داشت، گالادریل در در هدایت مردمش به سرزمین میانه بسیار کمک کرد, با رسیدن به سرزمین میانه دریافتند جنگی بین دو طرف در گرفته و بسیاری کشته شدند, گالادریل سپس به دوریات رفت تا زندگی کند زیرا تینگول پادشاه دوریات عموی مادرش بود, در آنجا او دانش و خرد بسیار از ملیان همسر تینگول فراگرفت, در دوریات او با کلبورن، بزرگترین خواهر زاده ی تینگول ملاقات کرد و عاشقش شد و با او ازدواج کرد, آنها مدتها در سفر بودند تا سرانجام در لوتلورین سکونت کردند و با گم شدن آمروت پادشاه الفهای جنگلی، کلبورن فرمانروای آنان شد, پس از سالها آنها صاحب یک دختر شدند، کلبریان که با الروند فرمانروای ریوندل ازدواج کرد, در سال ۱۶۹۳ دوران دوم کلبریمبور صنعتگر الفی که پسر کوروفین، پسرعموی گالادریل بود، ننیا حلقه ی آب را به او بخشید که یکی از سه حلقه های قدرت الفها بود, او در دوران دوم و سوم از قدرتش برای مبارزه با بدی استفاده کرد زیرا او می توانست ذهن سارون را بخواند بدون آنکه افکارش آشکار شود, آنها سه بار حمله سارون را که از دول گولدور سازماندهی می شد دفع کردند, کلبورن و گالادریل به مردمی که بسیار محتاج کمک بودند اندرز و هدایای جادویی می دادند, و این گالادریل بود که برای اولین بار شورای سفید را تشکیل داد, بعد از نابودی سارون کلبورن با نیروهایی از رودخانه گذشت و دول گولدور را گرفت، و گالادریل دیوارهای آن را نابود کرد و گودالهایش را خالی و پس از آن جنگل پاکیزه شد, یاران حلقه در سفرشان، هنگام فرار از موریا به لورین آمده و با گالادریل و کلبورن ملاقات کردند, آنها زیبا، باریک، موقر و بلند قامت توصیف شده اند, نشانی از کهنسالی نداشتند مگر آنکه در عمق چشمهایشان می نگریستی که انبانی از خاطرات بود, گالادریل سفید پوشیده بود و موهای طلایی سیری داشت صدایش آهنگین بود اما عمیق تر از دیگر زنان سخن می گفت, در تمام داستان خرد گالادریل مشخص است, او غمی را که گیملی در گذر از موریا حس کرده بود، درک کرد و با محبت و تفاهم پذیرای دشمن دیرینه الفها شد, او سپس به فرودو و سم اجازه داد تا در آینه بنگرند, فرودو حلقه یگانه را به او تقدیم کرد و او تصدیق کرد که آرزوی داشتنش را داشته اما آن را رد کرد, گالادریل می دانست اگر ماموریت فرودو به موفقیت برسد سارون نابود میشود اما پایان قدرت دنیا، فریبندگی لوتلورین و زمان الفها در سرزمین میانه را به دنبال خواهد آورد, در پایان جنگ حلقه والار به او اجازه بازگشت به والینور را می دهند به خاطر سعی و تلاش در مبارزه با بدی، از خود گذشتگی و رد حلقه یگانه او به همراه الروند، بیلبو، گندالف و فرودو به بندرگاه های خاکستری می رود و در حالی که سرتاپا سفید پوش بود سرزمین میانه را برای همیشه ترک می کند, در والینور او به دخترش کلبریان می پیوندد و کمی بعد کلبورن نیز به والینور می آید, , 




ملکور
نوشته شده در پنج شنبه 27 / 6 / 1393
بازدید : 1264
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

مورگوت: نامهای دیگر: آلکار ( تابان )، باگلیر ( کسی که در فشار میگذارد)، بلگروت (مرگ بزرگ )، دشمن بزرگ، قدرتمندترین، کهنترین نیرو، ارباب، خداوند سیاه، پادشاه جهان، سایه و شیطان تاریکی, ملکور اولین تن از آینور بود که بوجود آمد و به او موهبت داشتن بیشترین قدرت و دانایی عطا شده بود و تمام موهبتهای دیگری که به برادرش منوه بخشیده شده بود, ملکور دوست داشت بیافریند و به دنبال مکانی خالی برای شعله های فنا ناپذیر بود هرچند با ایلوواتار صبور نبود, هنگامی که ایلووتر به همراه والار شروع به خلق موسیقی آینور کرد، ملکور سعی کرد تا موضوعات خود را در برنامه های ایلوواتار بگنجاند تا از این طریق قدرت و شکوهش بیشتر شود, اما آهنگهای خشن و جسورش باعث ناهماهنگی در بقیه ملودی ها شد, ملکور به وسیله ایلووتر توبیخ شد و بسیار خجالت کشید، اما پس از خجالت خشم به سراغش آمد و رویاهای پنهانی اش درباره ی فرمان راندن و ارباب نامیده شدن را برای خود نگه داشت, هنگامی که والار کارهایشان را برای شکل دادن آردا شروع کردند، ملکور فرماندهی را به عهده گرفت، اما در کار هرچه ساخته میشد فضولی میکرد، و ساخته های آنان را به میل خود تغییر می داد, او شکل مرئی گرفت، شاید به خاطر اینکه تنفر مانند آتشی در درونش می سوخت، هیئت او تاریک و وحشتناک بود، با جادو و قدرتی بیشتر از بقیه ی والار, چشمانش مانند شعله زبانه می کشید اما گویا گرما در آنها پژمرده شده و سرما به آن نفوذ کرده, ملکور هنوز خواستار فرمان راندن بر جهان بود و به بقیه والار گفته بود که آردا سرزمین مختص به اوست, منوه، برادر ملکور از پذیرش این سرباز زد و بدین ترتیب اولین درگیری میان ملکور و دیگر والار بر سر مالکیت آردا شکل گرفت, پس تولکاس به آردا آمد و به والار پیوست و بعد از جنگهای مفصل ملکور از خشم تولکاس گریخت و در تاریکی پنهان شد, بعد از خلق لامپهای والار هنگامی که بقیه والار مشغول خوشگذرانی بودند، ملکور پنهانی به سرزمین میانه بازگشت و اوتومنو را ساخت, شرارت او باعث ویرانی سرزمین شد و بدین دلیل والار از وجود او باخبر شدند, اما او حمله ی آنان را با نابود کردن لامپها به تاخیر انداخت, او زمان رشد کردن دو درخت والینور به اوتومنو عقب نشینی کرد, ملکور سپس آنگباند را به عنوان سنگری در برابر والار ساخت و آنجا او سپاهی را معین و مسلح کرد, هنگامی که الفها بیدار شدند، ملکور در هیئت سوار سیاهی ظاهر شد که هم بدگمانی نسبت به اورومه را، که برای بردن الفها به والینور آمده بود، زیاد میکرد و هم تعدادی از الفها را اسیر کرد, با شکنجه آنها را به اورک تبدیل کرد, والار پس برای الفها نگران شدند و به ملکور حمله کردند, اوتومنو کاملا در جنگ قدرتها نابود شد, در خرابه های دژ، تولکاس با ملکور کشتی گرفت و او را شکست داد، سپس با آنگینور، زنجیری که آئوله ساخته بود او را بست, ملکور به والینور بازگردانده شد و محکوم شد تا سه سال را تنها و اسیر در تالارهای مندوس بگذراند, بعد از سه سال ملکور نقاب زیبایی به چهره زد و هیئت زیبایی به خود گرفت, و اینگونه مانوه را که توانایی درک شرارت را نداشت گول زد, ملکور مجبور به ماندن در والیمار شد و هنگامی که آنجا بود آرزومند سیلماریلها شد, همچنین در والینور، انتقام خود ا از الدار گرفت، کسانی که آنها را دلیل سقوط خویش میدید, او وانمود کرد که الفها را دوست دارد و میخواهد دانش پنهانیش را به آنها تقدیم کند و این دانش چیزی نبود جز دروغ و مشاوره اشتباه, نولدور از پیشنهاد او خوشحال شدند و به حرفهایش گوش کردند، حرفهایی که هیچگاه نباید به آن گوش می سپردند، از میان همه ی الفها فیانور بیش از دیگران و به طور جدی با حرفهای ملکور گمراه شد, هنگامی که فیانور اندیشه های شرورانه ملکور را دریافت، والا گریخت و برای همیشه به شکل قدیمی خود در هیئت فرمانروای تاریکی بازگشت, ملکور به کمک مایاری بنام اونگولیانت در زمان جشن و فستیوال به والینور بازگشت و هرکدام از دو درخت را با نیزه اش زخمی کرد, سپس اونگولیانت شیره ی دو درخت را نوشید و آنها را سمی کرد, ملکور و اونگولیانت سپس به محل زندگی فیانور در فورمنوس رفتند، پدرش فینوه را کشتند و سیلماریلها را دزدیدند, بعد از این وقایع فیانور او را مورگوت نامید و با این اسم تا ابد شناخته شد, ملکور قسمتی از معامله اش را با اونگولیانت پرداخت اما از دادن یکی از سیلماریلها به او سرباز زد، اونگولیانت به او حمله کرد و ملکور نیز بالروگهایش را به یاری خواست و آنها اونگولیانت را از آنجا راندند, ملکور پس از ترک فورمنوس به آنگباند رفت و زیرزمینها و سیاهچالهای جدیدی زیر برجش تانگورودریم حفر کرد, او تاجی از آهن برای خود ساخت و سیلماریلها را در آن گذاشت و خود را پادشاه جهان خواند، هرچند دستهایش به علت لمس سیلماریلها سوخت و تا ابد سیاه و دردناک ماند, ملکور سیلماریلها را از خشم الفها دور نگه داشت و بعضی از آدمیان تازه بیدار شده را فاسدکرد, او از نور خورشید و ماه میترسید و به طور جزئی توسط الفها مغلوب شد و مدتی در آنگ بند محاصره شد, اما پس از دوباره مجهز کردن نیروهایش به نولدور حمله کرد و آنها را شکست داد, اما در میان این جنگ که داگور براگولاخ نام داشت، فینگولفین شاهنشاه نولدور او را به مبارزه تن به تن دعوت کرد و هفت بار او را زخمی کرد و با رینگیل شمشیرش پای او را چاک داد, بعد از زخم کردن ملکور ، فینگولفین را با گرزش گراند خرد کرد و بدنش را برای گرگهایش برد اما توروندور ، شاه عقابها بدن فینگولفین را ربود و صورت ملکور را زخمی کرد, بعد از آن روز ملکور همواره می لنگید، اثر زخم توروندور باقی مانده بود و زخمهایش هیچگاه شفا نیافتند, بعد از سقوط فینگولفین، برن و لوتین به آنگباند آمدند و یکی از سیلماریلها را دزدیدند, بعد از آن مورگوت در پنجمین جنگ بلریاند ، جنگ اشکهای بیشمار بر الدار و اداین، تا حدی به علت خیانت آدمیان، پیروز شد, مورگوت تنها این جنگ را نبرد بلکه ترس و نفرت را میان گروههای مختلف الفها و آدمیان حکمفرما کرد, قدم بعدی برای حمله ای سخت به الفها با خیانت مائگلین میسر شد, او در زیر شکنجه محل شهر مخفی گوندولین را فاش کرد, مورگوت سپس با بالروگها، اورکها، اژدهاها و گرگهایش به گوندولین حمله کرد و آنجا را ویران برجای گذاشت, بد از این پیروزی مورگوت به قدری مغرور شد که باور نمی کرد کسی جرات جنگ کردن با او را داشته باشد, هرچند با درخواست ائارندیل ، گروهی از والار به سرزمین میانه آمدند و مورگوت را در جنگی بنام جنگ خشم یا نبرد بزرگ ملاقات کردند, دژ مورگوت و نیروهای اهریمنی او نابود شدند و در آخر والار با خود او جنگیدند و او را شکست دادند، او دوباره تقاضای بخشش کرد اما او را با آنگینور بستند و دو سیلماریل باقی مانده را از تاجش کندند, هرچند سیلماریلها بوسیله دو پسر باقی مانده فیانور دزدیده شد اما آنها نابود شدند, والار مورگوت را در مکان بیزمانی در دروازه ی شب، پشت دیوارهای جهان انداختند, هنگامی که مورگوت از دنیا بیرون انداخته شد، تاثیراتش تا مدتها در زمین باقی ماندند، بسیاری از مخلوقاتش به زندگی خود ادامه دادند همانطور که بدخواهی و نفرتی که او در قلب الفها و آدمیان نشاند باقی ماند, ملکور در کوئنیا به معنای کسی که از توانایی برخاست، میباشد, نکات: گوتموگ سر دسته بالروگها به پسر یا دستساز ملکور معروف است, سارون خدمتکار ملکور، تنها کسی بود که پس از نابودی اربابش توانست هاله ای از ترسی را که او می آفرید بازگرداند, ملکور در دوران اول پنج بار با الفها جنگید که تنها در یک جنگ ( داگور آگلارب ) شکست خورد و در چهار جنگ دیگر پیروزی از آن او بود, بلریاند پس از این وقایع نابود شد, , 




زبان های آردا:1)پیش از دوران اول
نوشته شده در پنج شنبه 27 / 6 / 1393
بازدید : 856
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

پیش از دوره اول: الفی معمول (Common-Elvish): به زبانی اطلاق می شود که توسط الف ها در زمانی که نخست در «سرزمینهای بزرگ»پدید آمدند، قبل از رسیدن به «والینور» استفاده می شد, البته مدارک زیادی از این زبان در دسترس نیست، اما چیزهای زیادی از اطلاعات داده شده می توان استنباط کرد, الفی اولیه (Proto-Elvish): نامی برای حالت تغییر شکل گرفته ای از این زبان است, و شمال گویشهای لمبرین (Lemberin) و آواری (Avarin) می شود, در اصل تالکین این زبان را برای الف های اورومه می خواست، و به همین دلیل قرار بود این زبان جزوی از زبان «والار» باشد, اما سرانجام تالکین نظر خود را تغییر داد و تبدیل به زبان الف های اولیه و زبانی جدا از «والار» شد, در ضمن عبارت Proto-Eldarin (اِلدارین اولیه) نیز برای این زبان استفاده می شود, چون دقیقا مشابه یکدیگر هستند و تنها تفاوتشان در این است که زبان اِلدارین اولیه گویشهای Lemberin و Avarian را ندارد, گویشهایی که تقریبا هیچ اطلاعاتی از آنان در دسترس نیست, در عوض مخفف های این دو زبان دقیقا شکل یکدیگرند و باهم اشتباه گرفته می شوند, والارین (Valarian): زبان والارها در والینور است, در حقیقت ممکن است حالتهای مختلفی از والارین وجود داشته باشد, چون کلمات استفاده شده در این زبان دقیقا مشابه زبانی به نام Mahal هستند که والار آئوله آنرا ساخته و به دورف ها تعلق دارد, اِلدارین (Eldarin): شامل چند زبان است که توسط الف های والینور استفاده می شده، مانند «لیندارین» یا «اینگویی کوئندیا» و «کوئنیای والینوری» که آخری تقریبا با زبان «کوئنیای استاندارد» فرق می کند, با این حال ممکن است که کلمه «اِلدارین» به زبانی اطلاق شود که توسط «اِلدار» ها استفاده میشده و در این صورت شامل زبان نولدورین (Noldorin) نیز می باشد, زبان کوئنیا (Quenya): این زبان در ابتدا توسط الف های والینور قبل از دوران اول استفاده می شده و از آن زمان تا به حال به همان صورت باقی مانده است: به عنوان زبانی ادبی-کتابی و تقریبا در همه جا, تلرین (Telerin): پیش از دوره اول توسط الف های آلکوالونده، در والینور استفاده می شده است, و ممکن است هنوز هم در آنجا یا در «بندرگاههای خاکستری» استفاده شود, این نام را برای زبان «تلرین» که در آمان «قلمرو قدسی» استفاده می شده به کار می بریم، اما این کلمه به گویشهای مختلفی از زبان بلریاند هم گفته میشود ، چون که توسط الف های «تلری» استفاده می شدند, نولدورین قدیم (Old Noldorin) احتمالا قبل از دوران اول استفاده می شده است، توسط الف های نولدور والینور، یا الف های ایلکورین از بلریاند, حتی قبل از دوره اول هم تو بلریاند از این زبان استفاده میشده است، چون «کرتاس دائرون» قبل از دوره اول خطی برای نوشتن این زبان ساخته است, به نظر می آید تا زمانی که نولدورها زبان «وانیار» را ( هنگامی که در آمان بودند) به رسمیت نشناخته بودند، هردو گروه الف ها از این زبان استفاده می کردند,   




شعری فارسی درباره دنیای فانتزی تالکین
نوشته شده در پنج شنبه 27 / 6 / 1393
بازدید : 865
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

 اندر ستایش خداوند به نام خــــــداوند اسطـــوره ها خــــــداوندافســــانه و قصــه ها ———————————– خداوند جـــــــادو، خداوندسحـر “فـــروزنده مــاه و ناهید و مهــر“ ———————————– خداوند تالکین مینـــــو سرشت کــه افسانه ها نغز و نیکو نوشت ———————————- خداوند دانندۀ رمــــــــــز وراز خـــــــــدای گشایشگــرچاره سـاز ———————————– خداوند مـــردان پوشیـــــده راز همیتــام مانده است درپرده باز ———————————– خداوند گــاندالف خــــــاکستری که باشد ز ناپـــاک و زشتی بری ———————————– خداوند گابلینو اورکوترول حکیمی که داناست برجزء و کل ———————————— خداوند دورفــان وإلفــان پاک خداوند إنت و خــــــــداوند خاک ———————————— خـــداوندبالــروگ،دیو مهیب خــــدای گیریمـــای مردم فریب ————————————- خداوند بــئورن ، دبّاغ پیـــــــر خـــــــــدای بورومیـــــر مرد دلیر ————————————– خداوندتورین ، سلحشور مـرد کـــــــــه افکند سرها به گــاه نبرد ————————————— خداوند هر شهر وهرسـرزمین والینـــور یا خطۀ گـــــونـدولیـــن ————————————— خداوند اورتانک ، برج بلنـــــد خدای باراد- دور ِ شیطـــان پسند —————————————- خداوندواردا ، شــــــه اختران به والـــیر بـــودی ز نــــام آوران —————————————— خداوند مرغان هفت آسمــــــان خدای گــــــوایهیـریاری رســـــان —————————————— خداوند مـــــــــردان شهر سپید کــــــــه بودند جنگــاورانی رشید ——————————————- خداوند شاهی که گشته شـــهید تــئودن که درخاک و خون آرمید —————————————— خداوند گــُردان گــــــردن فراز لگولاس با گیملی چـــــــاره ســاز ——————————————- خداوند زن هــــای گرد آفرین ایئووین ز پاکانروهــــان زمین ——————————————– خداوندهــابیت پر مـــــــاجرا چوبیلبوکــه می رفت ســوی بلا ——————————————– خداوند مــــــــردان هابیتیــــان مـری وپیپین،هردو یـار جـوان ——————————————– خداوند یـــاران پیمــــــان سپار چوسام وفرودو در آن روزگـار ——————————————– خداوند فرمـــــــاندهــان زمین چو مـَنوه کــه بـُد پادشـــــاه برین ——————————————– خداوند دیــوان و غولان مست خداوند اشباح و هر آنچـــه هست ——————————————— خداوند ملکور ِشیـطان سرشت نبودش بـــــه جزنیستی سرنوشت ———————————————- خداوند نیـــــرو ده ساحــــران خداوندگــاندالف با سارومــــــان ———————————————- خداوند مخـــلوق غـــــارآشیان همـــــــانگالـِم ِحلقه یابِ دَمــــان ———————————————– خداوندریونـــدل و مــــوریـا که باشد مبــرّا ز رنگ و ریــــــا ———————————————– خداوند الفـــــان پاکیـــــزه جو گـالادریل و الــــروند فرزانه خو ———————————————— خداوند بـِرِن زعشـــاق پــــاک کـه برلوتین گشته بُد سینه چـاک ————————————————- خداوندآروِن ، مَهِ اله ســـــار که بُد بانویآن شـــه شـهـــسوار ————————————————- خداوند اسبــــان نیـــــکو نژاد شـدوفکسآن توسن همچو بـــاد ————————————————– خداوندآمــــــان ، اهورا زمین کـــه آورد پاکان در این سرزمین ————————————————– خداوند افشاگـــــر ســــــائرون کــــه بـَرکـَند آن فتنه از بیخ وبن ————————————————– خداوند اربـــــــاب آن حلقه ها کـــــه افکند روی زمین لرزه ها ————————————————– خداوند قـــدرت ، خـداوند زور که افراشت روی زمین نومه نور ————————————————— خداوند سیلما ریــلهــای پاک سه گوهر چو انگوربرشاخ تا ک ————————————————— خداوند اربـــاب صنعتگـــــران فیانور ســـــازندۀ گـــــــــــوهران —————————————————- خداوند جنگ وستیز و نبــــرد خدای آرندیلِ دریــــــا نـــــــورد —————————————————- خداوند یـــــــاری گــر هرنژاد کـــــــه محکم نمود آخرین اتحاد —————————————————— خداوند آتش ، خـــــــداونــد دود کـه وحشت ببارید بر میرکــــوود —————————————————— پـرستیدن اورا همیشـه رواست جزاین کاردیگر نمودن خطاست شعر از:محمد حسن فراهانی ویراستار متن:سیاوش فراهانی-بورومیر, 




آراگورن،از استل تا اله سار
نوشته شده در پنج شنبه 27 / 6 / 1393
بازدید : 864
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

پسر آراتورن، وارث ایزیلدور، استرایدر (نام او در بری)، لنگ‌دراز (بیل فرنی وی را چنین می‌خواند)، بادپا (نامی که ائومر بر وی نهاد)، اله‌سار (گوهر الفی)، انوین‌یاتار (احیا‌کننده)، تورونگیل (عقابِ ستاره)، استل (امید)، تل‌کونتار (استرایدر در زبان کوئنیایی و نیز نام خاندان وی)، دونادان (مرد غربی), آراگورن، پسر گیلرائن و آراتورن دوم، وارث ایزیلدور، پسر الندیل، از تبار شاهان نومه‌نور، یکم مارس دوره‌ی سوم، سال ۲۹۳۱ به دنیا آمد و در سال ۱۲۰ دوره‌ی چهارم از دنیا رفت, در دوره‌ی نخست سرزمین میانه، اتحاد الدار و اداین رخ داد, برن که انسانی میرا بود و لوتینِ نیم الف، نیم مایا پسری به نام دیور به دنیا آوردند, دیور دختری به نام الوینگ داشت, تیور، که از بدو تولد سالار اداین بود با ایدریل، دختر الفی تورگون در گوندولین وصلت کرد, پسر آن‌ها، ائارندیل با الوینگ ازدواج کرد و ماحصل این وصلت، دو پسر به نام‌های الروند و الروس بود, در پایان دوره‌ی نخست، الروند و الروس به همراه والدین خود باید تصمیم می‌گرفتند که به کدامین خویشاوند تعلق داشته باشند, ائارندیل و الوینگ خواستند که در شمار الدار درآیند ولی به دلیل سفرشان به والینور اجازه نداشتند به سرزمین میانه بازگردند, الروند زندگی الدار را برگزید و الروس خواست که فانی باشد, به ازای کمکی که اداین در نبرد علیه ملکور کردند جزیره‌ی نومه‌نور به ایشان واگذار شد و الروس به مقام شاهی رسید, بیست نسل از شاهان آدمیان آمدند و رفتند و سقوط نومه‌نور رخ داد, پس از آن، نسل الروس در قلمروهای دیگر، توسط الندیل و پسرانش، ایزیلدور و آناریون ادامه یافت, خانواده‌ی الندیل، اربابان آندیونیه، از نسل سیمارین، دختر چهارمین شاه، یعنی تار الندیل بودند, پیش از تولد آراگورن دوم، تبار ایزیلدور از شاهان آرنور تا شاهان آرتداین تا به فرماندهان دونه‌داین شمال ادامه داشت و همو بود که با اتحاد دوباره‌ی قلمروهای نومه‌نور، یعنی گوندور و آرنور شکوه و اقتدار شاهان گذشته را زنده کرد و همو بود که با وصلت با دختر الروند، آرون، شاخه‌ی مقطع پردهیل را پیوند زد, آراگورن دوم، پسر آراتورن دوم، پسر آرادور از یک سو و از سویی دیگر گیلرائن، دختر دیرهائل بود, شاه آینده در روز اول ماه مارس، دوره‌ی سوم، سال ۲۹۳۱ به دنیا آمد, اُرک‌ها وقتی آراگورن دو ساله بود پدرش، آراتورن را به قتل رساندند و گیلرائن در جستجوی پناه به ایملادریس رفت, نامی که برای پسرک دوساله‌، پیش‌گویی شده اله‌سار –گوهر الفی- است, آراگورن نامی است که هنگام تولد به وی دادند و الروند، بر آراگورن نام استل نهاد تا وجود وارث ایزیلدور را از سائورون پنهان دارد, استل به معنی امید است ولی آراگورن نیز ریشه در زبان الفی دارد و شجاعت شاهانه معنی می‌دهد, بعدها، آراگورن نام حقیقی خویش را دریافت ولی این نام چندان کاربرد نداشت, در ریوندل اغلب او را دونه‌دان می‌خواندند که مرد غربی، نومه‌نوری معنی می‌دهد, شخصیت آراگورن، برخلاف بسیاری از رمان‌هایی که امروز می‌خوانیم از شخصیت‌هایی نیست که با روند داستان شکل بگیرد و رشد کند, آراگورن بیشتر به همان گوهری می‌ماند که غبار گرفته باشد و گذر ماجراهای سه‌گانه ارباب حلقه‌ها حکم زدودن آلودگی را دارد تا پرداخت جواهر وجود وی, آن آراگورنی که تحت اسم استرایدر اولین با فرودو ملاقات می‌کند همان اندازه نجیب و قدرتمند و عادل است که شاه آراگورن با لقب اله‌سار، بر تخت نشست, به تدریج و با رقم خوردن ماجراها، هابیت‌ها و به عبارت بهتر، خواننده عمق شخصیت آراگورن را درک می‌کند و بالطبع شریک تردیدها و تغییرات وی نیست, وقتی که سائورون به موردور بازگشت و در سال ۲۹۵۱ آشکارا وجود خویش را اعلام نمود، در همین که آراگورن بیست ساله، پس از انجام اعمال کبیر همراه پسران الروند به ریوندل بازگشت, در نتیجه الروند نام و تبار او را برایش فاش کرد و حلقه‌ی باراهیر و تکه‌های نارسیل را به وی داد, آراگورن وقتی در بیشه‌های ریوندل قدم می‌زد دختر الروند، آرون را برای اولین بار دید و او را با لوتین اشتباه گرفت, از همان روز به او دل باخت وی آرون که ۲۷۱۰ سال داشت توجه چندانی به جوانک بیست ساله نکرد, الروند، آراگورن را هشدار داد که تا وقتی سال‌های بسیار بر وی نگذشته و سرنوشت خود را محقق نکرده باشد زنی اختیار نخواهد کرد و چه بسا در این راه جان ببازد, الروند او را شایسته‌ی آرون ندانست و چه بسا در دل خوش نمی‌داشت که یگانه دخترش، همراه وی سرزمین میانه را ترک نکند و در شمار فانیان درآید, آراگورن به بیابان بازگشت تا هر کجا که نیروهای اهریمنی جلوه کنند با ایشان مبارزه کند, او به سلحشوری خود ادامه می‌دهد و هر نامی که دیگران بر وی می‌نهند می‌پذیرد, سال ۲۹۵۶ بود که گندالف را دید و از وی بسیار آموخت, با جامه‌ی مبدل، هم در خدمت شاه تنگل، شاه روهان بود و هم به اکتلیون، کارگزار گوندور کمک رساند, در روهان و گوندور او را تورونگیل می‌خوانند و فرمانده‌ی کبیری است, «بدین ترتیب سرانجام به پرطاقت‌ترین آدم دوران خود بدل گشت که در هنرها و معرفت خبره، و بلکه سرآمد دیگران بود؛ چه، او از خردی الفی بهره داشت و فروغی در چشمانش بود که هر گاه بر می‌افروخت اندک کسانی تاب تحمل آن را داشتند, به سبب تقدیری که بر سر او سایه انداخته بود، سیمایی عبوس و افسرده داشت، اما امید همیشه در اعماق قلب او مسکن کرده بود، امیدی که شادی و نشاط از آن همچون چشمه‌ای که از صخره بجوشد، گاه و بی‌گاه به بیرون فوران می‌کرد», (۱) آن زمان، آراگون هنوز قصد نداشت ادعای شاهی کند پس به عنوان فرمانده‌ای در ارتش گوندور، به اکتلیون خدمت کرد, او را تورونگیل می‌خواندند که به معنی عقابِ ستاره بود, چون سرعت داشت و چشمانی مشتاق و نیز ستاره‌ی سیمینی بر ردای خویش زینت کرده بود, با این حال، تورونگیل هرگز ادعای شاهی نداشت و در کمال وفاداری به اکتلیون خدمت کرد, همو بود که اکتلیون را به اتحاد با گندالف خواند و او را از اعتماد به سارومان برحذر داشت, در این گونه موارد با دنه‌تور، پسر اکتلیون اختلاف نظر داشت, گرچه تورونگیل هرگز خود را چیزی بیش از خدمت‌گذار اکتلیون نخواند دنه‌تور اعتماد پدر به وی را خوش نمی‌داشت, تورونگیل، کارگذار را به شتاب خواند تا تهدید اومبار را آرام کند, در نهایت، اکتلیون را قانع کرد تا ارتشی کوچک در اختیارش بگذارد و شبانه، در خفا بسیاری از کشتی‌های اومبار را به آتش کشید, او شخصاً، فرمانده‌ی لنگرگاه را از اسکله‌ها کنار گذاشت, از طرف دیگر، می‌دانیم تکاورانی که همراه آراگورن از جاده‌ی مردگان گذشتند نیز لباسی مشابه تورونگیل داشتند, «…سواران این اسب‌ها هیچ نشان یا علامتی با خود نداشتند، جز آن که شنل تک‌تک افراد با گل سینه‌ای از نقره به شکل ستاره‌ای تابان شانه‌ی چپ سنجاق شده بود, »(۲) شاید لباس متحد تکاوران این شکل بوده است و شاید مبارزان پادشاهی شمالی چنین لباسی داشتند و شاید هم نشان خاندان نومه‌نور بود, صحیح بودن هر یک گزینه‌های فوق بدان معناست که احتمالاً چشمان تیزبین دنه‌تور متوجه تبار تورونگیل شده بودند و چه بسا به همین دلیل دنه‌تور جوان روی خوش به فرمانده‌ی مورد اعتماد پدرش نشان نمی‌داد, با این حال، تورونگیل پس از این پیروزی از بازگشت به گوندور سرباز زد و برای اکتلیون پیامی بدین مضمون فرستاد: «ارباب، وظایف دیگری بر من است که اگر تقدیرم بازگشت به گوندور باشد، پیش از چنین امری باید خطرات بسیار و زمان فزونی بر من بگذرد, » در سال‌های آوارگی‌اش از موریا گذشت و به رون و هاراد، در جنوب سرزمین میانه نیز قدم گذاشت, جایی که «ستارگان عجیبند, » سال ۲۹۸۰، وقتی گالم، در کیریت‌آنگول، شلوب را دید، سالی بود که تئودن بر تخت نشست و در همان سال بود که آراگورن از بیابان به لورین بازگشت, «…آراگورن از لحاظ جسم و عقل به کمال رسیده بود، و گالادریل به او فرمود که جامه‌های فرسوده‌ی سفر از تن به درآورد و جامه‌ای به رنگ سفید و نقره‌ای و شنل خاکستری الفی به او پوشاند و گوهری درخشان به پیشانی‌اش بست, آنگاه آراگورن چیزی فراتر از آدمیزادگان به نظر رسید، و بیشتر شبیه فرمانروایان الفِ جزیره‌های غرب بود, و بدین ترتیب آرون پس از آن جدایی طولانی، او را نخستین بار بدین شکل و شمایل دید؛ و همچنان که آراگورن از زیر درختان کاراس گالادو که پوشیده از گل‌های زرین بود به سوی او گام برمی‌داشت، دختر تصمیم خود را گرفت و تقدیر او مشخص شد, »(۳) این بار آرون نیز به وی دل داد و در کرین‌آمروت با یکدیگر عهد ازدواج بستند, پس چنین بود که در میانه‌ی تابستان، آراگورن، حلقه‌ی باراهیر را به آرون داد و با یکدیگر پیمان و سوگند نامزدی یاد کردند, حلقه‌ی باراهیر، نماد درخوری از وصلت این بود زیرا یک بار دیگر، داستان عشق برن –پسر باراهیر- و لوتین، را تکرار می‌کرد, «آرون گفت: «سایه‌ها تاریک‌اند، و با این حال دل من مالامال از شادی است؛ چه، استل تو در میان بزرگانی جای داری که تهورشان آن را نابود خواهد ساخت, » «اما آراگورن پاسخ داد: «افسوس! من از پیشگویی آن عاجزم، و اتفاقاتی که رخ خواهد داد از دید من پنهان است, با این حال به امید تو امید خواهم بست, من سایه‌ها را به کلی از خود می‌رانم, اما بانو، شفق نیز از آن من نیست؛ زیرا من فانی‌ام، و اگر با من وفادار بمانی، ای ستاره‌ی شامگاه، آنگاه تو نیز باید از شفق چشم بپوشی, » «آنگاه دختر به سان درختی سپید بی‌حرکت ایستاد و چشم به غرب دوخت و سرانجام گفت: «با تو وفادار می‌مانم دونادان و روی از شفق می‌گردانم, اما سرزمین مردم من آنجاست، و خانه‌ی تمام خویشانم از دیرباز, » دختر، پدر خویش را از ته دل دوست می‌داشت, »(۴) الروند به آراگورن گفت که دخترش با کسی پایین‌تر از شاه گوندور و آرنور ازدواج نخواهد کرد و گرچه آراگورن را دوست می‌داشت هم‌زمان از انتخاب دخترش ناشاد بود, «دریغا پسرم! ترسم که در پایان، تقدیر آدمیان بر آرون گران جلوه کند, » آراگورن می‌دانست که برای به دست آوردن محبوب خویش، او نیز مانند برن مجبور است به کاری دست بزند که ظاهراً غیرممکن جلوه می‌کند, خطری که وی با آن مواجه بود کم‌تر از به دست آوردن سیلماریل جلوه می‌کرد ولی شکست سائورون، غلبه بر کارگزار بدبین گوندور و در عین حال به دست آوردن دل مردم سهل نیز نبود, با این حال، «آراگورن بر سر خطر و کوشیدن باز شد, »(۵) آخرین باری که استل به شمال بازگشت مادرش گفت که این آخرین دیدار آن‌هاست, «دلواپسی مرا همچون یکی از مردمان کهتر پیر و سالخورده کرده است؛ و اکنون که گاه آن فرا می‌رسد توان مواجه شدن با تاریکی زمانه را ندارم که بر سرزمین میانه سایه می‌افکند؛ طولی نخواهد کشید که رخت برخواهم بست, »(۶) و اندکی بعد، پیش از دیدن بهار سال بعد درگذشت, پیش از بیست و نهم سپتامبر ۳۰۱۸، زمانی که اولین بار، آراگورن، در بری، فرودو و دوستانش را ملاقات کند در تعقیب گالم نیز شرکت کرد, گندالف در این باره چنین می‌گوید: «…بعد از رفتن بیل‌بو وقتی خواستم دوباره پی رد را بگیرم دیگر خیلی کهنه شده بود, و اگر کمک یکی از دوستانم نبود، کمک آراگورن، دور‌ه‌گرد و شکارچی بزرگ جهان در این دوران، جست و جوی من بی‌ثمر می‌ماند, ما با هم تمام طول قسمت‌های پایین سرزمین وحشی را به دنبال گولوم گشتیم, بدون آن که امیدی به نتیجه‌ی این کار داشته باشیم و چیزی عایدمان شود, ولی سرانجام وقتی دست از جست‌و‌جو کشیدم و به قسمت‌های دیگر رو آوردم، گولوم پیدایش شد, دوست من که از مهلکه‌های بزرگ جان سالم به در برده بود، برگشت و موجود فلک‌زده را با خودش آورد, »(۷) مطابق آن‌چه آراگورن گفته، گالم را در اول فوریه گرفته است و با طی مسیری به طول بیش از ۹۰۰ مایل، در پنجاه روز، گالم را به جنگل می‌رساند و به الف‌ها می‌سپارد, (۸) این زمان آراگورن هشتاد و شش سال داشت و مبارزه‌اش با دشمن، نزدیک به هفتاد سال می‌رسید, در زمان جنگل حلقه، کم‌تر کسی در سرزمین میانه حقیقت را در مورد تکاوران شمال می‌دانست و حتی شمار کم‌تری از آخرین بازمانده‌ی نومه‌نوری‌های آرنور که از تبار مستقیم ایزیلدور بود خبر داشتند, بیشتر ساکنان سرزمین میانه گمان می‌کردند که تبار شاهان مدت‌ها پیش از این درگذشته‌اند, «تام نجوا کرد: «اندک کسانی آنان را به یاد دارند زیرا هنوز پسران شاهان فراموش‌شده، در تنهایی می‌گردند و مردم ناآگاه را از آن‌چه اهریمنی است محافظت می‌کنند, »» «هابیت‌ها از حرف‌های او سر درنیاوردند، اما همچنان که او سخن می‌گفت، رویای پهنه‌ی وسیعی را دیدند که گویی متعلق به سالیان سال پیش بود, پهنه‌ای همچون یک دشت سایه‌ گرفته‌ی پهناور که بر روی آن هیئت‌هایی انسانی، بلند و عبوس با شمشیرهای درخشان شلنگ‌انداز می‌رفتند، و از پس همه یکی آمد که ستاره‌ای بر جبینش داشت, »(۹) بی‌تردید، این شاه بلند بالا و ستاره بر جبین تصویری از شاه اله‌سار آینده است که تام با کمک نیروی عجیب خود به سر هابیت‌ها می‌اندازد, گرچه باوری که مردم به از میان رفتن نسل نومه‌نور داشتند توسط خود ایشان بیشتر گسترش می‌یافت تا سائورون از وجود وارث الندیل بی‌خبر بماند، آراگورن می‌دانست برای آن که در مقام شاه گوندور مورد پذیرش قرار بگیرد مجبور است وجود خود را آشکار کند, سال‌های متمادی، آراگورن خرقه‌ای به گرد خود بسته و وجودش را از دشمن نهان می‌داشت گرچه با اسامی گوناگون با عناصر وی می‌جنگید, وقتی در بری، با فرودو آشکارا از نامش می‌گوید گویی دوره‌ی جدیدی شکل می‌گیرد, دوره‌ای که در آن، آراگورن پله به پله خود را به سائورون می‌نمایاند, پیش از آن، آن قدر به بری سر می‌زند که به عنوان مشتری گاه و بیگاه «اسبچه‌ی راهوار» شهرت داشته باشد, آن‌جا او را به نام استرایدر می‌شناختند و اعتماد چندانی به وی نداشتند, بری، محیطی روستایی دارد و اعمال قهرمانانه‌ کم‌تر محلی از اعراب خواهد داشت, پس او را به دیده‌ی تردید می‌نگرند, جالب‌تر آن که، او برای حفظ شایر با گندالف همکاری می‌کند ولی در آن‌جا اصلاً او را نمی‌شناسند, گویی هر جا عملی که آراگورن در پی محقق شدن آن است خطیرتر باشد بیشتر هاله‌ای از پنهان‌کاری به گرد خود می‌تند, اولین تصویری که از آراگورن در کتاب می‌بینیم «مردی عجیب با چهره‌ای آفتاب‌زده، نزدیک دیوار، در سایه‌ها نشسته» است, می‌دانیم که «آبجوخوری بلندی جلویش بود و چپق دسته‌بلندی می‌کشید که به شکل عجیبی حکاکی شده بود, پاهایش را مقابل خود دراز کرده و چکمه‌های پاشنه‌دار چرمی‌اش را به نمایش گذارده بود, چکمه‌هایی از چرم منعطف داشت که کاملاً اندازه‌اش بود ولی چکمه‌ها فرسوده شده و لایه‌ای گل بر آن‌ها نشسته بود, باشلق سفری سبز تیره‌ی ضخیمی و پر لک و پیسی داشت و آن را دور خود پیچیده بود, با وجود گرمای اتاق، کلاه باشلق را بر سر داشت و کلاه صورتش را در سایه می‌پوشاند ولی برق چشمانش در حالی که هابیت‌ها را تماشا می‌کرد پیدا بود, » شاه آینده نیز از گرایش به پنهان بودن مبرا نیست, پس از نبرد دشت‌های پله‌نور، وقتی وارد شهر می‌شود باز هم به عنوان فرمانده است نه به عنوان شاه و بیشتر برای درمان‌گری می‌آید و چون گوهر سبزی را که گالادریل به وی داده همراه دارد مردمش نامی را که پیش‌گویی شده بود به وی‌ می‌دهند: اله‌سار, بدین ترتیب، شاه اله‌سار، بیش از آن که به سبب تبار خود شایسته‌ی مقام شاهی باشد به واسطه‌ی انتخاب مردم خویش است که بر تخت تکیه می‌زند, وقتی سام ادعا می‌کند استرایدر ممکن است جاسوس باشد و استرایدر حقیقی را به قتل رسانده باشد پاسخ می‌دهد: «…اگر من استرایدر واقعی را کشته بودم، می‌توانستم شما را هم بکشم, و این کار را قبل از اینکه این همه با هم صحبت کنیم انجام می‌دادم, اگر دنبال حلقه بودم، می‌توانستم آن را به دست بیاورم- همین حالا!»(۱۰) و این‌جاست که گویی با قد کشیدن آراگورن، لحظه‌ای حجاب استرایدر کنار می‌رود و «در چشمانش نوری پر شور و آمرانه»(۱۱) می‌درخشد, دستش بر قبضه‌ی شمشیری که تا هابیت‌ها تا آن لحظه متوجه‌اش نشده بودند می‌گذارد, گویی شمشیر، نمادی از قدرت نهفته در وجود وی باشد, از گوهر ذاتی و توانایی درونی وی برای رسیدن به مقام قدرت و به شاهی, ولی این‌ها تمام توانایی‌های آراگورن نیست و –شاید به حکم بودن از نژادی برتر از انسان‌های فرومایه- چندان که بعدها می‌بینیم طبیبی حاذق نیز هست و شاید بر مبنای همین توانایی ذاتی است که نوعی حس الهام و شهود در وجودش به چشم می‌خورد, احتمالاً بر مبنای همین حس است که هنگام ورود همراه گروه حلقه، به گندالف هشدار می‌دهد و او را می‌گوید که محتاط‌تر از همیشه باشد, از جمله مهارت‌های آراگورن که در خلال داستان آشکار می‌شود توانایی رهبری و هدایت گروه در تناسب با ظرفیت اعضاست, هابیت‌ها را که به قول گندالف «دوست‌داشتنی و احمق و بی‌دفاع» هستند نمی‌توان با گفتن از بزرگی دشمن به جنگ ترغیب کرد بنابراین، آراگورن داستان لوتین را برای آن‌ها تعریف می‌کند و چنین روایتی به نوعی بازگویی داستان زندگی خود اوست, حتی در اوج هراس هابیت‌ها هنگام زخمی شدن فرودو باز هم می‌کوشد روحیه‌ی گروه را حفظ کند و وقتی مری و پی‌پین از ترول‌ها در روز روشن می‌گویند آن‌ها را احمق خطاب نمی‌کند, تنها وقتی گلورفیندل را ملاقات می‌کنند و آراگورن با زبان الف‌ها با وی گفتگو می‌کند هابیت‌ها متوجه بخش دیگری از عظمت آراگورن می‌شوند, وقتی فرودو در ریوندل بیدار شده است گندالف اشاره می‌کند که فی‌الحال، به لطف آراگورن از مهلکه جسته‌اند ولی باز هم فرودو که متوجه حقیقت وجود تکاور همراه خود نشده است نکته‌ای را که گندالف بیان می‌کند در نمی‌یابد و می‌گوید که به پندار او، آراگورن فقط «تکاور» است و بس, گندالف فریاد زد: «تکاور است و بس! فرودوی عزیزم، تکاوران همینند: آخرین بازماندگان مردم بزرگ شمال، مردم غرب, » وجه دیگری هم در شخصیت «تکاور» هست که پس از ضیافت بهبود فرودو خودنمایی می‌کند, بیل‌بو در شعری که می‌گوید دچار مشکل شده و از وی کمک می‌گیرد, این‌جاست که آراگورن دانا به تاریخ نیز نشان می‌دهد, «آراگورن اصرار داشت سنگ سبز را هم بگذارم, به نظرش مهم می‌آمد, نمی‌دانم چرا, وگرنه معلوم است که به نظرش تمام این‌ها از سرم هم زیاد است, و گفت اگر جرأت دارم در خانه‌ی الروند از مورد ائارندیل شعر بگویم به خودم مربوط است, » اولین بار در شورای الروند، در ریوندل است که آراگورن خود را به عنوان پسر آراتورن، یعنی وارث ایزیلدور و شاه بر حق آدمیان معرفی می‌کند, فرودو، اندکی پس از بهبودی و شنیدن اخبار از جانب بیل‌بو و نیز در اثنای همین شوراست که درمی‌یابد آراگورن در واقع کیست ولی پی‌پین تا وقتی که گندالف وی را از سخن‌گفتن پیرامون آراگورن نزد دنه‌تور بازنداشته به عمق ماجرا پی نمی‌برد, اسامی متفاوتی که تالکین در روند ماجرا بر آراگورن می‌نهد نیز گویای همین آشکار شدن تدریجی شخصیت آراگورن هستند, پس از آن که آراگورن در سکوت به فخرفروشی و مباهات بورومیر در باب گوندور گوش می‌دهد هدف از فعالیت‌های تکاوران شمال را فاش می‌کند: «ما، تکاوران بیابان، مردمان تنهایی هستیم، شکارچی هستیم…ولی شکارچیان خادمان دشمن؛ زیرا نه تنها در مورد، که در هر سرزمینی هستند…از صلح و آزادی گفتی؟ اگر به واسطه‌ی ما نبود شمال چندان از این‌ها نمی‌دانست, ترس نابودشان می‌ساخت, ولی هنگامی که موجودات تاریک از تپه‌های بی‌سکنه می‌آیند یا از بیشه‌های تاریک بیرون می‌خزند از ما می‌گریزند…و با این حال کم‌تر از شما تشکری نصیب ما می‌شود, مسافران به ما رو ترش می‌کنند و مردمان روستایی نام‌های اهانت‌آمیز به ما می‌دهند, نزد مردی که تنها یک روز با پیشروی دشمن فاصله دارد، با دشمنی که قلبش به دیدن او می‌ایستد یا اگر تحت مراقب بی‌وفقه نباشد شهر کوچکش ویرانه خواهد شد من «استرایدر» هستم, با این حال جز این نخواهیم کرد, اگر مردم ساده‌دل، آزاد و آسوده‌خاطرند، باید که ساده‌دل بمانند و ما باید در خفا بمانیم تا آن‌ها ساده‌دل بمانند, » آراگورن، وظیفه‌ای را که سرنوشت پیش پای او نهاده می‌شناسد و به اختیار خود آن را می‌پذیرد, او می‌داند که دنیا دوباره در حال تغییر است و روزگار تازه‌ای در پیش خواهد بود, تغییر همیشه خوشایند نیست و ابتدای آن، همیشه با تلخی و سختی همراه بوده است ولی چون بلای جان ایزیلدور پیدا شده آراگورن می‌داند که زمان وی فرا رسیده پس می‌خواهد که شمشیر اجدادی را در دست بگیرد و به میناس‌تی‌ریت برود, پس تکه‌های نارسیل را از نو می‌سازنند و نام تازه‌ای به آن می‌دهند: آندوریل: شعله‌ی غرب, پس از سقوط گندالف در معادن موریا، آراگورن رهبری گروه را در سفر به سوی موردور به عهده می‌گیرد, گروه به لورین می‌روند و گالادریل، هنگام وداع، هدیه‌ای گران‌بها به وی می‌سپارد که در واقع از جانب آرون است, «آنگاه، جواهر بزرگ سبز رنگ شفافی را که در گل سینه‌ای از نقره به شکل عقابی با بال‌های گسترده گذاشته بودند، از دامنش جدا کرد و بالا نگه داشت, و به محض آن که آن را بالا گرفت، همچون درخشش آفتاب از میان برگ‌های بهاری برقی از جواهر بیرون جست, »(۱۲) و چنین است که آراگورن با اشاره‌ی گالادریل نامی را که پیشتر مقرر شده بود بر خود می‌نهد: اله‌سار، یعنی گوهر الفی, و گویی با دریافت این هدیه، بخشی از گوهر وجود خود آراگورن نیز از پرده بیرون می‌افتد زیرا «…کسانی را که او را می‌دیدند، غرق تحیر شدند؛ زیرا کسی پیش از این قامت بلند او و طرز ایستادن شاه‌وارش را ندیده بود، و به نظرشان رسید که رنج سالیان دراز از دوشش برداشته شده است, »(۱۳) همین حال و هوا، هنگامی که گروه از آرگونات می‌گذرد نیز یک بار دیگر خودنمایی می‌کند, «صدایی عجیب از پشت سرش گفت: «نترس!» فرودو برگشت و استرایدر را دید، اما این استرایدر نبود؛ زیرا آن تکاور فرسوده از باد و باران دیگر آن‌جا نبود, در ته قایق، آراگورن پسر آراتورن، مغرور و شق و رق نشسته بود و قایق را با حرکات ماهرانه‌ی پارو هدایت می‌کرد؛ باشلق‌اش را کنار زده بود و باد در موهای تیره‌اش می‌پیچید و برقی در چشمانش دیده می‌شد؛ پادشاهی از تبعید به سرزمین خویش باز می‌گشت, »(۱۴) پس از آن که گروه یاران حلقه از هم پاشید، آراگورن در تعقیب اُرک‌هایی که مری و پی‌پین را گرفته بودند همراه لگولاس و گیملی به راه افتاد و در ۳۰ فوریه‌ی ۳۰۱۹ با ائومر ملاقات کرد, در اثنای این ملاقات است که خوی شاهانه‌ی آراگورن بیشتر اوج می‌گیرد و آن استرایدری که در بری دیده بودیم کم‌رنگ می‌گردد, درست وسط جمع مسلح روهیریم‌ها، آراگورن پاسخ تردید ائومر را با نبرد جنگ‌طلبی می‌دهد: «الندیل! من آراگورن، پسر آراتورن هستم, مرا اله‌سار، گوهر الفی، دونادان می‌خوانند, منم وارث ایزیلدور، پسر الندیل گوندوری, اینست شمشیری که شکسته بود و از نو آب‌داده شده! مرا یاری می‌کنید یا مانعم می‌شوید؟ سریع برگزینید!» این‌جاست که لگولاس و گیملی به اندازه‌ی ائومر و شاید حتی بیش از او شگفت‌زده می‌شوند زیرا تکاور خسته‌ای که تا کنون همراه ایشان بود قد می‌کشد در حالی که ائومر آب می‌رود, «در چهره‌ی زنده‌اش تصویر گذرای قدرت و اقتدارِ پادشاهان سنگی را دیدند, لحظه‌ای در چشم لگولاس چنین نمود که شعله‌ای سفید بر جبین آراگورن همچون تاجی درخشان سوسو می‌زند, »(۱۵) ائومر به گروه اسب می‌دهد و آراگون، رد هابیت‌ها را تا فنگورن تعقیب می‌کند و آن‌جاست که یکم ماه مارس، گندالف سفید را ملاقات می‌کنند, این‌جاست که شاه نومه‌نوری، در تقابل با گندالف، با ماهیتی فراتر از انسان‌ها خودنمایی می‌کند, «هیئت خاکستری مرد، آراگورن پسر آراتورن، با دستی که روی قبضه‌ی شمشیرش قرار داشت، بلند بود و سفت و سخت همچون سنگ؛ به پادشاهی می‌مانست که از درون مه دریا پا بر ساحل مردمان پست‌تر گذاشته باشد, در مقابل‌اش اندام پیر، خم شده بود، سفید، درخشان، تو گویی که آتشی در درون او افروخته باشند، خمیده و سنگین از گذشت سالیان، اما صاحب نیرویی در ورای توان پادشاهان, »(۱۶) در جریان نبرد شاخ‌آواز، آراگورن از دروازه‌ی عظیم بیرون می‌نگرد و گویی با این کار، دشمن را پس می‌زند, چنان شکوهی در آراگورن نمایان می‌شود که گرچه تنها و دست خالی، مقابل ارتشی عظیم از دشمن، بر ویرانه‌های دروازه ایستاده مردان وحشی که تا چند لحظه‌ی پیش به پیروزی خود تردید نداشتند مکث می‌کنند و از فراز شانه‌های خویش، به دره می‌نگرند و برخی نیز با شک به آسمان نگاه می‌کنند, پس از نبرد و ویرانی آیزن‌گارد، گندالف که برای حفاظت از پلان‌تیر ارتانک آن را برداشته بود، سنگ را به صاحب اصلی خود می‌دهد, چنین است که آراگورن برای به چالش طلبیدن سائورون و شتاب دادن به کار ارتش وی در سنگ نگاه می‌کند, تا آن زمان، حتی گیملی هم به درستی هویت اصلی نکرده بود, وقتی آراگورن می‌گوید که او به سنگ ارتانک نگریسته گیملی می‌هراسد مبادا آراگورن نقشه‌های آن‌ها را برای دشمن برملا ساخته باشد, «آراگورن سخت‌گیرانه گفت: «تو فراموش کرده‌ای با چه کسی سخن می‌گویی،» و چشمانش درخشید, من آیا آشکارا عنوانم را در برابر سپاه ادوراس اعلام نکردم؟ تو می‌ترسی که من به او چه بگویم؟» اخم چهره‌اش را ترک کند، و با صدایی ملایم‌تر گفت: «نه، گیملی،» و همچون کسی می‌نمود که شب‌های متوالی با درد و بی‌خوابی دست به گریبان بوده باشد, «نه دوستان من، من صاحب قانونی سنگ هستم، و من، هم حق استفاده از آن را داشتم و هم قدرت آن را، یا قضاوت من چنین بود, در مورد حق استفاده از سنگ که تردیدی نیست, و قدرت من کافی بود- البته کمابیش, » «نفس عمیقی کشید, «زورآزمایی تلخی بود، و خستگی آن به کندی برطرف خواهد شد, کلمه‌ای با او سخن نگفتم و سرانجام سنگ را تحت اراده‌ی خود درآوردم, تحمل همین مورد را نیز دشوار خواهد یافت, و او مرا نگریست، بله، ارباب گیملی، مرا دید، اما در هیئتی بسیار متفاوت از آنچه شما این‌جا می‌بینید, اگر این موضوع کمکی به او بکند، آنگاه من زیان رسانده‌ام, اما تصور نمی‌کنم چنین باشد, خیال می‌کنم اگر بفهمد که من زیسته‌ام و گام بر زمین گذاشته‌ام، روحیه‌اش را خواهد باخت؛ چه تا کنون از این موضوع بی‌خبر بوده است, چشمان اورتانک چیزی را که درون زره تئودن بود، ندیدند؛ اما سائورن، ایزیلدور و شمشیر الندیل را فراموش نکرده است, اکنون درست مصادف و همزمان با نقشه‌های عشیم‌اش وارث ایزیلدور و شمشیر آشکار شده‌اند, هنوز چندان قدرت‌مند نیست که از هیچ چیز نهراسند؛ نه، تردید مدام او را می‌خورد, »(۱۷) پس قدرت اراده‌ی آراگورن چنان است که می‌تواند سنگ را از اختیار سائورون بیرون بکشد، ظهور وارث ایزیلدور را آشکار کند و خبر از ساخته شدن دوباره‌ی شمشیر الندیل بدهد, آراگورن با رسیدن دونه‌داین و پسران الروند، و دیدن نیاز شدید گوندور در پلان‌تیر، جاده‌ی مردگان را در پیش می‌گیرد, «کمکی برای ارسال ندارم پس خود باید بروم, » در کنار سنگ ارخ، مردگانِ دون‌هارو را فرا می‌خواند تا به عهدی که با ایزیلدور بسته بودند وفا کنند و با کمک آن‌هاست که پلارگیر سقوط می‌کند و قوای آن به دست آراگورن می‌افتد, لگولاس بعدها برای مری و پی‌پین ماجرای مذکور را چنین تعریف کرد: «لگولاس گفت: «واقعاً عجیب, در آن ساعت به آراگورن نگاه کردم و فکر کردم که اگر او حلقه را برای خودش برمی‌داشت به نیروی اراده‌اش به چه فرمانروای بزرگ و وحشتناکی تبدیل می‌شد, ترس موردور از او بی‌جا نیست, اما روح او نجیب‌تر از آن است که سائورن بتواند بفهمد, مگر او از فرزندان لوتین نیست؟ این سلاله هرگز زوال نمی‌یابد…»(۱۸) چنین است که در نبرد دشت‌های پله‌نور از راه می‌رسد, پرچم شاهان گوندور را که آرون برای او ساخته، می‌افرازد و جریان نبرد را دگرگون می‌کند, «…بنگر! بر فراز آن کشتی که پیشاپیش می‌آمد، پرچمی ظاهر شد، و همچنان که کشتی به سوی بندر پیچید، باد آن را به اهتزاز درآورد, روی پرچم، درخت سفیدی به گل نشسته بود، و این علامت گوندور بود؛ اما هفت ستاره گردبرگرد درخت و تاجی رفیع بر فراز آن دیده می‌شد که نماد الندیل بود، نمادی که هیچ فرمانروایی در طول سالیان بی‌شمار آن را به کار نگرفته بود, و ستاره‌ها در آفتاب شعله می‌کشیدند، چه، آرون دختر الروند آنها را از جواهر ساخته بود؛ و تاج در روشنایی صبح می‌درخشید، چرا که جنس آن از میتریل و طلا بود, «بدین ترتیب، آراگورن پسر آراتورن، اله‌سار، وارث ایزیلدور، سوار بر باد دریا از جاده‌های مردگان به پادشاهی گوندور رسید؛ شادمانی روهیریم‌ها سیل خنده و برق شمشیر بود، و شادی و حیرت شهر، نوای شیپور و طنین ناقوس, اما سپاهیان موردور دچار سردرگمی شدند و در نظر آنها پر شدن کشتی‌ها از دشمن معجزه‌ای عظیم به نظر می‌رسید؛ وقتی فهمیدند که جهت موج‌های تقدیر عوض شده و بر ضد آنهاست و هلاک‌شان نزدیک است، وحشتی تلخ برایشان مستولی گشت, »(۱۹) پس از نبرد، مردم گوندور، به واسطه‌ی توانایی شفابخشی آراگورن او را شاه می‌خوانند ولی خود آراگورن هنوز مقامش را نمی‌پذیرد, او ارتش غرب را برای مبارزه با موردور هدایت می‌کند, تلاشی که در پی پیروزی ظاهری نیست بلکه در اصل برای زمان خریدن برای فرودو روانه می‌شود, «چنان که شروع کرده‌ام، ادامه خواهم داد, ما درست در مرز قرار داریم، جایی که امید و نومیدی برابراند, تزلزل مساوی است با سقوط, بادا که هیچ یک از ما توصیه‌های گندالف را که کوشش‌های طولانی او بر ضد سائورون سرانجام در حال محک خوردن است، رها مکنیم, اگر به خاطر او نبود همه چیز مدت‌ها پیش از دست می‌رفت, با این حال من ادعای فرماندهی مردان را ندارم, بگذار دیگران چنان که مطابق میل آنهاست انتخاب کننند, »(۲۰) بدین ترتیب، آراگورن بی آن که ادعای شاهی کند، همراهی گوندور، روهان و دول‌آمروت را به دست آورده و ارتشی مرکب از تمام این قوا مقابل دروازه‌های سیاه می‌تازد تا حامل حلقه مأموریت خود را به انتها برساند و حلقه را، سائورون را، باراد-دور را برای همیشه نابود کند, با موفقیت فرودو، روز نخست ماه مه، آراگورن مقابل دروازه‌ی میناس تی‌ریت به شیوه‌ی اجداد خود تاج بر سر می‌نهد, «…وقتی آراگورن از جا برخاست تمام کسانی که نگاهش می‌کردند، در سکوت خیره ماندند، چه، انگار برای نخستین بار بود که او را می‌دیدند, بلند قامت، همچون پادشاهان قدیم دریا بر فراز کسانی که نزدیک او بودند، ایستاده بود, سالخورده و فرتوت می‌نمود، و با این حال در عنفوان جوانی بود؛ و حکمت بر جبین‌اش نشسته و قدرت و شفا در دستانش گرد آمده بود، و نوری از او می‌تافت…»(۲۱) آراگورن تاج شاهی گوندور و آرنور را بر سر نهاد و با آرون ازدواج کرد, در سفر بازگشت همراه یاران حلقه، اندکی به سمت خانه‌ی ایشان رفت و در نهایت هنگام غروب از آن‌ها جدا شد, شاه اله‌سار قانونی وضع کرد که هیچ انسانی به شایر پا نگذارد و خود او نیز قانون را نقض نکرد, او تا سن ۲۱۰ سالگی حکومت کرد و سپس به اختیار خویش، تاج را به پسرش، آلداریون سپرد و هدیه‌ی ایلوواتار به آدمیان را پذیرا شد, آرون که به خاطر آراگورن در شمار فانیان درآمده بود یک سال بعد، در سن ۲۹۰۱ از زندگی دست شست, آراگورن، خاندان تله‌کونتار را بنا نهاد و پسرش، الداریون راه وی را ادامه داد, دخترانی نیز داشت که نامشان ذکر نشده است, «…آنگاه زیبایی عظیمی در او آشکار گشت، و بدین سان همه‌ی کسانی که بعد به آنجا آمدند، مبهوت به او خیره ماندند؛ چه، می‌دیدند که ظرافت دوران نوجوانی، تهور دوران بزرگ‌سالی، و حکمت و شکوه دوران کهن‌سالی در او به هم آمیخته, و او زمانی دراز آنجا آرمید، تصویری از شکوه پادشاهان آدمیان، غرق در جلال و عظمتی پرفروغ پیش از فروپاشی دنیا, »(۲۲) پانویس‌ها: هر جا که نوشته‌ای نقل قول شده ولی مرجع فارسی آن ذکر نشده ترجمه از نویسنده است, ۱- بازگشت شاه، ضمیمه‌ی الف، صفحه‌ی ۲۲۶، انتشارات روزنه، ترجمه‌ی رضا علیزاده، چاپ ۱۳۸۳ ۲- همان، صفحه‌ی ۷۷, ۳- همان، صفحه‌ی ۶۶۳, ۴- همان, ۵- همان، صفحه‌ی ۶۶۴, ۶- همان، صفحه‌ی ۶۶۵, ۷- یاران حلقه، صفحه‌ی ۱۳۵، انتشارات روزنه، ترجمه‌ی رضا علیزاده، چاپ ۱۳۸۱ ۸- داستا‌ن‌های ناتمام، در جستجوی حلقه، صفحه‌ی ۱۸۰ و ۱۸۱ (نسخه‌ی چاپی این کتاب در دسترس نبود و در عوض از همان نسخه‌ی دیجیتالی استفاده کرده‌ام که در سایت موجود است, ) ۹- یاران حلقه، صفحه‌ی ۳۰۳ و ۳۰۴, ۱۰- همان، صفحه‌ی ۳۵۱, ۱۱- همان, ۱۲- همان، صفحه‌ی ۷۳۵, ۱۳- همان, ۱۴- همان، صفحه‌ی ۷۷۱, ۱۵- دو برج، صفحه‌ی ۵۴، انتشارات روزنه، ترجمه‌ی رضا علیزاده، چاپ۱۳۸۳ ۱۶- همان، صفحه‌ی ۱۹۴ ۱۷- بازگشت شاه، صفحه‌ی ۸۱ و ۸۲, ۱۸- همان، صفحه‌ی ۲۸۰ و ۲۸۱, ۱۹- همان، صفحه‌ی ۲۲۲ و ۲۲۳, ۲۰- همان، صفحه‌ی ۲۸۹, ۲۱- همان، صفحه‌ی ۴۶۹, ۲۲- همان، صفحه‌ی ۶۶۸, , 




جادو در دنیای تالکین
نوشته شده در جمعه 26 / 6 / 1393
بازدید : 957
نویسنده : ابوالفضل رخشانفر

مهمترین چیزی که در برخورد با دنیای پرداخته شده توسط تالکین توجه ما را جلب می کند این است که: آن دنیا به شدت با جهان ما تفاوت دارد, این تفاوت در چیزی خلاصه می‌شود که برای توضیحش از کلمه‌ی بسیار کلی «جادو» استفاده می‌کنیم, دنیایی که تالکین برای ما تصویر کرده، از پایه ساخته می‌شود و ما حتا در جریان شکل گرفتن آن نیز قرار می‌گیریم؛ هیچ پیش فرض خاصی که آن را به جهان ما ربط دهد اساس کار قرار نگرفته است؛ دنیایی است ساختگی با خدایان مخصوص و قواعد مجزا, به همین دلیل چیزهای بسیاری را می‌توان جادو نامید: از ساخته شدن آردا، خورشید، ماه و ستارگان تا آتشبازی‌های گندالف! دسته‌بندی اتفاقات و اشیا و اطلاق نامی ‌واحد به همه‌ی آن‌ها به عنوان «جادوی مطلق» کمی ‌مشکل و تا حدی عجیب است, این اشیا و یا اتفاقات منشا واحدی ندارند و بسیار ناهمسان هستند, از افراد مختلفی سر می‌زنند و اغلب آن‌ها را می‌توان به راحتی جزو دسته‌های هنر و صنعت طبقه‌بندی کرد, جادو در رشته افسانه‌های تالکین همیشه خرق عادت و دور از دسترس نیست و چیزی که ما از آن به عنوان ماوراءالطبیعه یاد می‌کنیم هم به خوبی در این دسته قرار می‌گیرد, در این دنیا مدرسه‌های جادویی وجود ندارند و هیچ گروه یا شخص خاصی به گسترش فعالیت های جادویی اشتغال ندارد، انتقال جادو از فردی به فرد دیگر به صورت مرید و مرادی صورت نمی‌گیرد، جادو برای کسی تدریس نمی‌شود و جز مواردی خاص، اغلب به ارث نمی‌رسد, البته برای جلوگیری از پیچیده شدن بحث، ابتدا کتاب هابیت را از باقی کتاب‌ها و داستان‌ها جدا می‌کنم, هابیت یک «قصه‌ی پریان» است و از اغلب قواعد رایج در بقیه‌ی داستان‌ها پیروی نمی‌کند, این حکم، جادوی جاری در هابیت را نیز شامل می‌شود, ما در هابیت با نوع کاملا متفاوتی از جادو روبرو هستیم، جادویی آزاد و دم دستی, در هابیت کیف‌های سخنگو می‌بینیم، یا دکمه هایی که خود‌به‌خود باز و بسته می‌شوند، یا الف‌هایی که به راحتی از جایی غیب شده و جایی دیگر ظاهر می‌شوند, در هابیت بئورن را می‌بینیم که می‌تواند به شکل حیوانات در بیاید و کالبد خود را عوض کند, هرچند تالکین بعدها در مورد بئورن گفته است: «او مطمئناً یک انسان بود، نه یک جانورنما و یا گرگینه, او انسانی بود که به طور آگاهانه و خردمندانه توانایی هماهنگی و انطباق با طبیعت را دریافته بود, » به هر حال این توانایی جادویی بئورن به خود او محدود شد و بعدها تغییر شکل در دنیای تالکین بسیار نادر و حتا غیرممکن بود, تا آن‌جا که والار یا مایار نیز نمی‌توانستند آزادانه این کار را انجام دهند و کالبدی که اختیار می‌کردند شکلی ثابت داشت که برگرفته از خلقیات آنان بود, حتا استثنایی چون سارون که به تغییر چهره شهره بود نیز کاملا شبیه بئورن نبود, بعد از هابیت، تالکین قوانین بسیار سختی در مورد جادو وضع کرد و از استفاده‌ی آزادانه و بی‌قید و بند آن خودداری کرد, دنیاهای جادویی: در سرزمین میانه ما با دو جهان متفاوت برخورد می‌کنیم؛ دنیای عادی و دیدنی و سرزمین سایه‌ها، که در اغلب اوقات ساکنان یکی از چشم ساکنان دیگری پنهان هستند, این دو دنیا در کنار هم و درهم تنیده بوده و می‌شود آن‌ها را دو پنجره و یا دیدگاه متفاوت برای دیدن سرزمین میانه تلقی کرد, سرزمین سایه‌ها ارتباط مستقیم با استفاده‌ی سیاه از جادو داشته و در حقیقت سرزمینی ساخته شده و مملو از توهمات و افکار پلید صاحبان قدرت سیاه در هر زمان است, مشهورترین راه برای رد شدن از مرز یکی و رسیدن به دیگری، استفاده از حلقه‌های قدرت بود, البته اگر کسی به اندازه‌ی کافی قدرتمند بود می‌توانست در هر دو وجه باقی بماند, اینان کسانی بودند که توانایی درک پلیدی‌ها و سیاهی‌ها را بدون افتادن در میان آن‌ها داشتند, کسانی مانند تام بامبادیل و گلورفیندل الف, انواع جادو: ۱- نیروی آفرینش: این دسته را می‌شود یکی از دو انتها برای طیف بزرگ این طبقه‌بندی به حساب آورد, همه‌ی اتفاقاتی که در جریان ساخته شدن آردا و محقق شدن موسیقی ایلوواتار افتاده جزو این دسته هستند, به وجود آمدن خود آردا، ساخته شدن دریاها و خشکی‌ها، کوه‌ها و دشت‌ها، ساخته شدن ماه و خورشید و ستارگان، فراهم کردن امکانات لازم برای زندگی موجودات زنده از قبیل حیوانات و وحوش و به وجود آمدن زمینه برای پدیدار شدن فرزندان ایلوواتار و هدایت و نظارت و سرپرستی بر اتفاقات آردا از ابتدا تا انتها! بسیاری از اقدامات ملکور در خراب کردن ساخته‌های والار را نیز می‌شود در این دسته طبقه‌بندی کرد, والار بعد از شکل‌گیری ابتدایی و بیدار شدن فرزندان ایلوواتار از خواب، گوشه‌نشین شدند و از اعمال نفوذ مستقیم و آشکار در روند اتفاقات آردا دست کشیده، به پشت دریاها و دروازه‌های آمان عقب نشستند, این موضوع در سرزمین میانه نمود بیشتری داشت تا آن‌جا که اغلب ساکنان آن وجود والار را افسانه فرض کردند, پس نمونه‌های عینی این دسته از جادو بعد از کاربرد اولیه، بسیار نادر و کمیاب شد، ولی سرزمین میانه به کل از وجود جادوی آفرینش والار تهی نشد و این جادو به صورت پنهان در خاک، آب و هوای سرزمین میانه جاری بود, [۱] از آن‌جایی که اغلب اتفاقات و مکان‌ها و یا رویدادهایی که در سرزمین قدسی واقع می‌شود در این دسته هستند، در ادامه‌ی بحث بیشتر بر جادوی رایج در سرزمین میانه و نمونه‌های آن تکیه خواهم کرد, ۲- وردها و طلسم‌ها: این دسته مربوط به استفاده‌ی کلامی‌ از جادو می‌شده است, برای استفاده از آن به کلمات سِری مناسب احتیاج بوده اما عمده اثر آن بستگی به نیروی شخص به کار برنده‌ی آن داشته است, از نمونه‌های مشهور آن می‌شود به افسونی که سارون به واسطه‌ی آن گورلیم [۲] را فریفت و در دام افکند، وردهایی که گندالف در اتاق مزربول[۳] برای بسته نگاه داشتن درب بر روی بالروگ خواند و یا اورادی که او برای آتش افروختن در کارادهراس و همچنین در حلقه‌ی محاصره‌ی گرگ ها به کار برد، ترانه‌های قدرت که فینرود فلاگوند به واسطه‌ی آن‌ها با سارون نبرد کرد، ترانه‌ای که لوتین در حضور مورگوت خواند و او را مدهوش ساخت و صدای سارومان که بر اراده‌ی اشخاص اثر می‌گذاشت، اشاره کرد, استفاده‌ی سیاه از این نوع جادو نماد بیشتری داشته و اغلب کسانی که در آن شهره شدند از پلیدترین موجودات بودند, کسانی همچون سارون، نزگول و یا به طور خاص شاه جادوپیشه‌ی آنگمار که از اوراد خود برای به دام انداختن فرودو هنگام عبور از بروآینن استفاده می‌کرد، و همچنین ارواح پلید گورپشته که از وردهای خود برای طلسم کردن فرودو و سه هابیت دیگر سود می‌جستند, [۴] ۳- هنر و صنعت: اشیا و ساختمان‌های زیادی در سرزمین میانه بودند که خصوصیاتی فراتر از یک شیء و یا ساختمان معمولی داشتند, با آن که می‌توان آن‌ها را اشیا و یا بناهای جادویی نامید، برای این دسته عنوان «هنر و صنعت» را استفاده کرده‌ایم، زیرا آن ساخته‌ها از دید خود سازندگانشان چنین دسته‌بندی می‌شدند, هنر ساختن آن‌ها آموختنی بود و با گذشت زمان پیشرفت می‌کرد و به کمال می‌رسید, همه‌ی نژادها در این دسته از جادو کارهای بزرگی از خود به جای گذاشتند، هرچند که قدرت آن ساخته‌ها اغلب با نژاد سازنده‌ی آن‌ها ارتباط مستقیم داشت, هنر و صنعت را می‌توان به دو دسته‌ی بزرگ تقسیم نمود: ۳-۱- بناها و مکان‌های جادویی: ساختمان‌هایی که خصوصیاتی عجیب و مفید از خود بروز می‌دادند, دورف ها سرآمد این جادو در میان انواع نژادها بودند و بناهای جادویی شگفت‌انگیزی ساخته بودند؛ مانند درهایی که در کنترل جادوی کلمات بودند و به واسطه‌ی آن‌ها باز و یا بسته می‌شدند، همچون درهای غربی معادن موریا, نومه‌نوری‌ها نیز در این جادو به سرحد کمال رسیدند و بناهای شگفت‌انگیزی مثل برج نفوذناپذیر اورتانک و دیوارهای غیر قابل شکستن میناس تی‌ریت را از خود به یادگار گذاشتند, سارون نیز در این زمینه بسیار مشهور بود, بنای جادویی شکست ناپذیر باراد-دور مهمترین ساخته‌ی دست او بود, [۵] ۳-۲- اشیای جادویی: اشیائی که با خصوصیات جادویی خود می‌توانستند تأثیراتی خاص و بزرگ را بر محیط اطراف خود بگذارند, اشیا جادویی، طیف بسیار گسترده‌ای را در زمینه‌ی جادوی دنیای تالکین به خود اختصاص می‌دهند, با این که اغلب در مورد این اشیا به هنر سازنده‌ی آن‌ها اشاره شده، اما توانایی ذاتی و نیروی درونی سازنده‌ی آن نقشی بزرگ و اساسی داشته است, کسی که یک شیء جادویی می‌ساخته بخشی از نیروی خود را در آن به ودیعه می‌نهاده, از معروف‌ترین ساخته‌های جادویی دنیای تالکین می‌توان سه جواهر درخشان سیلماریل و یا حلقه‌های قدرت را نام برد, الف‌ها سرآمد همه موجودات در ساخت اشیا جادویی بودند و در اغلب ساخته‌های جادویی تمام دوران‌ها دست داشتند، هرچند که دورف‌ها در ساخت سلاح‌های جادویی از آن‌ها پیشی گرفتند, در ادامه لیستی از مشهورترین ساخته‌های جادویی را که خود به چند دسته ی بزرگ جواهرات، سلاح‌ها و لباس‌ها و اشیا متفرقه تقسیم می‌شوند ذکر می‌کنیم[۶]: ۳-۲-۱- سلاح‌های جادویی: الف﴾ گلامدرینگ، شمشیر الفی که متعلق به تورگون، شاه گوندولین و بعدها گندالف ساحر بود و در هنگام مواجهه با خطر لبه‌های آن با نوری آبی و یا سپید می‌درخشید, ب﴾ اورک ریست، متعلق به اکتلیون از الف های گوندولین؛ این شمشیر خصوصیاتی شبیه به گلامدرینگ داشت, پ﴾ استینگ، خنجر الفی بیلبو با خصوصیاتی مانند گلامدرینگ و اورک ریست, ت﴾ نارسیل، شمشیر الندیل، شاه نومه‌نوری؛ گفته می‌شود این شمشیر ساخته‌ی تلخار بزرگترین سلاح‌ساز دورف در تمام دوران‌هاست, نارسیل در هنگام نبرد با برقی خیره کننده می‌درخشید, برق نارسیل بعد از شکسته شدن در نبرد آخرین اتحاد خاموش شد, ث﴾ آندوریل، به معنای شعله‌ی غرب؛ شمشیر شاه اله‌سار که از تکه‌های شکسته‌ی نارسیل توسط صنعتگران الف دوباره ساخته شد, آندوریل نیز همچون نارسیل در هنگام نبرد می‌درخشید, ج﴾ خنجرهای وسترنس؛ دو خنجر ساخت نومه‌نوری ها که از میان بلندی‌های گورپشته به دست مری و پیپین رسیده بود, این خنجرها با افسون‌هایی برای غلبه بر تاریکی ساخته شده بودند, چ﴾ دشنه‌ی نزگول؛ خنجری جادویی با افسونی کشنده که قربانی خود را تحت فرمان جهان تاریکی در می‌آورد, ح﴾ آنگلاخل، شمشیر به‌لگ کوتالیون, این شمشیر پس از کشته شدن به‌لگ به دست تورین، گویی در عزای او رنگ تیغه‌اش سیاه شد, خ﴾ گورتانگ، شمشیر تورین که از آب دادن دوباره‌ی آنگلاخل ساخته شده بود, این شمشیر در آخرین لحظات با تورین سخن گفت, ۳-۲-۲- جواهرات جادویی: الف﴾ سیلماریل‌ها، سرآمد همه‌‌ی جواهرات جادویی آردا که توسط فئانور الف ساخته شدند, سیلماریل‌ها حامل نور دو درخت بودند و افسونی بر آن‌ها بود که هیچ دست ناپاکی تاب لمس کردنشان را نداشته باشد, ب﴾ حلقه‌های قدرت؛ حلقه‌ی یگانه برای حکمرانی، ۳ حلقه‌ی الفی برای شادی بخشی، ۹ حلقه‌ی آدمیان و ۷ حلقه‌ی دورفی برای بردگی, پ﴾ اله‌سار (Elf-stone)، بزرگترین جواهر سرزمین میانه؛ جواهری سبز که حامل نور و روشنایی آفتاب بود, با توانایی شفابخشی و شادی‌آفرینی, گفته شده است که فقط دستان شفابخش شاه اله‌سار می‌توانست قدرت واقعی این جواهر را به کار بندد, ت﴾ الندیلمیر، ستاره‌ی الندیل؛ جواهری جادویی که نشان خاندان الندیل بود؛ بسیار قدرتمند که حتا تحت تأثیر جادوی حلقه‌ی یگانه قرار نمی‌گرفت و ناپدید هم نمی‌شد, در مورد آن گفته شده است که جواهری سپید بود که در سربندی از میتریل (یا نقره) کار گذاشته شده بود, بسیار درخشان بود و در مواقع خطر همچون ستاره‌ای پرنور با آتشی قرمز رنگ شعله می‌کشید, اولین آن با مرگ ایسیلدور گم شد ولی بعدها دوباره ساخته شده و تا زمان شاه اله‌سار میان جانشینان ایسیلدور نسل به نسل به ارث رسید, گفته می‌شود که جواهر اصلی و جادویی بعدها توسط سارومان در هنگام جستجوی او برای حلقه‌ی یگانه پیدا شد و بعد از ورود آراگورن به اورتانک، او آن را در میان اشیا سارومان یافت, شاه اله‌سار تنها پادشاه نومه نوری بود که در هنگام سلطنت خود، دو الندیلمیر در اختیار داشت, ۳-۲-۳- لباس‌های جادویی: الف﴾ ردایی که لوتین از موی خود بافته بود و کسی که آن را می‌پوشید را پنهان می‌ساخت و از طلسم خواب انباشته بود, ب﴾ رداهای الفی، مانند رداهای سفر الفی که صاحب خود را از چشمان بدخواه پنهان می‌کردند, ۳-۲-۴- اشیا جادویی متفرقه: اشیایی همچون پلان تیری، طناب‌های الفی، ماه‌نوشته‌های دورفی، آیینه‌ی گالادریل، شیشه‌ی گالادریل، حروف مهتابی، محافظان خاموش دروازه‌ی کیریت آنگول، شاخ بورومیر, ۳-۳- کنترل بر طبیعت: این دسته از جادو بسیار نادر بود, اگر اعمالی که والار در دسته‌ی نیروهای آفرینش انجام دادند را از این دسته جدا کنیم، از نمونه‌های نادر آن می‌توان به کنترلی که الروند بر رودخانه‌های دره‌ی ایملادریس داشت نام برد, ۳-۴- پیشگویی: دسته‌ی بزرگ و مهمی‌ از جادوی سرزمین میانه مربوط به پیشگویی‌های آن است, مهم‌ترین کسی که در این دسته به آن بر می‌خوریم ماندوس یا نامو، یکی از والار است, او فراخوان جان‌های کشته شده در آرداست, هیچ‌چیز را فراموش نمی‌کند و از همه چیز تا انتها مطلع است، مگر آن قسمت از آینده که تنها در محدوده‌ی دانش ایلوواتار است, البته ماندوس به ندرت آینده را برملا می‌کند و آینده همچون رازی سر به مهر نزد او محفوظ است, ماندوس دو پیشگویی بزرگ و معروف دارد که در سرنوشت آردا بسیار مؤثر بودند (هستند), اولی به نام‌های «نفرین ماندوس»، «نفرین فئانور»، «تقدیر نولدور» و یا «پیشگویی شمال» معروف است که شرح کامل آن در فصل نهم سیلماریلیون آمده, پیشگویی دیگر ماندوس که به «دومین پیشگویی ماندوس» مشهور است، شرح اتفاقاتی است که در آخرالزمان و هنگام نبرد نهایی رخ خواهند داد و جزئیات آن در تاریخ سرزمین میانه آمده است, همچنین در میان والار پیشگویی معروف دیگری از اولمو، خطاب به والار موجود است که مربوط به سرنوشت آردا و رقم خوردن آن به دست انسان‌ها می‌باشد, در میان انواع دیگری از ساکنان جهان و سرزمین میانه نیز مواردی از جادوی پیشگویی دیده شده است, با وجودی که اغلب اوقات می‌شود این موارد را به حساب خرد و آینده‌نگری گوینده‌ی آن‌ها گذاشت، اما تعدادی از آن‌ها نیز فراتر از حدسی خردمندانه هستند و کاملا جنبه‌ی پیشگویی دارند, به عنوان مثال می‌توان به سخنان هور به تورگون، در هنگامه‌ی نبرد اشک‌های بی‌شمار اشاره کرد, به نظر می‌رسد در میان اقوام ساکن آردا انسان‌ها و به خصوص نومه‌نوری ها بیشترین بهره را از این جادو برده باشند, تنها کسی که در تمام دوران‌ها به جز ماندوس، با لقب «پیشگو» شناخته شد، مالبت نومه‌نوری بود, مالبت به واسطه‌ی دو پیشگویی معروف خود، یکی در مورد آن که آرودوی آخرین شاه آرتداین خواهد بود و دیگری در مورد جاده‌های مردگان و گذر شاه اله‌سار از آن‌ها شهره است, تالکین به وجود قدرت پیشگویی در نزد وارثین ایسیلدور به صراحت اشاره می‌کند, از آراگورن هم دو پیشگویی نقل شده است، یکی در مورد آرون، خطاب به الروند، و دیگری خطاب به ائومر در مورد نبرد پله‌نور, از پیشگویی‌های معروف دیگر می‌توان به پیشگویی گلورفیندل الف در مورد سرنوشت شاه جادوپیشه‌ی آنگمار، خوابی که فارامیر و بورومیر مبنی بر یافته شدن بلای جان ایسیلدور دیدند، و پیشگویی که در رابطه با جواهر اله‌سار شده بود اشاره کرد, از میان اداین در پیشگویی به نام نسبتاً مشهور دیگری نیز بر می‌خوریم, «آندرت»، که زنی خردمند از خاندان بئور بوده است, او دختر بورومیر[۷] و خواهر بره‌گور بود, در بعضی از نوشته‌های منتشر نشده‌ی تالکین، «دومین پیشگویی ماندوس» برای اولین بار از زبان آندرت نقل می‌شود, [۸] ۳-۵- شفابخشی: دسته‌ای نادر ولی پر اهمیت از جادو, به نظر می‌رسد این نوع از جادو در اختیار فرزندان ائارندیل دریانورد بوده است, الروند و شاهان نومه‌نوری صاحبان اصلی این جادو بودند و در میان الف‌های دیگر و حتا قدرتمندترین آن‌ها نیز کمتر کسی از آن بهره‌ای داشت, این خصوصیت آن قدر در میان شاهان نومه نور بارز بود که به عنوان نشانه‌ای شاهانه برای شاه راستین تلقی می‌شد, البته خود شاه اله‌سار الروند را «مهتر صاحبان» این جادو معرفی می‌کند, ۳-۶- توانایی صحبت ذهن به ذهن و بدون کلام: نمونه ای باز هم نادر از جادو, تنها نمونه‌ی ذکر شده از آن در فصل «جدایی‌های بسیار» در کتاب «بازگشت شاه» بود, اما گفته شده که اغلب موجودات قدرتمند مانند والار، مایار و الف‌های قدرتمند توانایی انجام آن را داشته‌اند, پس از رده‌بندی انواع جادو، به طور خلاصه انواع به کار گیرندگان جادو را نیز بررسی می‌کنیم: اغلب ساکنان آردا، کم یا زیاد بهره‌ای از جادو برده بودند, والار و مایار صاحبان اصلی آن بودند ولی فرزندان ایلوواتار نیز توانایی استفاده از آن را داشتند, فرزندان ایلوواتار توانایی استفاده از همه‌ی انواع جادو، به جز جادوی آفرینش را دارا بودند, الف‌ها در استفاده از طلسم‌ها، هنر و صنعت قدرتمندتر بودند در حالی که انسان‌ها از پیشگویی و قدرت شفابخشی بهره‌ی بیشتری برده بودند, از میان خود الف‌ها نیز نولدور در هنر و صنعت سرآمد شدند و سیندار در کنترل و همزیستی با طبیعت, دورف‌ها نیز با وجودی که در زمره‌ی فرزندان ایلوواتار قرار نمی‌گیرند، اما از میان جادوهای مختلف، از هنر و صنعت بهره‌ی بسیار برده بودند, تنها گروهی که رسماً عنوان جادو را بر خود داشتند و از لقب جادوگر استفاده می‌کردند، ایستاری بودند، هرچند که واضح است که ایستاری فقط مایار بلندمرتبه بودند؛ اما برای حفظ حریم سرزمین میانه و پنهان کردن قدرت خود از چشم مردمان فانی و توجیه توانایی‌های زیاد خود، از این عنوان استفاده می‌کردند, ۴ نفر دیگر نیز در سرزمین میانه به عنوان جادوگر ملقب شدند؛ دو جادوگر سیاه: سارون ﴿نکرومانسر﴾ و شاه جادوپیشه‌ی آنگمار؛ و دو جادوگر سپید: ملیان مایا و گالادریل الف, مؤخره: جادویی را که در داستان‌های تالکین با آن مواجه می‌شویم، کمتر می‌توان تحت عنوان رایج جادو قرار داد, در دنیای تالکین به ندرت به‌طور رسمی ‌با عنوان جادو برخورد می‌کنیم و اغلب برخورد ما با جادو بیشتر به برخورد با هنر و صنعت شبیه شده است, تالکین برای مصرف جادو قوانین سختی وضع کرده و هرگز مانند دیگر داستان‌های فانتزی با گشاده دستی از آن بهره نبرده است؛ در سرزمین میانه هیچ‌کس صرف نظر از توانایی و یا قدرت درونی‌اش نمی‌تواند بدون بال پرواز کند، کسی نمی‌تواند برف را بسوزاند، بدون قایق از دریاها بگذرد، و یا بدون وسیله‌ای مثل پلان‌تیر از دوردست‌ها پیام بفرستد, این طرز برخورد با جادو ریشه در فلسفه و تعریف تالکین از ماهیت جادو دارد, تالکین جادو را «وسیله‌ای برای تسریع میان مرحله به وجود آمدن یک اندیشه و تحقق آن اندیشه و دیده شدن آثار آن» تشریح می‌کند, او توضیح می‌دهد که جادو خود‌به‌خود چیزی جز محقق شدن یک اندیشه نیست و جادوی خوب و بد فقط دو استفاده‌ی متفاوت از این وسیله هستند, جادوی بد در خدمت به وجود آوردن خدعه و تسلط بر دیگران است و جادوی خوب در خدمت آفرینش و پایدار نگاه داشتن زیبایی‌ها, او توضیح می‌دهد که حلقه‌ی یگانه چیزی نیست جز ظرفی برای انتقال «اراده‌ی قدرت طلب» سارون برای مسلط شدن بر دیگران؛ یکی از هزاران ابزار رایجی که همه‌ی قدرتمندان برای رسیدن به این هدف از آن استفاده می‌کنند, لوازم جادویی در دنیای تالکین فقط وامدار و حامل اراده‌ها و جزئی از وجود (Self) صاحبان و سازندگانشان هستند, پس هر کس که اراده و وجود قدرتمندتری داشته باشد جادوگر بزرگ‌تری نیز هست, به همین دلیل است که استفاده‌ی آزادانه از جادو در سرزمین میانه این قدر نادر و کمیاب شده است؛ چون فقط انگیزه‌های بسیار قوی توجیه کننده‌ی بهایی هستند که باید برای استفاده از آن پرداخت, از نظر تالکین، هر صاحب اراده‌ای جادوگر است و جادوی ما وسیله‌ی محقق کردن اندیشه‌های ماست، پس غیر ممکنی وجود ندارد, او بارها گفته است که همه‌ی ساخته‌های حیرت انگیز و قدرتمند الفی فقط به علت «کمبود کلمه‌ی مناسب در زبان مردمان»، سحر و جادو خوانده می‌شوند, این چیزی است که در همه‌ی نوشته های او مشهود است, او جایی به شیوایی از زبان گالادریل می‌نویسد: رو به سام کرد و پرسید:«تو چه طور؟ چون فکر می‌کنم این همان چیزی است که مردم شما به آن می‌گویند جادو, هر چند که به وضوح نمی‌دانم که منظورشان چیست! ظاهراً از همین کلمه برای فریبکاری‌های دشمن نیز استفاده می‌کنند, اما این را اگر مایل باشی می‌توانی جادوی گالادریل بنامی, مگر نگفتی که می‌خواهی جادوی الفی ببینی؟»[۹] پانویس ها: [۱]- جادوی ملیان مایا را با وجودی که ساکن سرزمین میانه بود، در همین دسته طبقه بندی می کنیم, [۲]- گورلیم شوربخت، از یاران باراهیر، پدر برن که سارون او را فریفت و او را به خیانت به باراهیر واداشت, [۳]- اتاقی در موریا که گور بالین در آن قرار داشت و اورک‌ها در آن به یاران حلقه حمله کردند, [۴]- دروازه‌های موریا را نیز می شد در این دسته بندی قرار داد، اما دسته ی بعدی را برای آن‌ها ترجیح دادم, [۵]- مکان های جادویی نیز در سرزمین میانه یافت می شدند که ساخته‌ی کسی نبودند، مانند باتلاق‌های مرگ, آن‌ها که حاصل یک پلیدی بزرگ و یا اثر جادوهای دیگر بودند را می شود با کمی اغماض در این دسته قرار داد, [۶]- فهرستی که در این‌جا ذکر می کنم مربوط به اشیا مشهوری است که در مورد خاصیتی مشخص از آن‌ها حرفی زده شده باشد، و گرنه اغلب ساخته‌های دست الف‌ها و دورف‌ها و نومه نوری ها را بدون ذکر دلیل می توان در این لیست قرار داد, [۷]- بورومیر اهل لادروس از نوادگان بئور کهنسال و پدربزرگ باراهیر بود و نباید با بورومیر اول و دوم، فرزندان دنه تور اول و دوم، کارگزاران گوندور در دوران سوم اشتباه شوند, [۸]- نفرین‌ها را نیز می توان در همین جرگه رده‌بندی کرد زیرا در واقع پیشگویی‌هایی مصیبت بار بودند که محقق می گشتند, از این مورد علاوه بر نخستین پیشگویی ماندوس، می توان به نفرین ملکور بر خاندان هورین و نفرین ایسیلدور بر مردمان دون هارو اشاره کرد, [۹]- یاران حلقه، ترجمه ی رضا علیزاده، نشر روزنه، فصل آیینه ی گالادریل، صفحات ۷۰۸ و ۷۰۹, , 




تعداد صفحات : 21